۳۵ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

آخه دیوونه میشم، وقتی میگی دییییووونِهههه

حال میده ناز کنی

تا نوازشت کنم

بیخودی قهر کنی

غرق خواهشت کنم

دل بدم به خنده هات

سپر بلات بشم

الهی تصدقت

الهی فدات بشم

...


پ.ن: حالِ بدمو ریختم رویِ یه کاغذ فرستادم برا خدا که به شما منتقل نشه :)

پ.ن تر: همه آهنگامو پاک کردم!:) فقط چاوشی ها مونده :)

پ.ن ترین: تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...

با چراغی، همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس! هیچکس اینجا به تو مانند نشد...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

دغدغه فرهنگی داشته باشیم!

نمیدانم کی و کجا فهمیدیم که موسسه ای درست شده است که درِ بطری های پلاستیکی را جمع آوری میکند و به کارخانه ای که این ها را بازیافت میکند، میدهد و در ازایش پولی دریافت میکند که آن پول صرف خرید ویلچر برای بیمارانِ نیازمند میشود. از همان روزی که فهمیدیم، شروع کردیم به جمع آوری آنها، سه ماه تابستان سه گونی بزرگ جمع شده بود. نه که همه یِ آنها حاصل خرید های ما باشد ها، نه! بلکه مادر جان در یک حرکت خداپسندانه به تمامی دوستان پارکی اش، یعنی دوستانی که در یک ساعت مشخصی از روز با آنها دسته جمعی در پارک رو به روی خانۀ مان با موزیک بی کلامی در منطقه یِ چادر کشیده شده ای ورزش میکنند، گفت آره اینگونه است و خلاصه دوستان را هم به عرصه جمع آوری دعوت کرد. اواخر تابستان به بازآرت رفته بودیم که دیدیم از قضا غرفه ای این در هایِ پلاستیکی را تحویل میگیرد و خب طبیعتا میتوانید حدس بزنید که برگشتیم خانه و با مشقت سه گونی را آوردیم و تحویلشان دادیم و آنها هم با لبخند گفتند: «وای چقدر زیاد! مرسی!» این استقبال بسیار گرم باعث شد که ما باز هم به این نهضت ادامه داده و از اواخر تابستان تا به امروز نیز سه پلاستیک بزرگ جمع آوری کنیم! چند شب پیش داشتیم فکر میکردیم که خب اینبار به کجا باید تحویل بدهیم این ها را؟ که دیدیم به به! در محل تحصیلمان هم به حول و قوۀ الهی یک حرکت مثبتی بعد از قرنی رخ داده و این مهم به راه افتاده است و نوشابه هایی که توسط مشتاقان علم صرف میشود، در هایشان در سطلی جداگانه تفکیک میشود! این شد که امروز صبح یکی از سه کیسۀ مذکور را به آقای تقوی تقدیم کردم. وِی با چشمانی گرد پرسید: «اینا همه رو از کجا اُوردی دختر؟» بنده نیز حدیث مفصل برایشان گفتم و در آخر تاکید کردم که دو تا کیسه دیگر هم هست که طی دو روز دیگر آنها را نیز خواهم آورد. در پایان هم آقای تقوی با دو آفرین جانانه اینجانب را مستفیض نمودند و اشاره کردند: «زود برو داخل، هوا بد کثیفه!»



پ.ن: آن سایۀ درون تصویر نیز سایۀ دستِ چپِ بنده است، که مثلا قرار بود شکل خرگوش بشود!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است!

در نقطه ی تلاقی ما، حکم، رفتن است

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است

عشق من و تو مثل دو خطی موازی است

این زندگی قضیه ی با هم نبودن است

شاید فقط کمی متقابل به راس نیست!

اما دلیل سختیِ آن، دل بریدن است

ضربِ من و تمام دقایق، نبودِ توست

مجذورِ داستانِ دل ما، شکستن است

من می روم ولی تو دلم را بخوان و بعد...

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است


"علی مردانی"


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵

قوی! اما همینقدر نازک و شکننده... :)

من همون دختری ام که امشب، برای بار هشتم، تویِ 8 ماهِ گذشته، The fault in our stars دید!
و سنگ شود اگر دروغ بگوید که عینِ این هشت بار را با خیلی از سکانس های این فیلم گریه کرد...



من با این فیلم زندگی میکنم! به تک تک دیالوگاش فکر میکنم! به تک تک صحنه هاش! انقدر غرق میشم توش که پا به پایِ هیزِل رنج میکشم!
فکر نمیکنم هیچ وقت فیلمی تویِ دنیا پیدا بشه که انقدر زندگی توش موج بزنه برایِ من! و انقدر بتونم ازش چیز یاد بگیرم...

+ کتاب "رنج باشکوه" وجود خارجی داره؟ باید بخونمش...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

برید حالشو ببرید :)

معرفی آهنگ: صدایِ سیاره نپتون 3> | صدایِ کهکشان 3> ( من این دو تا رو وقتی هیچ آهنگی آرومم نمیکنه، یا موقع خواب گوش میدم، بهم آرامش میده، ولی یه سری از دوستام میگن ترسناکه صداش، واسه من که فضا رو دوست دارم، دوست داشتنیه) | رویِ مخ ترین آهنگی که دارم! (سردرد آوره واقعا! یه بار گوش کنید ولی!) | اینم هنوز دارم باش حال میکنم انصافا :دی | باهاش حال میکنید انصافا!


معرفی پست: (عمیق بخونید این پستایی که هر دفعه معرفی میکنم رو، خیلی حرفا برا گفتن دارند) چیزی شده؟ | حالِ دلت خوبه گلِ من؟ | دریا مواج بود | نیم من بشویم، نه صفر من! | من باورت دارم



  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

خبرِ مرگِ مرا طعنه به یارم بزنید...

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم، سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید

خبر مرگ مرا طعنـه به یارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید

مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید


"نجمه زارع"

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

تلخ است، که لبریزِ حقایق شده است...

چه غمِ بدی پاشیدن امشب رویِ بلاگستان


دوست داشتید، بخوانید :)


سحر دختر نازم (ما رو ببخش سحر)

بی عنوان

میشه؟

بفهم لطفا -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵

مثلاتوهمرویِپشتبومباشیودرِگوشمبگی: روانیتمدیوونهومنخودموبندازمپایین

گاهی وقت ها به سرم میزند بروم بالایِ پشت بام رویِ آن لبه ای که در بچگی مادر میگفت نروم سمتش بایستم و منتظر شوم کسی ببیند که من قصدِ خودکشی دارم! آنوقت آتش نشانی را خبر کنند تا برایم از این تشک بادی هایِ بزرگ، کفِ خیابان پهن کنند و من با سرخوشی تمام و خنده ای از تهِ دِل بپرَم پایین و از برآورده شدنِ یکی از هیجاناتم کیف کنم :))


پ.ن: تنها مانع قضیه نگرانی مامان و باباس! وگرنه من مردِ عملم نه سخن :) شاید با او طرحش را ریختم! میچسبد به قِیدیجات هایِ قبل از امضا :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵

زندگی بی مکث جریان داره!

براتون تیتر بندی هم کردم که مطابقِ سلایق هر کودومو خواستین بخونین :)


1. معرفی فیلم: فیلمِ "کفشهایم کو؟" با کارگردانی کیومرثِ پور احمد رو ببینید! در نقد هایِ منتقدان خوندم که نسبت به سایرِ کار هایِ آقایِ پوراحمد، این یکی کارِ ضعیفی بوده! اما من دوستش داشتم! یه عاشقانه پدر و دختری! متفاوت بود نسبت به بقیه یِ فیلم هایی که دیده بودم! کارگردانی خوب و بازی قابلِ تحسینِ رضا کیانیان خلا هایِ فیلم نامه رو میپوشوند! کیومرث پوراحمد میگه: خواستم با یه تنشِ خانوادگی نشون بدم چطوری باید با یه فردِ آلزایمری برخورد کرد. (پوسترِ فیلم)(اطلاعاتِتون رو راجبِ آلزایمر بیشتر کنید)


2. معرفی آهنگ: اگر آهنگِ "در دستِ باد" از "دال بند" رو گوش دادید و دوست داشتید، آلبومِ "گذرِ اردیبهشت" ـِشون رو از دست ندید!


3. اندر جریاناتِ من و بیان: آقا چه وضعشه؟ چرا یه سریا فکر میکردن یا حتی میکنن که من پسرم؟ بعد جالب تر اینکه من فکر میکردم دالتون و جولیک و اَسی ، پسرن! نگو دخترن! فکر میکردم حسین و ابو دو تا آدمِ جدان! نگو یکی ان :دی  اصن یه وضعی :دی حالا اینا هیچی! چند وقته با گوشیم که میام پست بزارم یا نظراتو جواب بدم، این خط چشمک زنه که نمیدونم اسمش چیه، وقتی تایپ میکنم میره جلو ولی هیچی نمینویسه :| چرا بیان یه اپلیکیشن واسه گوشی درست نمیکنه؟ من به نشانه یِ اعتراض دیگه فقط با لپ تاپم میام بیان! والا! شعورم داره عین گوشیم هنگ نمیکنه که کلِ چیزایی که نوشتم بپره! مردیه برا خودش :)) اِسمشم خسرو عه! هم اسمِ لپ تاپِ پریساست :)) قصدِ ازدواجم داره ولی پریسا سخت گیری میکنه (برایِ کسبِ اطلاعاتِ بیشتر به این پست و کامنتاش مراجعه شود!) میگم که چطوری میشه رنگِ دکمه یِ جعبه دنبال کنندگان رو عوض کرد؟ یا متنش رو؟ من با enspect element هم پیدا میکنم کدِ رنگِشو ولی تویِ هر دو بخشِ ویرایشِ قالب که سرچش میکنم نیست! کیست که مرا یاری دهد؟ و دیگه اینکه، بسه دیگه انقدر از ترامپ ننویسید! حالمون بهم خورد :دی و در رابطه با پستِ قبل بگم که یعنی عاشِقِتونم که واسه پستی هم که نظراش بستس میاید خصوصی نظر میدین! :))) یعنی انرژی + گرفتم از این حرکت :) بازم تکرار کنید :) و خواستم همین جا یه تشکری بکنم از علی با این کامنتِش اونم زیرِ پستِ جولیک!!! که متذکر شد: خب دوباره بنویس پست رو! :| منم گوش کردم! :| و در ضمن! سعی کنید قالباتونو یه کاری کنید عکسِ پروفایلا گِرد باشه که پرتقال خوب بیافته توش :))) اینطوری :))


4. درگیری جات هایِ من و پدر: چرا خودش وقتی سفره پهنه میتونه با گوشیش مشغول باشه سرِ سفره و یا حتی دیرتر بیاد بشینه سرِش ولی من اگه اینکارو بکنم حرمتِ سفره زیرِ سوال میره؟ چرا وقتی خودِش دیرِشه ما باید عینِ جت عمل کنیم ولی وقتی ما دیرِمونه عینِ خیالِش نیست؟ چرا خودش تا دیروقت، 15 ساله که میشینه تویِ نت شطرنج بازی میکنه ولی ما نمیتونیم شبا گوشیمونو بگیریم دستمون؟ چرا وقتی اخبار میخواد گوش بده صداش گوشِ جهانو کر بکنه مهم نیست ولی من باید صدا آهنگم یه طوری باشه که فقط و فقط خودم بشنوم؟ چرا همیشه فکر میکنه خودش درست میگه و اصلا هیچ عقیده ای به مشورت نداره و نمیخواد هیچ وقت بره پیشِ روانشناس در حالی که ما مجبور شدیم از سرِ درگیری ذهنی و متشنج بودنِ جو خونمون و حتی روحیمون سه بار سرِ این قضایا بریم روانشناس و باز هم اوضاع همین باشه چون بابا حرفِ هیچ کسو قبول نداره؟ چرا هر کاری رو برا خودِش میپسنده برا بقیه نمیپسنده؟ چرا انتظار داره بیایم براش تمامِ وقایعِ روز رو تعریف کنیم وقتی تا یه چیزی میگیم میره بالایِ منبر و میخواد نصیحت یا دعوا کنه و تهشم با داد و قال تموم میشه؟ چرا همش این جمله یِ رویِ مخِ "ما شدیم همخونه به جایِ خانواده" رو مدام تکرار میکنه درصورتی که هر بار میپرسیم خب راهکارِ شما چیه هیچ دلیلی براش نداره؟ چرا نمیخواد قبول کنه خودشم مقصره؟ چرا باور نمیکنه این جمله یِ "من با تو فرق دارم" دلیلِ قانع کننده ای برایِ کاراش نیست؟ چرا فکر میکنه هنوز 50 سالِ پیشِ و ما هم باید عینِ خودش زندگی کنیم و فکر کنیم؟ چرا... چرا... چرا... بابامه! دوسِش دارم! دوستم داره! ولی واقعا روابطِ مزخرفی داریم! دیگه یاد گرفتم تویِ این چند سال سکوت کنم! چون حتی وقتی خیلی مودبانه و منطقی صحبت میکنم کار به جنگ و جدل میکشه که تو یه جو شعور نداری و همش دنبال آتو گرفتنی! من بد میگم؟ آدم وقتی به یکی میگه فلان کار رو نکن خودشم نباید بکنه! مثه پدرِ سیگاری ای میمونه که به بچش میگه سیگار نکش! بده! مامانم خیلی صبوره! شایدم عادت کرده! چون وقتی ازش میپرسم چطوری میتونی بسازی با این اخلاقِ بابا؟ میگه از اول همینطوری بود ... هوووف... دیگه نمیدونم چی بگم ... مرسی این حجم از انرژی منفی رو خوندین ... :( شما چه راهکارِ جدیدی دارید؟


5. سایرِ موارد:


1) لام میگه تویِ صدات یه disapointment ـه خاصی هست و تو وقتی روانشناس بشی مراجعِ خودش حالش بدتر میشه! :| منم گفتم به درک! تهش اگه دیدم واقعا اینطوریه یه فکری به حالش میکنم!


2) زن داداش هم عینِ خودم دیوونس :) خودشو سپرده دستِ داداشم، بهش گفته موهامو زرد کن ابروهامو نارنجی :دی نیگا کنین! اصن عجیب چیزی شده! (اون بغلیشم منم دیگه طبیعتا :دی) داداشمم داره یه پا آرایشگر میشه! تازه موهایِ زن داداشمم خودش کوتاه میکنه! میگه اگه مویِ بلند باعثِ آزار خانومم میشه نمیخوام موهاش بلند باشه! :)) اونوقت اون یکی داداشم به زن داداشم میگه هر قدر بری موهاتو کوتاه کنی منم همونقدر میرم کوتاه میکنم :دی یه بار رفت دو سانت کوتاه کرد موهاشو داداشم رفت کچل کرد :| به زن داداشم میگم خدا خیرت بده نری بیش از این کوتاه کنیا وگرنه گردنشو قطع میکنه این برادرِ ما! :دی یه همچین داداشایِ گلی دارم :) (لازم به ذکرِ که من و زن داداشام رابطمون خیلی هم خوب و دوست داشتنیه و قطعا من عمه  یِ خیلی خوبی میشم و آخرش یه کمپینِ حمایت از عمه هایِ برتر راه میندازم، اگه ندیدین!)


3) یه دفترچه یِ کوچیکِ نارنجی دارم، اندازه کفِ دسته! مالِ امضاهایِ افرادِ مشهور و اوناییه که دوسشون دارم! همیشه باهامه! یعنی انقدر امید دارم که یهویی ببینم تو خیابون این آدما رو :دی


4) اینم کوچمون! ساعت دهِ شب! یهویی :)


6. حق یارتون!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

مجازی بازی

1. یه چند تا پستِ گلچین در ابتدا براتون دارم :))

وقفِ مغز

داداش

تنهایی

اوه اوه چه میکنه این توده یِ هوایِ سرد!


2. یه چالشم براتون در بیارم از تو کیسه ام :دی

نماز جماعت وبلاگی (کلیک)


3. حق یارتون:))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

زندِگی زیرِ ذره بینِ خوشبختی

1. خلوت بود! ولی دو نفر جلوتر منتظرِ تاکسی بودن و راننده یِ پیکانِ زرد تکیه داده بود به درخت و یه نگاه به اونا میکرد یه نگاه به ماشینش و سرشو تکون میداد ... از خط عابر که داشتم رد میشدم زیرِ نظر گرفته بودمِش! رسیدم به ماشینِش و نشستم صندلی جلو! چشماش برق زد و اومد سمتِ ماشین! دو تا مسافِری که جلو تر ایستاده بودن با دودلی راهشونو سمتِ پیکان کج کردن و سوار شدن! راننده اِستارت زد و یکم خم شد طرفم و گفت: باریکلا به شعورِت دخترم :) لبخند زدم! (اگر عجله ندارید حتما سوارِ تاکسی هایی شوید که کنار جاده منتظرند ... خدا را خوش می آید!)

2. نذارید تنهایی باعث بشه آدمِ اشتباهی واردِ زندگیتون بشه! نذارید وقتی اوضاع خوب نیست از سرِ کمبودِ کسی که حرفاتونو بشنوه شخصِ غلطی پا بزاره تو دِلتون! آدم تویِ این موقعیت ها شکننده اس! پر از نیازِ درک شدن و همراهیه! فکر میکنید که وای خودشه! همینیه که میخواستم! اوضاع که بهتر بشه میفهمید اشتباه کردین! شما میمونید و یه رابطه یِ پَلاسیده! شما میمونید و مُشتی از خاطرات! شما میمونید و خودتون! پس از اون اول نذارید کسی بیاد! عشق اونه که تویِ بی نیازی دِل ببره و تو اوج سختی خودشو اثبات کنه ... (امیدوارم منظورمو گرفته باشید)

3. قدرِ این دوستایی که وقتی همه درگیر روزمرگی هاشونن، وقتی همه غرقِ تلاش واسه تحققِ اهدافشونن، یواشکی حواسشون به چشمات، به رنگِ خنده هات، به طعم حرفات و خلاصه به همه چیت هست رو بدونین! اینا فتوشاپ هایِ روزگارن! از اینا هر روز تشکر کنید بابتِ بودنشون! هر روز بهشون بگید که اگه نداشتمت چی میشد؟ نگران نباشید! هیچ وقت با این حرفا خودشو دستِ بالا نمیگیره کسی که این همه الماسِ وجودِش... و من چقدر خوشبختم که از این فرشته ها دارم 3>

4. مادر ها موجودات عجیب و باورنکردنی هستند! کوچِک ترین تغییری را حتی اگر درونی باشد غالباً زودتر از خودتان میفهمند! :)) بعد میروند گل برایتان میخرند و در حالی که دستانشان از سرما یخ کرده با ذوق گل را جلویِ صورتت تکان میدهند و در لفافه میگویند: بابا بیییخیاااال :))) و تو باید در آن لحظه جان بدهی برایِ این حجم از عاشقانه که به وجودت تزریق میشود ...

5. حق یارتان :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

مثه حسِ این عکس

آدم ها رو ستون زندگیتون نکنین! یه روزی کم میارن، میشکنن...

زندگیتون رو بر پایه یِ تنهایی و توانایی های خودتون بنا کنین!

اینجوری آدمای دور و برتون اگه بودن که میشن ستون اضافی!

قوی تر میشین و وقتی نیستن به چشم نمیان.

آدما خیلی زود میرن ...

طوری زندگی کن که اگه رفتن اصلا ضربه نخوری!

قوی باش پرتقال!

 

#از_مادر_به_پرتقالش ...

 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵

نشد که تمومِش کنم

پژمردگیِ صورت، چشمانِ پر از حسرت

هِی هِلهِله، هِی شادی، هِی رقص در این وادی

 

"آن حالِ من و این تو!"

 

در هر ضربان سازِش، بَس دور از آسایِش

بَر هر دو لَبان لبخند، دِل پُر زِ شکر، پُر قند

 

"آن حالِ من و این تو!"

 

#پرتقالِ_دیوانه

 

پ.ن: ذهنم باز شد حتما ادامش میدم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

نزار چرخ دنده هات لِه بِشن

- چند شب پیش آقایِ لابیس یه کتاب به من داد.

- اون همیشه از این کارا میکنه؛ " فرستادن کتاب ها به منزلگاه اصلیشون" اسمیه که خودش واسه این کار گذاشته.

- اون از انجام این کار هدف داره!

- منظورت چیه؟

- هر چیزی یه هدفی داره! حتی دستگاه هایِ مکانیکی هم هدف دارن! مثلا ساعت ها زمان رو نشون میدن، قطار ها مردم رو از جایی به جایِ دیگه میبرن. اونا کاری رو انجام میدن که به خاطِرِش ساخته شدن. دقیقا مثلِ آقایِ لابیس! شاید به خاطرِ همینه که دستگاه هایِ مکانیکیِ خراب باعثِ ناراحتی من میشن... اونا نمیتونن اون کاری رو انجام بدن که به خاطرِش ساخته شدن... شاید این درموردِ انسان ها هم صدق کنه! اگه هدفت رو گم کنی، میشی مثلِ همون دستگاه مکانیکیِ خراب!

 



- تو ذهنم دنیا رو یه دستگاه مکانیکی بزرگ تجسم میکردم. میدونی که، دستگاه هایِ مکانیکی هیچ قطعاتِ اضافی تو خودشون ندارن. دقیقا به اندازه مورد نیازشون قطعات دارن. بنابراین پیشِ خودم تصور کردم اگه کلِ دنیا یک دستگاهِ مکانیکی بزرگ باشه؛ پس من نباید یه قطعه یِ اضافی باشم!




Hugo رو ببینید :)

 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

نوساناتِ درونی

1. خب برگشتیم به رِوال قبلی :)

آخرِش به این نتیجه رسیدم که پشت و رویِ چیزا باید فرق کنه در نتیجه دیگه خودتون حواسِتون به اینکه پشتین یا رویین باشه :دی


2. آهنگایِ دوست داشتنی این چند وقتم که یکیشو سین میم و بقیشونو سین پِ معرفی کرده 3>

در دستِ باد (دال بند)

هر وقت که بارون میزنه (کاسِت بند)

نفس نفس (روزبه نعمت الهی)

ساقی (شارومین)


3. و بالاخره بعد از کلی تلاش برایِ پیدا کردن یه اپلیکیشن که منو از خوابِ نازم بتونه بیدار کنه به نتیجه رسیدم (اونایی که جونشون در میاد تا از خواب پاشن به دردشون میخوره)

اسمِش اینه : 

I can't wake up! Alarm clock

من از گوگل پِلِی اِستور گرفتمش

کار کردن باهاشم در عرض سی ثانیه یاد میگیرید

خیلی خوبه


4. راستی چطوری میشه رویِ ادامه مطلب رمز گذاشت؟

من هر وقت میخوام رمز بزارم کلِ پست رمز دار میشه!

میخوام فقط ادامش رمز داشته باشه!

میدونین شما؟


5. یه چیز دیگه هم اینکه چطوری رویِ پست آهنگ میزارین؟

ازینا که یه مستطیلِ طوسی هست که بدون دانلود میشه پِلِی کرد صدا رو



  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

ازین چِرت تر مگه میییییشه؟ (با لحنِ خواجه امیری)

فَکم قفل شده بود!

خانوم جِ با یکی دیگه داشتن تلاش میکردن جا بندازن فَک ام رو

یهو میم اومد یه قند انداخت تویِ دهنم و با بطریش از بالا آب هم ریخت که یه سرفه جانانه کردم و آب پاشید تو صورت یکی از بچه ها و فکم جا افتاد!

غمگین رفتم بیرون که آب بخورم که دیدم یه آقایی با عمامه و عبا مشکی رفت سمتِ بقیه!

یه لباسِ آستین حلقه ای تنم بود!

پریدم سمتِ مانتوم که بپوشمش ولی آقاهه یهو ازم پرسید: میشه انواع مُد رو بگید؟

زِ بغلَم بود. یواش بهش گفتم تو بگو لطفا

و همچنان با آستین مانتوم درگیر بودم

زِ گفت: مثلا یه مدت لباسِ پشمی مُد بود!

آقاهه گفت: پس چرا جنین گاو رو میزارن تویِ شکمِ گوسفند؟

و من همچنان سعی داشتم مانتوم رو بپوشم!


#خوابهایم

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵

وَ پُر از وسوسه یِ راهِ دراز :)

- دارم منجمد میشم تویِ این اوضاع ...

- کوچ!

- به کجا؟

- مهم نیست، فقط کوچ!

- دیر نشده؟

- ...

- پرنده که نیستیم هما!

- اما مجبوریم به کوچ!

- بدون بال؟

- دیوانگی در کوچ!

- میمیریم!

- ولی در راهِ کوچ!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

میفرماید که:

«احتیاج مردم به شما، رحمت خداست بر شما، 

مباد از رحمت الهی خسته شوید.»
  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

به هر چیزی که عادت کنی دیگه نمیبینیش

- چته؟

- دیشب فلان اتفاق افتاد!

- فقط واسه همین انقدر سگی؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

حالِ دِل با تو گفتنم هوس است!

در شهرِ خودم مرا نمیفهمیدند ... :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

خب چیکار کنم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری