۳۲ مطلب با موضوع «پرتقال نویس» ثبت شده است

چه قطارای دیگه‌ای تو زندگی می‌شناسید؟

طی روند جالبی امروز باعث شد اینجا رو ببینم. ایستگاه علی آباده. خیلی حس جذابی برام داشت این منظره. دلم می‌خواست بشینم‌ نگاش کنم و فکر کنم به تموم قطارایی که سوارشون می‌شیم تا ما رو به ایستگاهی که می‌خوایم برسونن، به قطارایی که دیر بهشون می‌رسیم، به قطارایی که زود بهشون می‌رسیم، به قطارایی که توش عذاب می‌کشیم، به قطارایی که توش از ته دل می‌خندیم، به قطارایی که مجبوریم سوارشون بشیم، به قطارایی که به خواست خودمون سوارشون می‌شیم، به قطارایی که توش کسی رو نمی‌شناسیم، به قطارایی که تنها سوارشون نمی‌شیم، به قطارایی که راهبرش یهو تو بلندگو می‌گه:«این قطار در ایستگاهی که می‌خوای پیاده بشی توقف نداره». دلم می‌خواست به تموم قطارای زندگی فکر کنم اما باید سوار قطاری که اومد می‌شدم.‌

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸

زنجیره

ساعت ده دقیقه به هشت صبح است و من در تاکسی در ترافیک گیر کرده‌ام و حسابی دیرم شده که البته چیز عجیبی هم نیست. عجیب این است که زود بیدار شدم که با خیال راحت صبحانه بخورم و در کمال آرامش مسیر همیشگی را طی کنم. سر پارک دختربچه‌ای دنبال خانمی می‌دوید. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«الان زنگ می‌زنم پلیس. همینجا واستا.» و دخترک با گریه مدام می‌گفت:«نرو نرو.» اول فکر کردم مادرش است و سعی دارد اینگونه بچه را بترساند که به حرفش گوش بدهد. در ذهنم می‌گذشت که این چه طرز برخورد است؟ که دیدم سوار ماشین خانم دیگری شد و به راننده که به نظر می‌آمد دوستش است گفت:«گم شده، چیکارش کنم؟» وقتی دیدند که به بچه رسیدم و دستش را گرفتم، رفتند. کنار دیوار نشستم و بغلش کردم.

- گریه نکن عزیزم. می‌ریم پیدا می‌کنیم حالا خونتونو.

کمی نوازشش کردم تا آرام شد. آقای مهربانی هم گفت که به دفترش بیاییم که سردمان نشود و برای بچه هم از سوپری کیک گرفت. به پلیس زنگ زدیم. فاطمه بود و چهارساله. گفت:«مامانم رفته بیرون.» گفتم:«یعنی خودت اومدی از خونه بیرون؟» 

- آره. 

- خب خونتونو میدونی کجاس؟

- همین دور و بره.

زمانی که منتظر پلیس بودیم را آقای دفتردار‌ با سوالاتی چون «دانشجویی‌؟ رشتت چیه؟ اصفهانی‌ای؟ می‌صرفه عکاسی؟» و حرفایی مثل «وضع مملکت بد شده» پر کرد. که برای اولین بار احساس کردم که حوصله‌ام از این حرف‌ها سر نرفته‌است.

بالاخره پلیس بعد از یه ربع یا بیشتر سر و کله‌اش پیدا شد ولی حالا مشکل این بود که فاطمه سوار نمیشد. نمی‌دانم چرا سه پلیس در ماشین بودند ولی یکی از آنها پایین آمد و سعی کرد با فاطمه صحبت کند ولی جوابی نمی‌گرفت. پس دست به کار شدم و گفتم:«میخوای با هم بریم؟» و خودم را به ماشین پلیس دعوت کردم. اولش مقاومت کرد ولی به او گفتم:«ببین نمی‌تونیم تا شب وایسیم همینجا ها، یخ میزنیم. باید بریم خونتونو پیدا کنیم.» گویا قانع شد و رفتیم سوار شدیم. 

- در خونتون چه رنگیه؟

- قهوه‌ای.

یک در قهوه‌ای ته بن بست بود.

- کوچتون بن بسته؟

- نه.

داشتیم در محل میگشتیم که دیدیم مادرش گریان سمت ماشین آمد. به آغوش هم پیوستند و فاطمه باز شروع کرد به گریه کردن. سرش را ناز کردم و به مادرش با حرص گفتم:«تنها نذارین بچه رو تو خونه.» من که نمی دانم دقیق چه اتفاقی افتاده‌بود ولی حس کردم باید چنین چیزی را بگویم. پلیس رو به مادر گفت:«این خانوم خیلی کمکمون کردن.» گفتم:«خواهش میکنم. میشه منو تا دم مترو برسونید؟ خیلی دیرم شده.» تعجب کرد و خندید ولی در نهایت گفت:«بله، بفرمایید.» این شد که از ماشین پلیس، دم مترو، خوشحال و خندان پیاده شدم و تعجب را در نگاه‌های آدم‌های اطراف دیدم. لبخند زدم و در دلم از کلاس هفت و نیم امروز تشکر کردم که باعث خیر شد و فکر کردم به خوبیِ هیدروژنم، به اینکه می‌توانیم با همدیگر حرف بزنیم و به اینکه به این نتیجه رسیدیم که صبح‌ها از همان پارک برم سمت مترو؛ که اگر نرفته بودم هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید فاطمه کی و چگونه به خانه می‌رسید؟ و به اینکه اگر یک روز، دیگر مهربانی نباشد چطور زنده باشیم؟ کسی چه میداند که اتفاق‌ها چگونه به هم متصل می‌شوند؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

زیبای غمگین

به نظر نمی‌آمد حال خوبی داشته‌باشد. نگاهش به جلو خیره بود و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت. نگرانش شدم و به دنبالش رفتم. زیبایی چهره‌اش باعث می‌شد مغزم مدام سوالِ «تو که قشنگ هستی چرا حالت بد است؟» را تکرار کند و‌ روح‌ بیدارم در جوابش بگوید:«حال بد چه ربطی به قشنگی صورت دارد؟»
حواسم را به راه رفتن نامتعادلش دادم و به او نزدیکتر شدم. برگشت. ترسیدم. با بی‌تفاوتی نگاهم کرد. گمانم دو سه باری رو به رویم پلک زد و مسیرش را از سر گرفت. چرا چیزی نگفتم؟ حالا چه فکری پیش خودش می‌کند؟ نمی‌دانم بیشترْ انسان دوستی‌ام مرا با وجود خستگیِ جسمی به دنبال سارا راه انداخته‌بود یا کنجکاوی‌ام؟ شاید هم کمی همسایه بودنمان دلیلش باشد و یا حتی دوست داشتنی بودن ذاتی‌اش. با دقت نگاهش کردم. از حرکت دستش روی گونه‌هایش فهمیدم که گریه می‌کند ولی انگار وضع قدم برداشتنش بهتر شده‌بود. خودم را با او شانه به شانه کردم و بی‌فکر دستش را گرفتم‌ تا فاصله‌ی میانمان را از بین ببرم. واکنشی نشان نداد. دلشوره امانم نمی‌داد اما اصلا به نظر نمی آمد موقعیت خوبی برای هر گونه حرفی باشد. چه برسد به سوال!
سارا برای من با «صبح بخیر آقای محسنی» شاد و پرانرژی‌اش در محوطه‌ی ساختمان که به صورتم لبخند هدیه می‌داد، تعریف شده‌بود. حس کردم اینگونه دیدنش دارد چیزی را در قلبم مچاله می‌کند. حالا که دستش را گرفته بودم سعی کردم به مسیر دلخواهم هدایتش کنم. بالای پل هوایی. یک بار که با کوله‌پشتی کوه‌نوردی دیده بودمش و سر صحبت باز شده‌بود به من گفت که عاشق ارتفاع است. بی صدا کنارم راه می‌آمد و بی‌صداتر از آن اشک می‌ریخت. از وسط پل‌هوایی گذشته بودیم که ایستادم و او هم به تبعیت از من متوقف شد. زل زدیم به گذر ماشین‌ها. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که به حرف آمد و گفت:«کامیون زده بهشون. یکم وقت پیش خبرم کردن. مردن. مامان بابام مردن.» مات شدم و بی‌اندازه متأثر. در آغوش کشیدمَش و اجازه دادم صدای هق هق سوزناکش در گوش‌هایم بپیچد.


پ.ن. ها: بالاخره دوربین خریدم. / داستان واقعی نیست. / خودم یه سری ایراداتش رو میدونم اما بنا به دلایلی ترجیح دادم همون خامش رو بذارم ولی نقدهای شما را پذیرایم. / حالم عمیقا خوبه و خدا رو شکر بابتش و ایشالا حال دل همتون خوب باشه.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷

در من خسرو ای زندگی میکند.

خسرو عصاقورت داده نیست. دنیا تو نگاهش سخت و پیچیده نیست. خسرو دیوانه است. عاشق هنر و موسیقی. وسط خیابان گیتار میزند. از لحظه های زندگی اش لذت میبرد. میرقصد و آواز میخواند.

کسی منکر اختلال دو قطبی خسرو نیست. منکر داشتن زمینه های ارثی این بیماری نیست. منکر نیاز دنیا به آدم هایی با استعداد ها و مشاغل مختلف. حرف خسرو چیز دیگه ای بود.

تمام حد و حدودی که در زندگی برای خودتان دارید برای من تا وقتی قابل احترام است که باعث آزار من نشود. اشتباه نکنید. اصول و اخلاق انسانی جای خود را دارد. مثلا همه میدانند تجاوز بد است. پس نمیشود گفت من جایی دور از چشم تو به کسی دیگر تجاوز کردم و به تو چه مربوط است اصلا؟!

شما با نگاه به آدم ها دنبال چه چیزی هستید؟ شباهت ها یا تفاوت ها؟ من فکر میکنم اگر حس مثبتی به فردی داشته باشم به دنبال شباهت ها خواهم گشت. به دنبال نقاط اشتراک برای احساس نزدیکی بیشتر. شاید برای همین است که وقتی به تماشای فیلمی مینشینم با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری میکنم، حتی اگر مشترکات بین من و قهرمان داستان چیز های فرعی و کوچکی باشند. حال برای منی که عاشق سینما و بازیگری و دنیای صحنه و دیالوگ است این فرایند تشدید می یابد.

این ها را نوشتم که بگویم به نظرم خوب میشود اگر "برادرم خسرو" را ببینید.


Image result for ‫فیلم سینمایی برادرم خسرو‬‎

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۸ تیر ۹۶

178- اصلا این بار چه بهتر!

پرتقال دیوانه تقدیم میکند! :)

سرِ زنگ دینی سُراییدم! :دی

خیلی هم خوب خوندم براتون!

اینم پست قبلی '_'

اینم شعر: 



خستگی، گیجی و منگی، به کنار!

آن همه درد کشیدم، به کنار!

رفتی از خانه و حالا دلِ من

شده متروکه و ویران، به کنار!


زندگی در نِگهم بیخود و بی نور شده

آن همه شوق و امیدم، همه نابود شده

سر، دو دستم، نه! تمامی وجودم به شبی

در نبودت همگی هاله ای از دود شده


من اگر کشته لبخند تو ام، عیبی نیست

تو اگر حقه زدی بر دل من، عیبی نیست

وای اگر جای تو و من، حال وارونه شود!

این همه زخم که بر روح منست، عیبی نیست؟


اصلا این بار چه بهتر که نگاهت الکیست

وان ببخشید و ببخشید که گفتی الکیست

من دِگر حفظ شدم در پسِ این کهنه نقاب

تک تکِ عاشقتم، عاشقتم ها الکیست...


[هما پورجم]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۸ بهمن ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 ببین! من انقدر درگیرتم که وقتی داری توی کابوسم با چاقو صورتمو خَش میندازی، از خواب که میپرم شاکی ام از تموم شدن اون کابوس!

من نمیخواستم بکشمت! تو خودت مُردی لعنتی! همون لحظه ای که زل زدی تو چشمام و گفتی: اگه دوسم داری تیرِ خلاصو بزن!

به دوس داشتن من شک کرده بودی...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

نسبتِ مستقیم!

مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

مثل قندِ بیرونِ چایی!

بعضی کار ها و بعضی شخص ها، فقط از دور قشنگ به نظر میان، یه ذره که جلوتر میری، یه ذره که زوم میکنی، میبینی نه بابا! نه تنها هیچ خبری نیست، بلکه زشت و مایه اعصاب خردی هم هست! شاید آدما باید یه دستگاهی داشتن که وقتی میخواستن رابطه ای رو شروع کنن یا وقتی میخواستن کاری رو پیش ببرن، اون دستگاهه یکی میزد فرق سرشون و میگفت: اسکلی اگه بری سمتش! خلاصه از من به شما نصیحت، فاصلتون رو حفظ کنید و جوگیر نشید! وگرنه به قول یه بنده خدایی: عِینِهو حِمار این دِ واتِر & خاک گیر میکنید و هیشکی هم نیست بیرونتون بکشه!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

بِدَوَم تا تَهِ دَشت ...

 بچگی هایمان را یادت هست؟ آن سکانسی را که با ذوق گفتی: بگو بادبزن! من هم با تعجب گفتم: بادبزن! بعد در حالیکه چشمانت شیطان بود، جواب دادی: بدو سرِ کوچه داد بزن! دوتایی خندیدیم و سرخوشانه به دنبال فرد تازه ای گشتیم که این مکالمه را با او تکرار کنیم و باز هم بخندیم. گاهی هم گذارمان به کسی میخورد که از پیش این قصه را شنیده بود و تا به او میگفتیم: بگو بادبزن! مُصِرانه میگفت: عمرا نمیگویم! بعضی ها از همان بچگی به خیال خودشان زرنگ بازی در می آوردند. من اما هیچ وقت زرنگ نبودم. همیشه وقتی میگفتی چیزی را تکرار کنم، برای دیدن لبخندت آن را میگفتم، حتی اگر جوابش را میدانستم. اکنون در به در دنبال کودکی هستم که با شوق بیاید و بگوید: پرتقال! بگو باد بزن! تا با لبخندی بگویم: بادبزن! و او بگوید: بدو سر کوچه داد بزن! و من بدوم و بدوم و بدوم و تا آن سرِ دنیا نبودنت را داد بزنم... 


اینجا 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن!

هر آدمی باید با یک ساعت شنی متعلق به خودش پا به این دنیا میگذاشت. ساعتی که پایین آمدن شن هایش به اندازه کل عمر آن فرد طول میکشید و خاصیتی داشت که هیچ گاه نتوانیم آن را وارونه کنیم. اینگونه آدم ها شاید بیشتر حواسشان به زندگیشان بود. شاید بیشتر حواسشان بود که دلی را نشکنند. عاقبت شکستن دل مگر غیر از شکستن دلِ خودمان در گوشه دیگری از حیات است؟ مگر غیر از کم شدن از عمرمان یا همان سرعت گرفتن شن هاست؟ دنیا مهربانی های بیشتری را در آغوش خود نوازش میکرد اگر موقع انجام هر عملی، چند لحظه، فقط چند لحظه صدای پایین افتادن شن های وجودمان را تصور میکردیم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

ناجی!

با پسر غریبه میرقصیدم. نگاهشان مست بود. رفتارشان مست بود. صداشان مست بود. دختر بچه را بغل کرد. میرقصیدم. نگاهم به دستانش بود. نگاهم به مسیر پاهایش بود. نگاهم به اتاق بود. میرقصیدم. دخترک را سمت اتاق برد. جیغ کشیدم. به سمتش هجوم بردم. روح دخترک از عذابی که در انتظارش بود، نجات یافت.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

برنده به جا!

ما از ادامه دادن این بازی خسته بودیم، ولی نه من میخواستم بازنده باشم و نه تو!
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

و چه سرخوشانه به مرگِ غیرت میخندند...

ما با آنهایی که بدون مادر و خواهر بزرگ شدند، اصلا کاری نداریم؛ هر چند باز هم اینگونه قابل توجیه نیست، ولی آیا پست فطرت نیست کسی که خواهر و مادر، یا حتی زن داشته باشد و در کوچه و خیابان، ناموس مردم را آزار داده و تیکه بارانش کند؟ به خیالش آنها چالش های یک بازی کامپیوتری هستند که هر چه تیکه شان کاری تر و زشت تر باشد، امتیاز بیشتری دارد و احتمال آنها را برای ورود به مرحله بعدِ این ویران شهر افزایش میدهد.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

از هیچکس، حتی خودت، خیری ندیدی...

میگم پرتقال! اگه چند بار بهت تجاوز شده بود، اگه توی یه خونواده ی خیلی فقیر به دنیا اومده بودی، اگه دزدیده بودنت و به کسی فروخته بودنت، اگه از یه بیماری لاعلاج و طاقت فرسا رنج میبردی، اگه مجبور بودی آفتاب نزده تا بوق سگ توی خیابونا کار کنی، اگه... اگه... بازم میتونستی خدا رو شکر کنی و بگی زندگی چقدر قشنگه؟

∞ Totally confused!
∞ در پیِ کامنت هایِ پستِ قبلی...
∞ عنوان: [شرمساری]-[محسن چاوشی]-[حتما گوشش کنید...]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

روابطِ سَرده یِ انسان، گونه یِ بی خِرََدان!

بعضی وقتا هم لازمه بشینید یه کاغذ بردارید و لیست تمام کساییکه میشناسید، چه واقعی و چه نسبتا مجازی رو بنویسید روش. سه حالت بیشتر نداره! یا رابطتون همیاریه (دو طرف برای یکدیگر سود دارند) یا انگلیه (در تمام موقعیت ها فقط یک نفر برای دیگری سود دارد) یا کلا خنثی است! که نمیدونم خنثی توی زیست شناسی اساسا چی تعریف شده. حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که اگه نشستید فکر کردید و دیدید در طول زندگیتون مدام داشتید نازِ انگل هاتون رو میکشیدید و مراقب بودید که نمیرن، شما یک احمقید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵

شباهتِ نفرت انگیز

شبیهِ حسِ دختری که پر پر شدنِ خواهرِ دو قلویش را در وسطِ خیابانِ کنارِ دانشگاه دید و حالـا مادرِ آلزایمری اش او را با نام خواهرش صدا میکند و وقتی به ملـاقات شوهر خواهرش در تیمارستان میرود، فریادهایش که میگوید: "خانومم! عزیزم! قشنگم! بهشون بگو من دیوونه نشدم!" را تحمل میکند و عاجزانه به خواهرزاده اش که آرام درگوشش زمزمه میکند: "مامان! چرا بابا داد میزنه؟" مینگرد...


[هماپورجم]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

تکراری های دوست داشتنی...

بعضی چیز ها هر چقدر هم تکرار شوند،

باز هم از دل آمده اند و بر دل مینشینند...

مثل دوستت دارم گفتنت...

مثل خنده هایت...

مثل بوسه هایت...


هما پورجم


∞ اصل مطلب اینه که پریسا داره واسه گوگولوشون، پیشنهادای بقیه رو واسه اسم جویا میشه :) بعد یهو یادم افتاد چقدر این جریان شیرینه :) هیچ وقت قدیمی و تکراری نمیشه :) شوق همه برای انتخاب اسم واسه یه وجودی که قراره پا به این دنیا بذاره :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

هر اسکیرین شات یک هشدار!

اگه شروع کردی به اسکیرین شات گرفتن از مکالمه هات باهاش، سه حالت داره:

یا باید فاتحه اون رابطه رو بخونی!

یا داری وابستش میشی!

یا باید منتظر باشی آخرش یه جایی اشکت رو در بیاره...


∞ اولین پست زمستونیم، و حتی اولین روز زمستونیم خوب شروع نشد! بریم ببینیم در ادامه چه خواهیم داشت! 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱ دی ۹۵

چرا رفتی؟

امشب یلدای من،

با یک دقیقه بیشتر خیره شدن به سیاهی چشمانت،

در عکس هایِ عروسی مان سپری شد؛

به یاد آن یلدایی که شصت ثانیه بیشتر مهمان آغوشت بودم...


ـهُـمـآـپورجـَـمـ



∞ یلداتون زنده... زمستونتون شاد... :)

∞ خندوانه یادتون نره :)

∞ #پست_خارج_از_نوبت


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵

- تو سیب رو چیدی! - نه، تو چیدی!

از لاک جیغ تا خدا؟

هر کس لاک جیغ میزند بی دین و ایمان است؟

لاک جیغ نشان دهنده یِ بی خدایی است؟

لاک جیغ جامعه را به فساد میکشاند؟

اصلا چرا لاکِ جیغ؟

چرا مثلا یقه یِ تا ناف بازِ مذکر ها تا خدا نه؟

چرا خال کوبیه ی روی بازویِ ورزیده یِ مذکر ها با تیشرت چسبون تا خدا نه؟

تا کجا میخواهند در مغزمان فرو کنند عاملِ فساد های جامعه مونث هایش هستند؟

تا کجا میخواهید این ذلت را بپذیرید که شما مذکر هستید و چون فیزیولوژی بدنتان متفاوت است حقِ سست عنصر بودن را دارید؟

خدا در ابتدا تمامی شما را انسان خطاب میکند!

تا کِی هزاران بار میشنویم و مانند همه یِ نهصد و نود و نهمین بارِ گذشته بی درنگ عبور میکنیم؟

غافل نباشید از این حجم تلقینی که رویِ ناخودآگاهتان اثر میگذارد.

که یک روز بلند میشوید و میبینید مثلِ مورد هدف قرار گرفته های دیگر شما هم همان افکارِ حاصل از تکرار و تلقین را دارید. تفکری که نسل به نسل میگردد چون به نفعشان است! چون مثالِ بارزِ تو از حقت بگذر تا آسیب نبینی است!

وای به حال مردمانی که پشتِ اعتقاداتشان فکر نیست.

وای به حال مردمانی که اگر از آنها بپرسی چرا؟ در جوابت بگویند از اول تا امروز اینگونه بوده است. پس لابد صحیح است.

وای بر وقتی که نفهمیم همیشه اکثریت حق نمیگویند.

وای بر وقتی که ناحق توسطِ اکثریت رای می آورد.



  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

دغدغه فرهنگی داشته باشیم!

نمیدانم کی و کجا فهمیدیم که موسسه ای درست شده است که درِ بطری های پلاستیکی را جمع آوری میکند و به کارخانه ای که این ها را بازیافت میکند، میدهد و در ازایش پولی دریافت میکند که آن پول صرف خرید ویلچر برای بیمارانِ نیازمند میشود. از همان روزی که فهمیدیم، شروع کردیم به جمع آوری آنها، سه ماه تابستان سه گونی بزرگ جمع شده بود. نه که همه یِ آنها حاصل خرید های ما باشد ها، نه! بلکه مادر جان در یک حرکت خداپسندانه به تمامی دوستان پارکی اش، یعنی دوستانی که در یک ساعت مشخصی از روز با آنها دسته جمعی در پارک رو به روی خانۀ مان با موزیک بی کلامی در منطقه یِ چادر کشیده شده ای ورزش میکنند، گفت آره اینگونه است و خلاصه دوستان را هم به عرصه جمع آوری دعوت کرد. اواخر تابستان به بازآرت رفته بودیم که دیدیم از قضا غرفه ای این در هایِ پلاستیکی را تحویل میگیرد و خب طبیعتا میتوانید حدس بزنید که برگشتیم خانه و با مشقت سه گونی را آوردیم و تحویلشان دادیم و آنها هم با لبخند گفتند: «وای چقدر زیاد! مرسی!» این استقبال بسیار گرم باعث شد که ما باز هم به این نهضت ادامه داده و از اواخر تابستان تا به امروز نیز سه پلاستیک بزرگ جمع آوری کنیم! چند شب پیش داشتیم فکر میکردیم که خب اینبار به کجا باید تحویل بدهیم این ها را؟ که دیدیم به به! در محل تحصیلمان هم به حول و قوۀ الهی یک حرکت مثبتی بعد از قرنی رخ داده و این مهم به راه افتاده است و نوشابه هایی که توسط مشتاقان علم صرف میشود، در هایشان در سطلی جداگانه تفکیک میشود! این شد که امروز صبح یکی از سه کیسۀ مذکور را به آقای تقوی تقدیم کردم. وِی با چشمانی گرد پرسید: «اینا همه رو از کجا اُوردی دختر؟» بنده نیز حدیث مفصل برایشان گفتم و در آخر تاکید کردم که دو تا کیسه دیگر هم هست که طی دو روز دیگر آنها را نیز خواهم آورد. در پایان هم آقای تقوی با دو آفرین جانانه اینجانب را مستفیض نمودند و اشاره کردند: «زود برو داخل، هوا بد کثیفه!»



پ.ن: آن سایۀ درون تصویر نیز سایۀ دستِ چپِ بنده است، که مثلا قرار بود شکل خرگوش بشود!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

نشد که تمومِش کنم

پژمردگیِ صورت، چشمانِ پر از حسرت

هِی هِلهِله، هِی شادی، هِی رقص در این وادی

 

"آن حالِ من و این تو!"

 

در هر ضربان سازِش، بَس دور از آسایِش

بَر هر دو لَبان لبخند، دِل پُر زِ شکر، پُر قند

 

"آن حالِ من و این تو!"

 

#پرتقالِ_دیوانه

 

پ.ن: ذهنم باز شد حتما ادامش میدم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

میشه یکی زیرِ گاز رو خاموش کنه؟

پرسِشِ کلاسی  |   2038/1/17

- آب چیست؟
- مایع و مایه یِ حیات که سالیانی دور همه یِ جوامع از آن استفاده میکردند ولی برخی کشور ها به دلیلِ مصرف بی رویه و عدمِ صرفه جویی در آن باعثِ نابودی نسل انسان در آن منطقه شدند.

- نفت چیست؟
- آمیزه یِ پیچیده ای از هیدروکربن هایِ مایع که صنایع زیادی به آن وابسته بودند و در گذشته کشور هایی چون ... آن را بشکه بشکه به کشور هایی چون ... میفروختند که این کار باعثِ از بین رفتن تعادل اقتصادی کشور هایِ فروشنده میشد.

- زیست تخریب ناپذیر به چه معناست؟ مثال بزنید.
- موادی که برگشتن آنها به طبیعت مدتِ زیادی به طول می انجامد. مانندِ کیسه هایِ پلاستیکی که در قدیم کشور هایِ زیادی از آن استفاده میکردند.



پ.ن: در جای جایِ کتاب هایِ درسیمان سال هایی را ذکر کرده است که طبق آماری که با توجه به شرایط کنونی به دست آمده در آن سال فلان چیزِ طبیعیمان تمام میشود! و من نگرانِ نسلِ کنونی ام! نگرانِ کودکانمان ...

پ.ن تر: متولدین دهه هایِ 20 تا 50 را جنگ سوزاند! دهه شصتی ها را بازمانده هایِ جنگ، جمعیت زیاد، بیکاری و شرایطِ سختِ ازدواج! میترسم ما و نسل هایِ بعدِ ما انقدر در جست و جویِ راهی برایِ زنده ماندن بسوزیم تا بمیریم ...

پ.ن ترین: سه روز است یک حسِ کوفتی ای درونم موج میزند که هر کاری میکنم گم نمیشود بیرون ... :( تمام کارهایم را به طرزِ عجیبی عقب انداخته است ...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری