وقتی خواست روی تخت دراز بکشد، مَرد نشست و سر او را روی پاهایش گذاشت. در طول بخیه زدن، دستش را گرفته بود و آرام نازش میکرد و تصَدُقش میرفت. وقتی رفتند، یکی گفت: چه زن ذلیل! دیگری گفت: چه لوس! آن یکی چندشش شده بود و پرستارِ کناری ام اظهار داشت که حالمان را بهم زد!

سکانسی قدیمی روی همان تخت در ذهنم پخش شد. زنی با سر شکسته که هر چه از او پرسیدم: چطور شکست؟ جز گریه جوابی نمیگرفتم و مردی که می ترسید از پاسخ زن. طفلک آنقدر وحشت کرده بود که باز هم دست مرد را طلب می کرد و او آنقدر دریغ کرد

 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

ولی میدانید؟ وقتی آن ها رفتند هیچکس چیزی نگفت. کسی چندشش نشد و حتی آن پرستار هم حالش بهم نخورد. همه چیز کاملـا عادی و روتین به نظر می آمد.

کسی چه میداند؟ شاید ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر سر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن زن و مردی عاشق!


منبع: storyhome.blog.ir - [با کمی تصرف در متن]