کتاب را در دستم میگیرم. همه آماده هستیم. میخواهیم از خانه بیرون بزنیم که میگوید: تو رو که نمیبریم! خون در رگ هایم میجوشد. میدوم سمت مادرم و میگویم: چرا من نباید بیام؟ او هم همین را میپرسد. با لجبازی میگوید: همین که گفتم! از خانه بیرون میزند. کت و شلوار آبی پوشیده و حالا کفش های مشکی اش را به پا میکند. دستش را دراز میکند و میگوید: کتابو بده من. میگویم: نمیدم. منم باید بیام. میرود کتاب دیگری بر میدارد. فریاد میزنم: ازت متنفرمممممم که همیشه میخوای اَدای آدمای فداکارو در بیاری. بدون این کتاب نمیتونی بری اونجا. خودش را به من میرساند.

- میدی یا بیام بزنمت؟

- بیا بزن.

وسط هال مینشینم. با قسمت سفت کتاب(جایی که تمام برگه هایش به هم متصل شده اند) مدام بر سرم میکوبد. یک بار، دو بار، سه بار... خون از سرم جاری میشود. مادر ضجه میزند و پدر با شدت بیشتری میکوبد.


[خوابهایم]-[22 دی 95]