167- این بار فقط شعرم...


صد مرتبه می‌کشتند، یک‌ بار نمی‌ مردم

حالم که به هم می‌ ریخت، جز حرص نمی‌ خوردم



آینده‌ ی خیلی دور، ماضیِ بعیدی بود

پشت درِ آرامش، طوفانِ شدیدی بود


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

166- زندگی نباتی! (4ـُمین پست امروز)

اعتراف میکنم که از 24 ساعت گذشته، 23 ساعتش رو به حالت دراز کش روی تخت به سر میبردم و دارم میبرم همچنان!


ته نویس: اعتراف میکنم که به واقع نمیدونم زندگی نباتی به چه نوع زندگی ای گفته میشه ولی حس کردم به شرایط الان من میخوره. کسی اگه میدونه بهم بگه :/

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

165- تفکر قالب راجع به استفاده از هدیه ی فرد هدیه دهنده پیشِ چشمش!

به خدا اگر از چیزی که کسی برایتان خریده است، جلو چشم خودش استفاده کنید، آن فرد فکر نخواهد کرد که شما نیاز مبرم به آن چیز داشته اید. بلکه تنها خوشحال میشود از اینکه چیز مفیدی برایتان خریده که دوستش دارید. بعضی اوقات خوشحال کردن دیگران به همین سادگی است. پس بخیل نباشید و فکر های عجق وجق نکنید!


محض اطلاع نویس: سومین پست امروز! :دی

ته نویس: قالب به معنای شکل گرفته شده است. کلیک


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

عقلم سرِ جاشه!

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخواست، نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


[وحشی بافقی]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

شرط لازمه! ولی کافی نیست.

لزوما اونیکه باهات دوستانه و محترمانه رفتار میکنه، عاشقت نیست. ولی در اکثر مواقع دوستت داره و در برخی مواقع ممکنه عاشقت بشه! خلاصه ازش بترسین!

∞ حرکت های جذابی به نظر میان! کلیک و کلیک
  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 ببین! من انقدر درگیرتم که وقتی داری توی کابوسم با چاقو صورتمو خَش میندازی، از خواب که میپرم شاکی ام از تموم شدن اون کابوس!

من نمیخواستم بکشمت! تو خودت مُردی لعنتی! همون لحظه ای که زل زدی تو چشمام و گفتی: اگه دوسم داری تیرِ خلاصو بزن!

به دوس داشتن من شک کرده بودی...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

شاید برای شما جذاب نباشد ولی میخوام اطلاع بدم :||

زیست شناسی: 15.50

فیزیک و آزمایشگاه: 10.25

زبان انگلیسی: 18.75

ریاضی: 15.50


+ متاسفانه نشد اینا رو دنباله حسابی ای، هندسی ای چیزی از توش در بیارم :دی

+ به هر حال اینم تجربه ای شد @_@

+ همیشه که نباید پستای آدم جذاب باشه! :/

+ اوضاع نه تنها بر وفقِ مراده! بلکه بر وفق پرتقال هم هست! گفتم بدونین! یا حتی بر وفقِ شباهنگ! :دی

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

حساسم روش خب! :|



آقا جان! چاوشی با یک "واو" لطفا :دی

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

توجهتون رو جلب میکنم به ...

نمرات امتحان ترم اول سه درسی که امروز برگه هاش رو دریافت کردم!

شیمی : 13.25

ادبیات : 12.25

زمین شناسی : 11.25

قابلیت دنباله حسابی شدن با d=-1 رو بیشتر داشت تا نمره های یک دانش آموز کنکوریِ سمپادی!

بماند که سابقه نداشت در طول تحصیلم چنین نمره هایی برای امتحان ترم!

و بماند که چرا من درس نخوندم برای این امتحانا!

کلا میخوام هی هر دفعه نمره هام رو براتون بگم که امید به زندگی بگیرید!

اصلا هم ناراحت نیستم! باور کن! :)))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

و با تشکر از


انار بانو


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

Let me fly in your heart, please

گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم.

فضای اتاق برای پرواز کافی نبود... 


[گروس عبدالمالکیان]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

سلام نوزده سالگی!

تَ

وَ

لُ

دَ

م

مُ

ب

ا

رَ

ک

!

[23 دی 1377]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

نسبتِ مستقیم!

مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

خالی نشدن باک بنزین هم مهمه!

داشتم لیست وبلاگ ها رو توی پوشه بلاگستان فارسی، توی فیدی که دکتر جمع آوری کرده بود؛ بالا و پایین میکردم و دونه دونه میرفتم توی وبلاگا و چند تا از پست هاشون رو میخوندم. حالا بگذریم از اینکه خیلی از وبلاگ ها فیلتر شده بودن. چیزی که برام جالب بود، فاصله آخرین پست وبلاگ و یکی مونده به آخری بود. خیلی هاشون به یک یا حتی دو ماه هم میرسید. میخواستم بیام بدون هیچ توضیحی بنویسم: چی میشه که وبلاگ نویس ها یهو این همه روز نمینویسن؟ بعد یه لحظه مکث کردم. یادم اومد منم تقریبا از دی 94 تا تیر 95 شاید 7 تا پست هم نذاشته بودم. یادم افتاد به حال درونی خودم توی اون روزها. اینکه آدم، غمگین بنویسه صد مرتبه بهتر از اینه که ننویسه. واسه همین رفتم تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم. رفتم اون آخرا. پیش اونایی که بیش از یک ماه بود پست نذاشته بودن. هی فکر کردم، گفتم خب من چی برم به این بگم که کارساز باشه؟ ذهنم به جایی نکشید. در واقع حرف زیاد داشتم. ولی دیدم وقتی منم توی اون حال بودم تنها حرفایی که میتونست بلندم کنه، حرف هایی بود که خودم به خودم میزدم. پس ساکت موندم و دعا کردم که اوضاعشون درست بشه. دنیای ما بلاگرا یکم عجیب تر از بقیه اس و یا حتی آسیب پذیر تر! اگه دیدین یکی دنیاشو کُند کرده یهو نپرین جیغ بکشین و دست بندازین و بخواید با یه حرکت تندش کنید. فقط از دور حواستون باشه ترمز نگیره...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

لوکیشن: خانه مادربزرگی که 4 سالِ پیش رفت.

کتاب را در دستم میگیرم. همه آماده هستیم. میخواهیم از خانه بیرون بزنیم که میگوید: تو رو که نمیبریم! خون در رگ هایم میجوشد. میدوم سمت مادرم و میگویم: چرا من نباید بیام؟ او هم همین را میپرسد. با لجبازی میگوید: همین که گفتم! از خانه بیرون میزند. کت و شلوار آبی پوشیده و حالا کفش های مشکی اش را به پا میکند. دستش را دراز میکند و میگوید: کتابو بده من. میگویم: نمیدم. منم باید بیام. میرود کتاب دیگری بر میدارد. فریاد میزنم: ازت متنفرمممممم که همیشه میخوای اَدای آدمای فداکارو در بیاری. بدون این کتاب نمیتونی بری اونجا. خودش را به من میرساند.

- میدی یا بیام بزنمت؟

- بیا بزن.

وسط هال مینشینم. با قسمت سفت کتاب(جایی که تمام برگه هایش به هم متصل شده اند) مدام بر سرم میکوبد. یک بار، دو بار، سه بار... خون از سرم جاری میشود. مادر ضجه میزند و پدر با شدت بیشتری میکوبد.


[خوابهایم]-[22 دی 95]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

واقعا چرا؟

هر چه تعداد آدمایی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیفتری. کارایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یه احمق رو واسشون بازی میکنی تا اونا رو خوشحال کنی، تا اونارو امن نگه داری...
این یه حقیقته!
حقیقتی که خیلی از ماها قبولش داریم اما بازم این کار رو میکنیم...

Game_of_thrones#
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

پرهیز کن از این همه پرهیزِِ اضافی!

مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم...

بد نام که هستیم به اندازه یِ کافی...


[ علیرضا بدیع]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

03:44 - بچه همسایه گریه میکنه...

بگو شب بخوابه... من بیدارم...

من شبو زنده نگه میدارم...


#محسن_جانِ_چاوشی



04:29 : بخواب دیگه لعنتی ... 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

مثل قندِ بیرونِ چایی!

بعضی کار ها و بعضی شخص ها، فقط از دور قشنگ به نظر میان، یه ذره که جلوتر میری، یه ذره که زوم میکنی، میبینی نه بابا! نه تنها هیچ خبری نیست، بلکه زشت و مایه اعصاب خردی هم هست! شاید آدما باید یه دستگاهی داشتن که وقتی میخواستن رابطه ای رو شروع کنن یا وقتی میخواستن کاری رو پیش ببرن، اون دستگاهه یکی میزد فرق سرشون و میگفت: اسکلی اگه بری سمتش! خلاصه از من به شما نصیحت، فاصلتون رو حفظ کنید و جوگیر نشید! وگرنه به قول یه بنده خدایی: عِینِهو حِمار این دِ واتِر & خاک گیر میکنید و هیشکی هم نیست بیرونتون بکشه!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

بِدَوَم تا تَهِ دَشت ...

 بچگی هایمان را یادت هست؟ آن سکانسی را که با ذوق گفتی: بگو بادبزن! من هم با تعجب گفتم: بادبزن! بعد در حالیکه چشمانت شیطان بود، جواب دادی: بدو سرِ کوچه داد بزن! دوتایی خندیدیم و سرخوشانه به دنبال فرد تازه ای گشتیم که این مکالمه را با او تکرار کنیم و باز هم بخندیم. گاهی هم گذارمان به کسی میخورد که از پیش این قصه را شنیده بود و تا به او میگفتیم: بگو بادبزن! مُصِرانه میگفت: عمرا نمیگویم! بعضی ها از همان بچگی به خیال خودشان زرنگ بازی در می آوردند. من اما هیچ وقت زرنگ نبودم. همیشه وقتی میگفتی چیزی را تکرار کنم، برای دیدن لبخندت آن را میگفتم، حتی اگر جوابش را میدانستم. اکنون در به در دنبال کودکی هستم که با شوق بیاید و بگوید: پرتقال! بگو باد بزن! تا با لبخندی بگویم: بادبزن! و او بگوید: بدو سر کوچه داد بزن! و من بدوم و بدوم و بدوم و تا آن سرِ دنیا نبودنت را داد بزنم... 


اینجا 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

بی شرف ها!

این یک چهارم وجب جا را با کجا اشتباه گرفته اید؟ هان؟ کارگاه چوب؟ که مدام اَره میکشید و سمباده میزنید؟ یا مثلا آهنگری؟ که هِی ذوب میکنید و پتکش میزنید؟ یا احیانا خیاطی؟ که خِرچ خِرچ با قیچی میبرید و تند تند سوزن میزنید؟ لامروت ها اینجا حد فاصل زبان تا مِری من است! نابودم کردید بی شرف ها! :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن!

هر آدمی باید با یک ساعت شنی متعلق به خودش پا به این دنیا میگذاشت. ساعتی که پایین آمدن شن هایش به اندازه کل عمر آن فرد طول میکشید و خاصیتی داشت که هیچ گاه نتوانیم آن را وارونه کنیم. اینگونه آدم ها شاید بیشتر حواسشان به زندگیشان بود. شاید بیشتر حواسشان بود که دلی را نشکنند. عاقبت شکستن دل مگر غیر از شکستن دلِ خودمان در گوشه دیگری از حیات است؟ مگر غیر از کم شدن از عمرمان یا همان سرعت گرفتن شن هاست؟ دنیا مهربانی های بیشتری را در آغوش خود نوازش میکرد اگر موقع انجام هر عملی، چند لحظه، فقط چند لحظه صدای پایین افتادن شن های وجودمان را تصور میکردیم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

ناجی!

با پسر غریبه میرقصیدم. نگاهشان مست بود. رفتارشان مست بود. صداشان مست بود. دختر بچه را بغل کرد. میرقصیدم. نگاهم به دستانش بود. نگاهم به مسیر پاهایش بود. نگاهم به اتاق بود. میرقصیدم. دخترک را سمت اتاق برد. جیغ کشیدم. به سمتش هجوم بردم. روح دخترک از عذابی که در انتظارش بود، نجات یافت.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری