۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به لب رسیده جان کجایی؟» ثبت شده است

شما نجنگیدین و بردین. ما جنگیدیم و باختیم.

آدم از این حجم سیاهی جاری در رگ و پی این دنیا تعجبش می‌گیرد. از این حجم فهمیده نشدن‌ها. از این حجم نشدن‌ها. از خواستن‌ها و نتوانستن‌ها. از حرکت‌های بی‌برکت.

آدم خسته می‌شود. آدم کم می‌آورد. آدم قوی می‌ماند. قوی می‌ماند. قوی می‌ماند. قوی می‌ماند؟


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷

168- عشقِ پریشون شده یِ دو حرفی!



دستامون توی دست هم بود و روی برگای پاییزی قدم میزدیم.

بالاخره یافتمت!


[خوابهایم]-[29 دی 95]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

Let me fly in your heart, please

گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم.

فضای اتاق برای پرواز کافی نبود... 


[گروس عبدالمالکیان]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

پرهیز کن از این همه پرهیزِِ اضافی!

مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم...

بد نام که هستیم به اندازه یِ کافی...


[ علیرضا بدیع]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

بِدَوَم تا تَهِ دَشت ...

 بچگی هایمان را یادت هست؟ آن سکانسی را که با ذوق گفتی: بگو بادبزن! من هم با تعجب گفتم: بادبزن! بعد در حالیکه چشمانت شیطان بود، جواب دادی: بدو سرِ کوچه داد بزن! دوتایی خندیدیم و سرخوشانه به دنبال فرد تازه ای گشتیم که این مکالمه را با او تکرار کنیم و باز هم بخندیم. گاهی هم گذارمان به کسی میخورد که از پیش این قصه را شنیده بود و تا به او میگفتیم: بگو بادبزن! مُصِرانه میگفت: عمرا نمیگویم! بعضی ها از همان بچگی به خیال خودشان زرنگ بازی در می آوردند. من اما هیچ وقت زرنگ نبودم. همیشه وقتی میگفتی چیزی را تکرار کنم، برای دیدن لبخندت آن را میگفتم، حتی اگر جوابش را میدانستم. اکنون در به در دنبال کودکی هستم که با شوق بیاید و بگوید: پرتقال! بگو باد بزن! تا با لبخندی بگویم: بادبزن! و او بگوید: بدو سر کوچه داد بزن! و من بدوم و بدوم و بدوم و تا آن سرِ دنیا نبودنت را داد بزنم... 


اینجا 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

خبر زِ حالِ من نداری...

کاش اینجا بودی،

بغلم میکردی و من آروم اشک میریختم...

میبوسیدیم و تو گوشم زمزمه میکردی: غصه ی چی رو میخوری؟ ما همدیگه رو داریم روانی...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری