شاید برای شما هم اتفاق بیافتد

اگه همسرتون بعد گذشت یک سال از ازدواجتون تصادف کنه و کاملا فلج بشه؛ ولش میکنید؟

اگه خودش بهتون بگه رهاش کنید، ولش میکنید؟

خیانت میکنید ولی ادای همسر های وفادار رو در میارید؟

یا تا وقتی زندس پیشش میمونید؟

و دلیل این تصمیمتون؟


  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

منِ نفرت انگیز

سر نویس: هی تایپ کردم! هی پاک کردم! آخرش دیدم تموم حرفام تو این شعر هست...


آورد به اضطرارم اول به وجود

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراهو ندانیم چه بود

زین آمدنو رفتنو بودن مقصود؟

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکِ دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان

تا باز شدند چشمام آغاز شدند غمهام

تا بوده رو به ما بستست همه درها

این بازی بی پایان این جنگ بی انجام

حقم بیش از این بود اما هنوز اینجام

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

از روی حقیقتی نه از روی مجاز

یک چند در این بساط بازی کردیم

رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز

چندین چو خوری تو غم از این رنج دراز

تن را به قضا سپار و با درد بساز

کین رفته قلم ز بهر تو ناید باز


دریافت

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۰ آذر ۹۵

یهویی

اگر به نظرتان این پست طولانی می آید و قصد دارید نصفه و نیمه بخوانید و رهایش کنید، از این جمله به بعد را نخوانید لطفا! چون جان کندم تا نوشتمش...

میدونین من همیشه تصمیم های بزرگم یهویی بوده! شاید فکر کنید چون اراده ی سستی دارم، در واقع خودمم نمیدونم که این موضوع درسته یا نه ولی هر کوفتی که هست برام مهم نیست، مهم اینه که این روش بیشتر روی من جواب داده. امیر مهرانی توی یه پادکستی افرادی رو توصیف کرده بود با یه ویژگی که طی چند علاقگی معرفیش کرد، که فکر کنم من جزو این دسته از افراد باشم. یعنی کسایی که علاقه هاشون سمت و سو های خیلی متفاوتی داره و ممکنه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو دوست داشته باشن و همین باعث میشه که نتونن درست برنامه ریزی کنن یا در یک جهت تلاش کنن چون خیلی از جهت ها رو دوست دارن. مثلا من از بچگی دوست داشتم بازیگر بشم! دوست داشتم منجم بشم! دوست داشتم روانشناس بشم! دوست داشتم یه روزی به سطح جهانی و مسابقات و المپیک برسم توی ژیمناستیک! دوست داشتم ویولن یاد بگیرم! کتاب بنویسم و چاپ کنم! و خب جالبه بدونید که هنوزم این ها رو دوست دارم و باید باید باید بهشون برسم و نمیتونم هم گام به همشون رسیدگی کنم، پس مجبورم یهویی همشون رو فراموش کنم و همه ی کار هام و اهدافم رو روی یکیشون متمرکز کنم. یکی از کارای دیگه ای که از زمانی که وبلاگ نویس شدم دوست داشتم این بود که سایت یا وبلاگ شخصی و رسمی خودمو داشته باشم تا وقتی به هدفام میرسم و تجربیاتم رو توش مینویسم افراد زیادی بتونن ازش استفاده کنن، در نتیجه وبلاگ نویسی هم یکی از همین علایقیه که جزو چندین و چند علاقم که باعث میشه من یه آدم چند علاقه باشم جا میگیره! البته امیر مهرانی نگفته که آدمای این مدلی باید این کارا رو کنن! فقط من طی زمان فهمیدم این روش روم جواب میده. ممکنه به حرف ها و فکر هام و بلند پروازی هام بخندین، اما بابام یه حرف خوبی میزنه، میگه: فکرای بزرگ داشته باش تا لااقل اگه به کلِ اون چیز نرسیدی قسمتی ازش رو بدست بیاری! یاد بگیر قهرمان زندگی خودت باشی! بهترین خودت باشی! تا وقتی برمیگردی نگاه میکنی به گذشته ات نگی هی وای من! چرا فلان موقع بیشتر تلاش نکردم؟ شاید اولین برهه زمانی ای که هر آدم معمولی ای لااقل توی ایران به احتمال خیلی زیاد تجربش میکنه و براش سخته اگه هدف مشخصی داشته باشه، کنکوره! البته من معتقدم هیشکی معمولی نیست! همه ی آدم ها خاصیت های خودشونو دارن که اونا رو نسبت به تمام افراد دیگه توی دنیا خاص نگه میداره. حالا بگذریم. میدونین اولین بارم نیست که یهویی کاری رو میکنم پس مطمئن باشید کاملا آگاهم به عملم و از سر بی عقلی نیست پس نمیخواد بهم بگید از تفریحاتت نزن. خیلی کار های دیگه جزو تفریحاتمه که ذهنم رو کمتر درگیر میکنه! من 14 سالم بود که از کسی که دو سال بود میشناختمش و شده بود برام عین خواهر دل کندم! یعنی خودش خواست! لزومی نمیبینم بیشتر توضیح بدم حالا دربارش، عملا یادآوریش فایده ای هم نداره. 15 سالم بود که از کسی که برام خیلی عزیز بود و عاشقش بودم جدا شدم، که خب بازم مهم نیست تو فکرتون چی میگذره و چه قضاوتی دارید پیش خودتون میکنید، ولی این دو تا ضربه های بزرگی برای من بود. پارسال تابستون از موهام دل کندم و داداشم برام با ماشین زدشون! طولشون به سه میلیمتر هم به زور میرسید. هر چند من میخواستم کچل کنم، ولی بابام نزاشت، بگذریم بازم. خواستم بگم من کلا دختر یهویی عمل کردن بودم و هستم. الان هم میخوام برم. چون اینجا ذهنمو درگیر میکنه. همش فکر میکنم که چیا قراره بگم. به حرفام با شما ها فکر میکنم و این اصلا برای منی که هدف مشخص و آرزو های بزرگی دارم خوب نیست چون منو از تلاش باز میداره. نه نترسین، نمیبندم وبلاگو، فقط دیگه پست نمیزارم تا بعد کنکور 96 ... تک تکتون رو یه جور خاصی که فقط مخصوص خودتونه دوست دارم. فراموشم نکنید. فراموشتون نمیکنم. نظر های این پست رو هم تاییدی کردم که احیانا اتفاقات بدی نیافته. وقتی برگشتم نباید هیچ کودومتون رفته باشید؟ میفهمید؟ نباید!

خدا حافظتون باشه :)

منو تویِ دعاهاتون فراموش نکنید :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۸ آذر ۹۵

دل میخورد غمـ و من میخورمـ غمش / دیوانه غمـ گساری دیوانه میکند ... :)


1. سرماخوردگی: بله! یک هفته ای میشود که سرماخورده ام و هر روز دارد به شکل جدیدی نمود میکند! یک بار سرفه های شدید و گلو درد، بار دیگر آبریزش بینی و سردرد، در وهله بعد تب و لرز، و گویا غول مرحله آخرش همین دل پیچه و حالت تهوعی است که امروز گرفته ام و باعث شد تا مدرسه بروم و زنگ اول را هم با هر جان کندنی بود بگذرانم ولی دیگر طاقتم تمام شود و بروم در دفتر بگویم یا من را با تاکسی میفرستید خانه یا همین جا غش میکنم :دی البته بین خودمان بماند که اصلا چنین دیالوگی رد و بدل نشد :| و خب شما هم دعا کنید که این غول مرحله آخر باشد. کلی درس تلنبار شده روی هم دارم! نقاشی های فان کشون را هم نصفه نیمه کشیده ام و دارم فکر میکنم اگر سر موعد تمامش نکنم ابو دارم میزند :| چون یکی از ظرفیت های کشیده شونده ها را نیز من پر کرده ام (بهار را میگویم) :| و خب تازه اینکه امروز حالم بد شد و باعث شد در سورپرایز کردن فِ جان حضور بهم نرسانم هم غمگینمان کرد و دیگر سو اینکه مادر جانمان هم در بستر بیماری بسر میبرد و کلا خانه جوِ ترکیده ای را بر خود تجربه میکند که قبلا هم تجربه کرده است :| و کلا جوِ خانه ما آدم روزهای سخت است :| بله بله! دکتر هم رفته ام! منتهی دکتر نه چندان گرامی هنوز بنده زبانم را نچرخانده بگویم که چه مرگم است خودش داشت نسخه مینوشت!


2. همه چی به طرز وحشتناکی غم انگیزه: سارا که با امتحانات میانترمش درگیر است و هر چه من میگویم بیا این وب را برگردان میگوید نه! از آنور سین که دوستِ صاد است با موتور تصادف کرده و جوان مرگ شده :((( فکر کنم 23 اینطورهایش بود... ناراحت شدم برایش :( هنوز جرات نکردم بروم ویسی که صاد برای تلگرام مادر جان فرستاده است را گوش کنم ببینم کل قضیه از چه قرار است. هوای اینجا عجیب سرد و سردتر میشود و دریغ از یه چیکه باران یا دانه ای برف :| و خب این هم خودش غم انگیز به نظر میرسد برای من! و جالبی قضیه این جا است که تا به حال در این عمری که کرده ام با کلاه و جوراب و سوییشرت نخوابیده بودم که به حمد الله این تجربه نه چندان جذاب و مفید را هم کسب کردیم! هی میروم سرچ میکنم ببینم پارسال و پیارسال ملت با چه درصد ها و رتبه ها و تراز هایی روانشناسی تهران قبول شده اند و هی به خودم امید میدهم که بابا تو میتونی! یکم تلاش کن خبر مرگت :|


3. معرفی انیمیشن: لاکِن اگر هنوز انیمیشن هایِ: Finding Dory  و The little prince و Zootopia را ندیده اید نصف عمر خود را از دست داده اید :| همچنین اگر هنوز Ice age 5 و Angry birds را ندیده اید نصف عمر خود را از دست نداده اید! هر موقع کار دیگری نداشتید ببینیدشان! برای یک بار دیدن قشنگ بودند.


4. دال مثه دوستای پرتقال: گلبول منو این شکلی تصور کرده :دی راضیم ازش :دی تازه توی یکی از پست هاش هم جواب سوالی که من توی یکی از پست هام پرسیده بودم رو داده و کاملا قانع شدم و زین بابت بسی خرسندم و خلاصه دستت مرسی گلبول :) سارا بهم وعده داده که یک سه شنبه بعد کنکورت میرویم در چهارباغ قدم میزنیم و من این را بهت میدهم و خب از آنجایی که بنده بسیار دل کوچیکم در زمینه هدیه گرفتن اصلا چند روزیست دارم فکر میکنم چه شکلی زودتر دستم را به دسته این گرامی برسانم :))) سارااییی اصن عاجِقِدَم :دی الف هم خصوصی ما را کشیده است و فرستاده و ما هی داریم نگاه میکنیم به این پرتقال و میخندیم :دی خدا اجرت دهد :دی سین.کاف هم با آن آهنگش هِی سعی دارد پالس مثبت بفرستد :دی


5. سایر موارد:


یک: بزرگتر که شدم میخواهم یک چنین موتوری از برای خویش تهیه بنمایم و باهایش در بزرگراه ها در دلِ تاریکی ویراژ بدهم! اگر آن موقع بودی که بودی چون من قید کرده ام برایت و میرویم دوتایی عشق و حال! نبودی هم بالاخره یا تنهایی میروم یا یک دوست دیوانه ای گیر می آید بالاخره :دی


دو: هِی به این ها نگاه میکنم و دلم غش و ضعف میرود برایشان که کِی فرصت پیش می آید بگیرمشان :( هم اکنون به یاری سبز شما نیازمندیم :دی


سه: هنوز نمیدونم باید بابتِ اینکه رنگ مبارزه با خشونت علیه زنان نارنجیه خوشحال باشم یا ناراحت :|


چهار: شما ها هم هی وبلاگتونو باز میکنید، نگاه میکنید، ذوق میکنید؟ یا فقط من اینطوری ام؟ تازه همه ی پست هام رو هم حداقل سه یا چهار بار میخونم! هیچ وقت این حسه خوبی که بهم میده از بین نمیره توی وجودم! 5 ساله که اینکارو میکنم!


پنج: اینکه جدیدا نظر ها رو میبندم واسه یه سری پست ها به خاطر اینه که به نظرم اون پست رو اگه خودم جایی دیگه ببینم حرفی ندارم براش که توی کامنتا بگم، در نتیجه نمیخوام کسی مجبور بشه از سر اجبار کامنتی بزاره! ولی شما اگه نظری داشتید بدید من خصوصی در خدمتم!


شش: تو شکم مامانمون به بند ناف وابسته بودیم، الان به سیم شارژر :|


هفت: میخوام اعتراف کنم که توی بچگیم، اسناد رسمی رو asnadarsami میخوندم. همچنین، حلال رو که روی خوراکی ها مینویسن، با تشدید میخوندم، و فکر میکردم خدایا یعنی مثلا این کیکه توی آب حل میشه؟ البته گویا این قضیه ارثیه :دی چون مامانمم، دوزندگی رو دو زندگی میخونده! یعنی دو تا زندگی! و فکر میکرده ملت اینجا میرن طلاق میگیرن و زندگیشون دو تا میشه! و البته لازم به ذکر هستش که بابام هم ضد یخ رو zedikh میخونده و یه بار از راننده اتوبوس میپرسه آقا یعنی چی اینی که نوشتین؟ و خلاصه بچه از خجالت آب میشه :دی


هشت: دلم خیلی براشون تنگ شده :( کاش جور بشه تا قبل عید یه روز برم :( کلیک


نه: عنوان هم بیتی از صائب هستش که به شدت فال این لاوِش شدم :)


6. معرفی پست: بهار قبلا گفته | نظریۀ فمینیسم غار نشینی | هیفده | یک عاشقی مزمن | مهار گفت و گو های درونی منفی | آدمی قصه را بهتر درک میکند | نه به وایسیم مورد خشونت واقع بشیم


7. ختم جلسه: میدونم دلتون برا این مدل پست هام تنگ شده بود :دی ولی خب دیگه همینم دو ساعته دارم مینویسم و هی لینک میدم :| شاید باورتون نشه ولی واقعیت همینه :| تازه کلی حرفای دیگه هم داشتم که نگه داشتم برای پستایِ دیگه! نظرا رو هم به خاطر گل روتون باز میزارم و دیگه اینکه چی؟ آها! حق یارتون! :)



  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

اِسمتو زمزمه کردم، این تمامِ شورشم بود... :)

استفاده از نام فرد در مکالمه بسیار با اهمیت است. نام هر فرد در هر زبانی زیباترین صدایی است که دوست دارد بشنود. نام فرد بخشی از هویت اوست و شنیدن آن از زبان مخاطب به معنای پذیرفته شدن حضور وی و اعتبار اوست. در نتیجه احساس مثبتی را در فرد ایجاد می‌کند.


+ دقت کردین وقتی از دست کسی عصبانی هستین ترجیح میدید اسمشو صدا نزنید؟

++ خلاصه بهش فکر کنید و عمل کنید. حتما خودتونم حسِ خوبشو تجربه کردید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۵ آذر ۹۵

از آینه بپرس! نامِ نجات دهنده ات را!

من به دنیا نیومدم که یه کپی از بقیه آدم ها باشم!

تغییرت میدم دنیا!

و بهتره که با این قضیه کنار بیای ;)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

شاعرِ دیوانه

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم، داد...

آنگونه که تا آن سرِ این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت:

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟


من بودم و زاهد، به دوراهی که رسیدیم؛

من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما،

من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت


در محفل شعر آمدم و رفتم و... گفتند:

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟


می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر،

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!


"محمد سلمانی"


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

واقعا پیشنهاد میکنم بخونید این کتاب رو

لحظه ای که بیش از حد به اشیا، آدمـ ها، پول یا هر چیز دیگه ای وابسته شوی؛ به همه چیز گند میزنی!


از کتابِ «راحت باش، گیر نده!»

نویسنده: اندرو ماتیوس

مترجم: فرخ بافنده



  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۳ آذر ۹۵

ممنون که منو زنده نگه میدارین 3>


پ.ن: براتون ازین خواهرانه ها و ریفیقانه ها آرزومندم :) اگر هم دارید که براتون پایداریشو آرزومندم :))

پ.ن تر: منظورش از پاختر، یاکریمه! اصفهانی ها بهش میگن پاختر. همین پرنده خنگا! و پاختر مجاز از هما عه :دی

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

ضعف+ناراحتی+استرس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

دلم دریایِ آتیشه

کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی

اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟

بعد خدا میگفت گمشو بابا

تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی

بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت

اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی

پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم

بابا از سرکار اومده میگه چته؟

میگم سردمه

میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش

حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش

میگه چرا نمیپوشی پس؟

میگم الان دیگه سردم نیست

میگه آره پتو معجزه میکنه :/

مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی

یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد

سوز هاش و باد هاش میرسه به ما

هوا هم که خشکه

میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت

بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه

امشب 6-

فردا 8-

پس فردا 12-

پنج شنبه 14-

فردا تولد میمِ

قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش

خونشون نزدیک مدرسس

دارم با فِ حرف میزنم

میگم من امتحان فردا رو بیس میشم

میگه چه عجب شما درس خوندی :/

میگم کل تستای خیلی سبزو زدم

میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه

من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن

میگم پس من پیشِ تو میشینم :/

امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم

من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم

و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم


پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

بار دگر روزگار چون شکر آید؟

فیلم از نهنگ عنبر مزخرف تر هم داریم؟

بازی attack on ball رو هم خواستین دانلود کنین باحاله

#اندروید #گوشی

منو هم لا به لایِ درِگوشیاتون با خدا دعا کنید

غبار غم برود؟

حال خوش شود؟

حافظ؟!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

چطور ممکنه؟

اصلا باورم نمیشه الان یکم آذره؟

کِی مهر و آبان تموم شد؟

لعنتیا یواش تر :(

من هنوز کلی کار دارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

آخه دیوونه میشم، وقتی میگی دییییووونِهههه

حال میده ناز کنی

تا نوازشت کنم

بیخودی قهر کنی

غرق خواهشت کنم

دل بدم به خنده هات

سپر بلات بشم

الهی تصدقت

الهی فدات بشم

...


پ.ن: حالِ بدمو ریختم رویِ یه کاغذ فرستادم برا خدا که به شما منتقل نشه :)

پ.ن تر: همه آهنگامو پاک کردم!:) فقط چاوشی ها مونده :)

پ.ن ترین: تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...

با چراغی، همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس! هیچکس اینجا به تو مانند نشد...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

دغدغه فرهنگی داشته باشیم!

نمیدانم کی و کجا فهمیدیم که موسسه ای درست شده است که درِ بطری های پلاستیکی را جمع آوری میکند و به کارخانه ای که این ها را بازیافت میکند، میدهد و در ازایش پولی دریافت میکند که آن پول صرف خرید ویلچر برای بیمارانِ نیازمند میشود. از همان روزی که فهمیدیم، شروع کردیم به جمع آوری آنها، سه ماه تابستان سه گونی بزرگ جمع شده بود. نه که همه یِ آنها حاصل خرید های ما باشد ها، نه! بلکه مادر جان در یک حرکت خداپسندانه به تمامی دوستان پارکی اش، یعنی دوستانی که در یک ساعت مشخصی از روز با آنها دسته جمعی در پارک رو به روی خانۀ مان با موزیک بی کلامی در منطقه یِ چادر کشیده شده ای ورزش میکنند، گفت آره اینگونه است و خلاصه دوستان را هم به عرصه جمع آوری دعوت کرد. اواخر تابستان به بازآرت رفته بودیم که دیدیم از قضا غرفه ای این در هایِ پلاستیکی را تحویل میگیرد و خب طبیعتا میتوانید حدس بزنید که برگشتیم خانه و با مشقت سه گونی را آوردیم و تحویلشان دادیم و آنها هم با لبخند گفتند: «وای چقدر زیاد! مرسی!» این استقبال بسیار گرم باعث شد که ما باز هم به این نهضت ادامه داده و از اواخر تابستان تا به امروز نیز سه پلاستیک بزرگ جمع آوری کنیم! چند شب پیش داشتیم فکر میکردیم که خب اینبار به کجا باید تحویل بدهیم این ها را؟ که دیدیم به به! در محل تحصیلمان هم به حول و قوۀ الهی یک حرکت مثبتی بعد از قرنی رخ داده و این مهم به راه افتاده است و نوشابه هایی که توسط مشتاقان علم صرف میشود، در هایشان در سطلی جداگانه تفکیک میشود! این شد که امروز صبح یکی از سه کیسۀ مذکور را به آقای تقوی تقدیم کردم. وِی با چشمانی گرد پرسید: «اینا همه رو از کجا اُوردی دختر؟» بنده نیز حدیث مفصل برایشان گفتم و در آخر تاکید کردم که دو تا کیسه دیگر هم هست که طی دو روز دیگر آنها را نیز خواهم آورد. در پایان هم آقای تقوی با دو آفرین جانانه اینجانب را مستفیض نمودند و اشاره کردند: «زود برو داخل، هوا بد کثیفه!»



پ.ن: آن سایۀ درون تصویر نیز سایۀ دستِ چپِ بنده است، که مثلا قرار بود شکل خرگوش بشود!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است!

در نقطه ی تلاقی ما، حکم، رفتن است

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است

عشق من و تو مثل دو خطی موازی است

این زندگی قضیه ی با هم نبودن است

شاید فقط کمی متقابل به راس نیست!

اما دلیل سختیِ آن، دل بریدن است

ضربِ من و تمام دقایق، نبودِ توست

مجذورِ داستانِ دل ما، شکستن است

من می روم ولی تو دلم را بخوان و بعد...

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است


"علی مردانی"


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵

قوی! اما همینقدر نازک و شکننده... :)

من همون دختری ام که امشب، برای بار هشتم، تویِ 8 ماهِ گذشته، The fault in our stars دید!
و سنگ شود اگر دروغ بگوید که عینِ این هشت بار را با خیلی از سکانس های این فیلم گریه کرد...



من با این فیلم زندگی میکنم! به تک تک دیالوگاش فکر میکنم! به تک تک صحنه هاش! انقدر غرق میشم توش که پا به پایِ هیزِل رنج میکشم!
فکر نمیکنم هیچ وقت فیلمی تویِ دنیا پیدا بشه که انقدر زندگی توش موج بزنه برایِ من! و انقدر بتونم ازش چیز یاد بگیرم...

+ کتاب "رنج باشکوه" وجود خارجی داره؟ باید بخونمش...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

برید حالشو ببرید :)

معرفی آهنگ: صدایِ سیاره نپتون 3> | صدایِ کهکشان 3> ( من این دو تا رو وقتی هیچ آهنگی آرومم نمیکنه، یا موقع خواب گوش میدم، بهم آرامش میده، ولی یه سری از دوستام میگن ترسناکه صداش، واسه من که فضا رو دوست دارم، دوست داشتنیه) | رویِ مخ ترین آهنگی که دارم! (سردرد آوره واقعا! یه بار گوش کنید ولی!) | اینم هنوز دارم باش حال میکنم انصافا :دی | باهاش حال میکنید انصافا!


معرفی پست: (عمیق بخونید این پستایی که هر دفعه معرفی میکنم رو، خیلی حرفا برا گفتن دارند) چیزی شده؟ | حالِ دلت خوبه گلِ من؟ | دریا مواج بود | نیم من بشویم، نه صفر من! | من باورت دارم



  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

خبرِ مرگِ مرا طعنه به یارم بزنید...

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم، سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید

خبر مرگ مرا طعنـه به یارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید

مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید


"نجمه زارع"

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

تلخ است، که لبریزِ حقایق شده است...

چه غمِ بدی پاشیدن امشب رویِ بلاگستان


دوست داشتید، بخوانید :)


سحر دختر نازم (ما رو ببخش سحر)

بی عنوان

میشه؟

بفهم لطفا -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵

مثلاتوهمرویِپشتبومباشیودرِگوشمبگی: روانیتمدیوونهومنخودموبندازمپایین

گاهی وقت ها به سرم میزند بروم بالایِ پشت بام رویِ آن لبه ای که در بچگی مادر میگفت نروم سمتش بایستم و منتظر شوم کسی ببیند که من قصدِ خودکشی دارم! آنوقت آتش نشانی را خبر کنند تا برایم از این تشک بادی هایِ بزرگ، کفِ خیابان پهن کنند و من با سرخوشی تمام و خنده ای از تهِ دِل بپرَم پایین و از برآورده شدنِ یکی از هیجاناتم کیف کنم :))


پ.ن: تنها مانع قضیه نگرانی مامان و باباس! وگرنه من مردِ عملم نه سخن :) شاید با او طرحش را ریختم! میچسبد به قِیدیجات هایِ قبل از امضا :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری