۶۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی شرف ها!

این یک چهارم وجب جا را با کجا اشتباه گرفته اید؟ هان؟ کارگاه چوب؟ که مدام اَره میکشید و سمباده میزنید؟ یا مثلا آهنگری؟ که هِی ذوب میکنید و پتکش میزنید؟ یا احیانا خیاطی؟ که خِرچ خِرچ با قیچی میبرید و تند تند سوزن میزنید؟ لامروت ها اینجا حد فاصل زبان تا مِری من است! نابودم کردید بی شرف ها! :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن!

هر آدمی باید با یک ساعت شنی متعلق به خودش پا به این دنیا میگذاشت. ساعتی که پایین آمدن شن هایش به اندازه کل عمر آن فرد طول میکشید و خاصیتی داشت که هیچ گاه نتوانیم آن را وارونه کنیم. اینگونه آدم ها شاید بیشتر حواسشان به زندگیشان بود. شاید بیشتر حواسشان بود که دلی را نشکنند. عاقبت شکستن دل مگر غیر از شکستن دلِ خودمان در گوشه دیگری از حیات است؟ مگر غیر از کم شدن از عمرمان یا همان سرعت گرفتن شن هاست؟ دنیا مهربانی های بیشتری را در آغوش خود نوازش میکرد اگر موقع انجام هر عملی، چند لحظه، فقط چند لحظه صدای پایین افتادن شن های وجودمان را تصور میکردیم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

ناجی!

با پسر غریبه میرقصیدم. نگاهشان مست بود. رفتارشان مست بود. صداشان مست بود. دختر بچه را بغل کرد. میرقصیدم. نگاهم به دستانش بود. نگاهم به مسیر پاهایش بود. نگاهم به اتاق بود. میرقصیدم. دخترک را سمت اتاق برد. جیغ کشیدم. به سمتش هجوم بردم. روح دخترک از عذابی که در انتظارش بود، نجات یافت.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

باور کن خوشبختی همیناس

1. خریدِ کتاب (غیردرسی) و جوراب و لاک و لوازم التحریر (مخصوصا پاک کن)

2. گرفتن نامه و بسته پستی و نوشتن نامه برای بقیه

3. رد و بدل کردن پیامای خصوصی با رفقای وبلاگی

4. دیدن دوستای مجازی

5. بیرون رفتن با دوستای صمیمیم

6. اذیت کردن داداشام (یه جوری که هم حرص بخورن، هم بخندن)

7. هفت خبیث بازی کردن با خانواده

8. کتاب (مسلما غیر درسی) خوندن

9. دیدن دوباره صحنه های به یاد موندنی از فیلمایی که دوست داشتم

10. دیدن مهربونی های بین مامانم و بابام، داداشام و زن داداشام

11. دیدن زوجای عاشق

12. وقتی بچه بغل یکی دیگس و دستشو برای اینکه بیاد بغل تو دراز میکنه

13. رفتن روی پشت بوم خونمون

14. داشتن حیوون خونگی (خرگوش یا همستر مثلا)

15. وقتی شعر یا متنی که نوشتم رو همه خوششون میاد

16. عکاسی از چیزی که به چشم دیگران نیومده

17. بلند خوندن با آهنگایی که دوست دارم

18. وقتی دوستم بهم میگه مرسی که پیشمی

19. قدم زدن بی چتر زیر بارون

20. فکر کردن به عاشقانه های آینده

21. جمع کردن یادگاری ها

22. جمع کردن عکسای دیوونه طور و حس خوب بده

23. لیس زدن کف بشقاب (قطعا وقتی تنهام)

24. خندوندن مامان و بابا

25. دیدن خندوانه و دورهمی

26. خوردن هر خوراکی و تنقلات و غذایی که دوست دارم (کم پیش میاد من چیزی رو دوست نداشته باشم)

27. کردن کاری که بقیه میگن نمیتونم انجام بدم یا بقیه از انجام دادنش میترسن

28. آهنگ شاد گذاشتن و رقصیدن وقتی غم داره روحمو میخوره

29. خوردنی آوردن مامان برام وقتی دارم درس میخونم

30. آب دادن به گل ها

31. از حفظ نوشتن آهنگایی که دوست دارمشون روی کاغذ

32. بغل کردن کسایی که دوسشون دارم

33. کنترل کردن این سبد بزرگا تو فروشگاها و ویراژ دادن باهاشون وسط راهرو های اونجا بدون توجه به نگاهای مردم

34. موتور سواری( فعلا که خودم بلد نیستم ولی از ترک موتور نشستن لذت میبرم :دی)

35. حل کردن مشکلات آدما با اینکه گاهی به خودم ضربه میزنه

36. جمع کردن کلکسیون سکه و برچسب و امضا (دارم اینا رو ها [لبخند])

37. زدن به دل زاینده رود وقتایی که آب توش هست و تا زانو خیس شدن پاهام (روی اون سنگای وسطش یا روی اون قسمت سی و سه پل@_@)

38. از زیر سی و سه پل رفتن وقتی هی همه میگن پرتقال میافتیا (اونجایی که هی سکو های مکعب مستطیل داره و هی فاصلشون از هم دور میشه)

39. بوی گلخونه و خاک خیس

40. یک ساعت تمام نگاه کردن به ماه

41. جیغ کشیدن توی تونل (همیشه مامانمم همراهیم میکنه *_*)

42. از کمر رفتن بیرون از پنجره ماشین و لبخند زدن به سرنشین های ماشین های عقبی

43. صحبت کردن با عروسکیم که از 5 سالگی دارمش

44. خیال پردازی و ساختن مکالمه های عجیب غریب با آدمای توی مغزم

45. پرسیدن سوالای چالش برانگیز از آدما

46. یه تسبیح صلوات فرستادن

47. وقتی مامان یا بابام یا داداشم(بزرگه، کوچیکه ازین کارا نمیکنه:دی) موهامو سشوار میکشن

48. زل زدن به لبخند و خنده های کسایی که دوسشون دارم

49. کمک کردن به سالمندا توی شهر

50. رویِ خنکِ بالِشت

51. نشستن تو پارک و نگاه کردن به مردم و کلاغا و گربه ها درحالیکه دارم فکر میکنم تو ذهن هر کودوم چی میگذره

52. خشک کردن گل هایی که به خونمون راه پیدا میکنن(سه تا گلدون پر گل خشک داریم الان)

53. سورپرایز کردن کسی که اصلا توقع سورپرایز شدن از جانب من رو نداشته

54. انجام دادن بازی های کامپیوتری (به خصوص اونایی که یه دور خیلی وقت پیش بازی کردم و الان حس نوستالژی دارن برام)

55. هایلایت کردن جمله هایی از کتابام (غیردرسی) که خیلی به دلم نشسته

56. نقاشی با رنگ و روغن

57. سایه بازی تو جای تاریک

58. یک ساعت زل زدن به شمع و دنبال کردن شعلش وقتی به اینطرف و اونطرف میره

59. بوی کبریت خاموش شده و قهوه

60. نوشتن روی شیشه بخار گرفته

61. رفتن از مسیری که اصلا نمیدونم تهش ممکنه به کودوم قسمت شهر برسه

62. لبخند زدن به آدما توی اتوبوس

63. خوراکی دادن به بچه های کوچولو

64. شمردن نفس های مامانم وقتی خوابه

65. شونه کردن موهای مامان و زن داداشام

66. از خواب بیدار کردن داداش دومیم

67. هدیه خریدن برا دوستای صمیمیم

68. وقتی میرم رو ترازو و میبینم وزنم زیاد شده (بعله بعله با یک لاغر السلطنه طرفید)

69. علامت زدن قدم با مداد روی دیوار پشت در( از سه سال پیش علامت دارم :))) و بابامم همچنان تعجب میکنه که چرا من هنوز دارم قد میکشم)

70. راه رفتن روی جدول خیابون

71. باز کردن دستام از دو طرف و به شدت چرخیدن

72. پریدن از بلندی

73. کردن دستام تو جیب کاپشن دوستای صمیمیم یا بابام (و ایشالا بعدا هم یه مرد خوشبخت دیگه، بعله از اتاق فرمان اشاره میکنن انقدر ضایع بازی در نیار حالا فکر میکنن جایی خبریه:/)

74. دراز کشیدن روی رخت خواب ها توی کمد و بستن درش و خوابیدن اونجا

75. خوندن چندین و چند باره پست های وبلاگایی که دوست دارم

76. انتخاب چیزایی توی منو کافه ها که حتی نمیتونم بخونمشون(البته همیشه مزه خوبی گیرت نمیاد)

77. نگاه کردن به ابرا و شکل ساختن تو ذهنم باهاشون

78. یک ساعت نگاه کردن به ماشین لباسشویی وقتی بیخیال از همه جا داره لباسا رو پرت میکنه اینطرف و اونطرف

79. ست کردن رنگ لباسامون با مامان یا زن داداشا یا دوستام

80. گوش کردن به صدای قرآن خوندن بابام

81. نوشتن با خودکار روی دستمال کاغذی

82. نشستن روی پله ها و همونطوری اومدن پایین (خیلی کودک درون زنده ای دارم)

83. مسابقه با آسانسور خونمون (هر کی زودتر تونست چهار طبقه رو بره بالا یا بیاد پایین)

84. دوچرخه سواری تو شب با بابا

85. بستنی خوردن تو اوج سرما

86. رفتن تو قسمت عمیق و تا ته شنا کردن و دستمو به کف استخر زدن و برگشتن

87. چرخوندن بچه ها تو هوا

88. کشیدن ناخنم به شوفاژ و لذت بردن از صداش [کلیک]

89. غذا دادن به ماهیا

90. بالا رفتن از نردبون

91. آآآآآ کردن تو پنکه

92. اون 5 دقیقه ای که صبح بیشتر میخوابی

93. صبح بخیر گفتن به کسایی که دوسشون دارم

94. صدای آب

95. لاک زدن برا مامان

96. عجیب غریب کردن مدل موهای بابا (هر چند هیچ وقت نمیذاره دو دقیقه اونطوری بمونه)

97. شنیدن اسمم از زبون کسایی که دوسشون دارم (حتی توی اس ام اس یا کامنت)

98. خوندن دلخوشیاتون

99. نوشتن دلخوشیام

100. اینکه علی دعوتم کرد به این کار :)


دوستدار همتون... پرتقال "دیوانه" :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

برنده به جا!

ما از ادامه دادن این بازی خسته بودیم، ولی نه من میخواستم بازنده باشم و نه تو!
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

و چه سرخوشانه به مرگِ غیرت میخندند...

ما با آنهایی که بدون مادر و خواهر بزرگ شدند، اصلا کاری نداریم؛ هر چند باز هم اینگونه قابل توجیه نیست، ولی آیا پست فطرت نیست کسی که خواهر و مادر، یا حتی زن داشته باشد و در کوچه و خیابان، ناموس مردم را آزار داده و تیکه بارانش کند؟ به خیالش آنها چالش های یک بازی کامپیوتری هستند که هر چه تیکه شان کاری تر و زشت تر باشد، امتیاز بیشتری دارد و احتمال آنها را برای ورود به مرحله بعدِ این ویران شهر افزایش میدهد.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

اعتراف میکنم که:

من تا مدت ها فکر میکردم دریوزه یه فحشه!

تا اینکه محسن خوند:

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

مولانا هم چه شعرایی گفته ها!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

از هیچکس، حتی خودت، خیری ندیدی...

میگم پرتقال! اگه چند بار بهت تجاوز شده بود، اگه توی یه خونواده ی خیلی فقیر به دنیا اومده بودی، اگه دزدیده بودنت و به کسی فروخته بودنت، اگه از یه بیماری لاعلاج و طاقت فرسا رنج میبردی، اگه مجبور بودی آفتاب نزده تا بوق سگ توی خیابونا کار کنی، اگه... اگه... بازم میتونستی خدا رو شکر کنی و بگی زندگی چقدر قشنگه؟

∞ Totally confused!
∞ در پیِ کامنت هایِ پستِ قبلی...
∞ عنوان: [شرمساری]-[محسن چاوشی]-[حتما گوشش کنید...]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

راهِ دراز!

بلند مدت ترین هدفتون توی زندگی چیه؟


∞ مالِ من مشهور (همراه با محبوب) شدنه!

∞ ناشناس هم میتونید بگید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

با من قدم بزن! :)

ساعت 9:45 صبح شنبه است. هم اکنون از مدرسه بیرون زده ام و دارم به این فکر میکنم که فیزیکم را ده هم نمیشوم. بله! الان از آنجایی که وسط کوچه بودم، ماشین پشتِ سر برایم بوق زد که یعنی برو کنار اِی غرق در گوشی شونده!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

روابطِ سَرده یِ انسان، گونه یِ بی خِرََدان!

بعضی وقتا هم لازمه بشینید یه کاغذ بردارید و لیست تمام کساییکه میشناسید، چه واقعی و چه نسبتا مجازی رو بنویسید روش. سه حالت بیشتر نداره! یا رابطتون همیاریه (دو طرف برای یکدیگر سود دارند) یا انگلیه (در تمام موقعیت ها فقط یک نفر برای دیگری سود دارد) یا کلا خنثی است! که نمیدونم خنثی توی زیست شناسی اساسا چی تعریف شده. حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که اگه نشستید فکر کردید و دیدید در طول زندگیتون مدام داشتید نازِ انگل هاتون رو میکشیدید و مراقب بودید که نمیرن، شما یک احمقید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵

میدونی؟ من عاشق یادگاری نگه داشتنم :)

بهش میگم از دستت ناراحتم.

برام یه آهنگ میفرسته که توش مدام تکرار میکنه: خدا هست!


∞ دیوونه ایم نه؟

∞ خدایی که هستی، میشه مقاومت این دوستمونو کم کنی؟ :)))


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

بلاتکلیفی!

جدیدا حالِ ملت رو هم که میپرسیم سکوت میکنن! یا مثلـا میگیم: بابا تو را چه شده که به ما محل نمیدی؟ باز سکوت میکنن! یا میگی: خو لـامصب من مگه چه بدی ای در حق تو کردم که اینطوری میکنی؟ میاد میگه: هیچی! ولی همینیه که هست! بابا لـااقل دو کلـام بگید: آقا الـان حوصلتو ندارم! یا بگید: خوشم نمیاد ازت! به خدا اگه من ناراحت بشم! ولی آدمو نذارید تو بلاتکلیفی! که بشینه هزار جور فکر و خیال کنه!


∞ پست مخاطب زیاد داره! کلـا هر کس فکر میکنه اینطوریه میتونه به خودش بگیره! تعارف ندارم من با کسی =)

∞ بعدا نوشت: میگم اوستا کریم! مرامتو شکر ها! ولی بذار حرف از دهن من بیاد بیرون، بعد واسش فرتی مثالِ نقض بیار! یعنی در حینِ اینکه من داشتم این پست رو تایپ میکردم یکی از همین اشخاص اومد کامنت خصوصی داد :) فقط هم سر این مساله نیست ها! کلـا خدا هنوز من پی اِم رو نفرستادم میزنه تو ذوقم :دی اصلـا عاشقشم! دمِش گرم! ولی در نهایت میرم توی افق محو بشم!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

تفکراتِ هشت سالگی یک پرتقال!

به نام خدا

گروه سنی سوم تا پنجم دبستان

چند کلمه با بچه ها

بچه ها ، این داستان تقریبا خیالی است.این قصه هیجان انگیز و غم انگیزاست. داستان می خواهد به شما بگوید ، ایمان به خدا و علم انسان را موفق می کند. به قصه ی ما گوش دهید:

روزی روزگاری، در کشوری به نام ایران ، دختری به دنیا آمد. پدر و مادر آن نام وی را آرزو گذاشتند. می دانید چرا؟ برای این آن دختر رویاهای والدین خود را براورده کرده بود.

حالا هفت سال از به دنیا آمدن آرزو گذشته بود. او اول مهر به کلاس اول رفت. وی بچه ای بسیار درس خوان و با ادب و مرتب بود. آرزو با علم کم خود کتاب های بسیاری می خواند. به همین علت در امتحانات پایانی قبول شد. اما یک ماه بعد از قبولی ، زلزله ای مهیب آمد. برای همین، دخترک تک و تنها در کشوری که تازه شروع به شناختنش کرده بود تنها ماند. او چون اعتقاد زیادی به خدا داشت و چیز های زیادی درباره اش شنیده بود ، تصمیم گرفت میهنش را آباد کند.

 وی با کتاب های زیادی که خوانده بود به فکرش رجوع کرد و چند ساختمان یک طبقه ی 2 خوابه ساده ساخت و به کشور های کناری پیغام داد که مردمان فقیر را  به کشور خودش بفرستند. به این ترتیب روستایی کوچک ساخته شد. مردم همه این دختر را  دوست داشتند ، برای همین او را ملکه خود نامیدند. وی قانون تعیین کرد که ملکه در سن سی سالگی باز نشسته می شود و برای همین وقتی سی ساله شد. جانشینی را برای خود انتخاب کرد. اما جانشین او بعد از یک سال خدمت خودخواه شد. اما آرزو وقتی دید وضع بد شده ، پیش خودش نقشه ماهرانه گرفت و  به سمت اتاق ملکه حرکت کرد و به او گفت:

سلام، می توانم، از قصر خارج بشوم و به سوپر بروم تا برای خود پنیر بخرم.ملکه هم اجازه داد ولی شرط گذاشت که با هیچ کس به جز مغازه دار حرف نزند. آرزو هم قبول کرد و از قصر خارج شد. به مغازه و رفت و اول پنیر را خرید و به مغازه دار گفت:

به همه ی مردم بگو بر علیه ملکه اعتراض کنند و بگویند که ما می خواهیم دین قوی و پایدار داشته باشیم. مغازه دار هم قبول کرد. فردا صبح ، مردم جلوی قصر ایستادند و شعار میدادند و می گفتند:

ما دین بهتر می خوایم ، ما دین بهتر می خوایم. ملکه هم قبول کرد و چون می دانست  آرزو ، دختر مسلمانی است. به او گفت: که هر روز برای آن ها کلاس بگذارد. وی هم این کار را کرد. به این ترتیب مردم آن روستا که دیگر به شهر تبدیل شده بود ، با دین و اراده ی کافی به خوبی زندگی کردند.

پایان


∞ نکات قابل توجه: 1.آرزو در هفت سالگی خونه ساخته بوده! 2.اون زمان ها نقشه را نمی کشیدند ، بلکه می گرفتند. 3.قصر به آرزو پنیر نمیداده!

∞ خرابِ داستان هایی ام که توی بچگیم نوشتم. یعنی نابودشونما :)))

∞ متن دقیقا همونجوری که روی برگه نوشته بودم تایپ شده.

∞ انصافا به عنوان یه بچه 8 ساله خیلی خلاق بودم! تازه از پنج سالگیمم شعر میگفتم، مامانم مینوشته توی یه دفتر برام. هنوز دارمش :) کلا هم تو کارِ نصیحت و پند دادن بودم :)))

∞ تعیین گروه سنی؟ "ما دین بهتر میخوایم" ؟؟؟ سیریِسلی؟ [خنده از ته دل]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

Orange and Diana in red :D



من & دخترِ خواهرِ زن داداشم رو پشت بوم، چند دقیقه پیش :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

این قسمت: آرایه ادبی در بلاد بلاگ :)

اول که سلام! چون سلامتی میاره و اینا! و در ادامه یه درخواست دارم ازتون.

طبیعیه که هر بلاگری دوست داره نظر خواننده هاش رو درمورد وبلاگش بدونه. حالا به هرشکل و طریقی! 

منم از این قاعده مستثنا نیستم! بخاطر همین ازتون میخوام فضا و حال و هوای وبلاگم رو به یه چیزی تشبیه کنید. حالا هرچیزی! لزومی نداره خوب باشه. میتونه یه چیزه بد باشه و نشون دهنده ی انتقادتون یا نظرتون باشه.

حالا این چیز میتونه یه شئ یا حیوان یا مکان و یا هرچیز دیگه ای باشه. فقط اگه چیزی گفتین لطف کنین دلیلشو هم بگید.

سخت هم نگیرید. دو سه خط فوقش! 

با تشکرات و ممنونات و مک دونالد :)


منبع: [words-gray.blog.ir] - [سناتور تد] 


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

آدمی بر سرِ دار یا زن و مردی عاشق؟

وقتی خواست روی تخت دراز بکشد، مَرد نشست و سر او را روی پاهایش گذاشت. در طول بخیه زدن، دستش را گرفته بود و آرام نازش میکرد و تصَدُقش میرفت. وقتی رفتند، یکی گفت: چه زن ذلیل! دیگری گفت: چه لوس! آن یکی چندشش شده بود و پرستارِ کناری ام اظهار داشت که حالمان را بهم زد!

سکانسی قدیمی روی همان تخت در ذهنم پخش شد. زنی با سر شکسته که هر چه از او پرسیدم: چطور شکست؟ جز گریه جوابی نمیگرفتم و مردی که می ترسید از پاسخ زن. طفلک آنقدر وحشت کرده بود که باز هم دست مرد را طلب می کرد و او آنقدر دریغ کرد

 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

ولی میدانید؟ وقتی آن ها رفتند هیچکس چیزی نگفت. کسی چندشش نشد و حتی آن پرستار هم حالش بهم نخورد. همه چیز کاملـا عادی و روتین به نظر می آمد.

کسی چه میداند؟ شاید ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر سر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن زن و مردی عاشق!


منبع: storyhome.blog.ir - [با کمی تصرف در متن]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

میخواستم برم لب پنجره بشینم! و پاهامو از طبقه چهارم آویزون کنم ^_^



I have an Amelie in my soul


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

چگونه پرتقال را پیدا کنیم؟(2)

∞ احتمالـا اونی که حتی 3 ساعت هم برای امتحان ریاضی فرداش درس نخونده و به طرز دلهره آوری سرخوشه و توی یه روز 16 تا پست گذاشته، منم!


[از گذاردن کامنت های نصیحت گونه بپرهیزید]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

شباهتِ نفرت انگیز

شبیهِ حسِ دختری که پر پر شدنِ خواهرِ دو قلویش را در وسطِ خیابانِ کنارِ دانشگاه دید و حالـا مادرِ آلزایمری اش او را با نام خواهرش صدا میکند و وقتی به ملـاقات شوهر خواهرش در تیمارستان میرود، فریادهایش که میگوید: "خانومم! عزیزم! قشنگم! بهشون بگو من دیوونه نشدم!" را تحمل میکند و عاجزانه به خواهرزاده اش که آرام درگوشش زمزمه میکند: "مامان! چرا بابا داد میزنه؟" مینگرد...


[هماپورجم]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

مهسا 18 سالش بود که مادر و پدرش طلاق گرفتند.

از خواب بیدار شدم. از تخت پایین آمدم و رفتم تا از یخچال آب بخورم. چشمم خورد به مهسا که نشسته بود روی زمین، وسطِ هال. خوشحال بود و میخندید. مادرش هم کنارش نشسته بود. از بودنشان در خانه مان این وقتِ صبح تعجب نکردم. پدرم کنارِ مهسا نشسته بود و مادرم در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود. هم چنان داشتم آب میخوردم و نگاهشان میکردم. خنده مهسا قطع نمیشد. گریه ام گرفته بود. پرسیدم: چرا میخندی؟ گفت: آخه مامان و بابا دارم! با گریه گفتم: خب خدا رو شکر... سرش را میگذارد روی پای پدرم و بابا شروع میکند به بازی با موهایش... در فکرم میگویم: اگه بابای مهسا بابای منم هست، مامان مهسا باید زن بابای من باشه! میدوم سمت مادرم که این موضوع را از او بپرسم و در عین حال دارم فکر میکنم که خوب است این را در وبلاگم نیز بنویسم و نظر بقیه را هم جویا شوم.


[خوابهایم]-[5 دی 95]


∞ یقینا این 14 اُمین پستی هست که امروز گذاشته ام. میخواستم همه پیش نویس ها را منتشر کنم. همین. راستی! دیوانه بودن، دلیل بر خوب نبودن نیست.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

خونه خالی!

فقط اونجاش که میری دستشویی و در دستشوییو باز میذاری!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

"EARTH without ART is just EH"



  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری