شبیهِ حسِ دختری که پر پر شدنِ خواهرِ دو قلویش را در وسطِ خیابانِ کنارِ دانشگاه دید و حالـا مادرِ آلزایمری اش او را با نام خواهرش صدا میکند و وقتی به ملـاقات شوهر خواهرش در تیمارستان میرود، فریادهایش که میگوید: "خانومم! عزیزم! قشنگم! بهشون بگو من دیوونه نشدم!" را تحمل میکند و عاجزانه به خواهرزاده اش که آرام درگوشش زمزمه میکند: "مامان! چرا بابا داد میزنه؟" مینگرد...


[هماپورجم]