۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

زنجیره

ساعت ده دقیقه به هشت صبح است و من در تاکسی در ترافیک گیر کرده‌ام و حسابی دیرم شده که البته چیز عجیبی هم نیست. عجیب این است که زود بیدار شدم که با خیال راحت صبحانه بخورم و در کمال آرامش مسیر همیشگی را طی کنم. سر پارک دختربچه‌ای دنبال خانمی می‌دوید. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«الان زنگ می‌زنم پلیس. همینجا واستا.» و دخترک با گریه مدام می‌گفت:«نرو نرو.» اول فکر کردم مادرش است و سعی دارد اینگونه بچه را بترساند که به حرفش گوش بدهد. در ذهنم می‌گذشت که این چه طرز برخورد است؟ که دیدم سوار ماشین خانم دیگری شد و به راننده که به نظر می‌آمد دوستش است گفت:«گم شده، چیکارش کنم؟» وقتی دیدند که به بچه رسیدم و دستش را گرفتم، رفتند. کنار دیوار نشستم و بغلش کردم.

- گریه نکن عزیزم. می‌ریم پیدا می‌کنیم حالا خونتونو.

کمی نوازشش کردم تا آرام شد. آقای مهربانی هم گفت که به دفترش بیاییم که سردمان نشود و برای بچه هم از سوپری کیک گرفت. به پلیس زنگ زدیم. فاطمه بود و چهارساله. گفت:«مامانم رفته بیرون.» گفتم:«یعنی خودت اومدی از خونه بیرون؟» 

- آره. 

- خب خونتونو میدونی کجاس؟

- همین دور و بره.

زمانی که منتظر پلیس بودیم را آقای دفتردار‌ با سوالاتی چون «دانشجویی‌؟ رشتت چیه؟ اصفهانی‌ای؟ می‌صرفه عکاسی؟» و حرفایی مثل «وضع مملکت بد شده» پر کرد. که برای اولین بار احساس کردم که حوصله‌ام از این حرف‌ها سر نرفته‌است.

بالاخره پلیس بعد از یه ربع یا بیشتر سر و کله‌اش پیدا شد ولی حالا مشکل این بود که فاطمه سوار نمیشد. نمی‌دانم چرا سه پلیس در ماشین بودند ولی یکی از آنها پایین آمد و سعی کرد با فاطمه صحبت کند ولی جوابی نمی‌گرفت. پس دست به کار شدم و گفتم:«میخوای با هم بریم؟» و خودم را به ماشین پلیس دعوت کردم. اولش مقاومت کرد ولی به او گفتم:«ببین نمی‌تونیم تا شب وایسیم همینجا ها، یخ میزنیم. باید بریم خونتونو پیدا کنیم.» گویا قانع شد و رفتیم سوار شدیم. 

- در خونتون چه رنگیه؟

- قهوه‌ای.

یک در قهوه‌ای ته بن بست بود.

- کوچتون بن بسته؟

- نه.

داشتیم در محل میگشتیم که دیدیم مادرش گریان سمت ماشین آمد. به آغوش هم پیوستند و فاطمه باز شروع کرد به گریه کردن. سرش را ناز کردم و به مادرش با حرص گفتم:«تنها نذارین بچه رو تو خونه.» من که نمی دانم دقیق چه اتفاقی افتاده‌بود ولی حس کردم باید چنین چیزی را بگویم. پلیس رو به مادر گفت:«این خانوم خیلی کمکمون کردن.» گفتم:«خواهش میکنم. میشه منو تا دم مترو برسونید؟ خیلی دیرم شده.» تعجب کرد و خندید ولی در نهایت گفت:«بله، بفرمایید.» این شد که از ماشین پلیس، دم مترو، خوشحال و خندان پیاده شدم و تعجب را در نگاه‌های آدم‌های اطراف دیدم. لبخند زدم و در دلم از کلاس هفت و نیم امروز تشکر کردم که باعث خیر شد و فکر کردم به خوبیِ هیدروژنم، به اینکه می‌توانیم با همدیگر حرف بزنیم و به اینکه به این نتیجه رسیدیم که صبح‌ها از همان پارک برم سمت مترو؛ که اگر نرفته بودم هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید فاطمه کی و چگونه به خانه می‌رسید؟ و به اینکه اگر یک روز، دیگر مهربانی نباشد چطور زنده باشیم؟ کسی چه میداند که اتفاق‌ها چگونه به هم متصل می‌شوند؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

بودن یا نبودن؟ مسأله این نیست.

مسأله این است: خونه‌ی داداش و زن‌داداش یا خوابگاه یا خانه‌ با گروهی از دوستان؟

و اما مسأله‌ی مهم‌تر چیست؟ جلب رضایت مادر و پدر.

| عکاسی - تهران - دانشگاه پارس |

پ.ن. من تلاش کردم(البته نه چندان کافی) که دولتی قبول بشم. اما شما شاهدید که با ظرفیت زیر سی تاییِ عکاسی در تهران، کار خیلی دشوار است.

[تبریک هم نگویید لطفا!]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

188- فرهنگسرا نیاوران! / هشت بهمن

واران گفت پست بذار :) دیگه گفتم روشو زمین نندازم:))

نظرات پست 185 رو هم تایید کردم :)


وسط نویس: کمترین کاری که باید توی وبلاگ نویسی رعایت کنید اینه که لااقل دو دور پستاتون رو بخونید که غلط املایی و تایپی نداشته باشه!



دستای هممون یخ زده بود و من داشتم به این فکر میکردم چطوری تو این سرما با دستای سِر شده داره سیمای گیتارو تکون میده؟...


قسمتی که میخونه:


ز روی مهت جانا پرده بر گشا
در آسمان مه را منفعل نما، منفعل نما
به ماه رویت سوگند 
که دل به مهرت پایبند به طره ات جان پیوند
قسم به زند و پازند
به جانم آتش افکند خراب رویت یک چند


[آتش دل-جلال الدین تاج اصفهانی]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵

181- نکاتی مِن بابِ یک آرامش گیرنده از بیان! و پیرامونش!

سلام بر و بچ :))

با اینکه کاملا بیزارم از اینطوری پست گذاشتن ولی خب مجبورم مجبور!

اون اتفاق پیچیده کننده ای که الان احتمالا خیلی هاتون دوست دارید بدونید چی بوده غم انگیزه!

بابای دوست صمیمیم(فریبا) فوت کرد :( (یک بامداد یک شنبه بر اثر سکته قلبی و مغزی)

من دقیقا یک شنبه، دهم، فهمیدم. عصر که از خواب پاشدم دیدم که سمیرا زنگ زده گوشیم و بعدشم دیدم داره گوشی مامانمم زنگ میخوره که باز سمیرا بود. و خب یه خصوصیت بدی که دارم اینه که تا حد امکان از مکالمه تلفنی جلوگیری میکنم. به سمیرا اس دادم که: جانم سَمی؟ گفت زنگ بزن کارم مهمه! دیگه زنگ زدم و سمیرا با یه صدایی که داشت میلرزید بهم خبر رو داد. بالافاصله پوشیدم و رفتم خونه فریبا اینا. تا بغلش کردم دوتامون زدیم زیر گریه... وای نمیتونید تصور کنید دوستی رو که اشکش براتون غریبه اس رو توی این حال ببینید. من رسما فقط بغلش کرده بودم و اجازه دادم گریه کنه... میگفت دیگه واسه کی درس بخونم؟ میگفت بابام از جای تنگ بدش میاد... خیلی حرفا زد... خلاصه من که به هزار مشقت داشتم قوام رو حفظ میکردم که نقش حامی رو داشته باشم.

دوشنبه صبح رفتیم مراسم. تاج گل مصنوعی و طبیعی هم که زحمت سفارشش رو یگانه کشیده بود و با سمیرا و فاطی رفتن گرفتن و ما زودتر با بقیه رفتیم مسجد. انصافا عکس دارم ازش ولی ناموسا الان با چنان سرعتی دارم تایپ میکنم که وقت آپلود عکس نیست (کلی چک لیست تو گوشیم دارم از چیزایی که باید براتون آپلود کنم و بگم و اینکه الان تایم کمه به شدت نفرت انگیزه)

باز 5 شنبه شبش مراسم شام داشتن. من و سمیرا و یگانه و زهرا و فاطی رفتیم و مینا و اون یکی فاطمه رو اجازه ندادن بهشون چون شب بود.. ( البته ما هم پدر هامون زحمت بردن و آوردنمون رو کشیدن..)

خلاصه آخر شب یکم حال فریبا بهتر بود. داشت برای من و زهرا خاطرات باباش رو تعریف میکرد و ما امیدوار شدیم خلاصه..

جمعه ظهر هم مسجد بود و باغ رضوان که ما فقط مسجد رو رفتیم. کلی از بچه های مدرسه و چند تا از مسئولا و معلما هم اومدن.. منم کلا مسئول نشون دادن اینکه مامان و خواهرای فریبا کودومان به بچه ها بودم چون باید برای عرض ادب و تسلیت و اینا میرفتن پیششون

بعد مسجد با مامانم و بچه ها رفتیم وسط زاینده رود رو سنگا و یکم فاصله گرفتیم از محیط غمبار.. (که باز عکساشو و جریان مفصل رو اگه عمری باقی بود حتما ابلاغ میکنم بهتون)

بعدشم بابا اومد دنبالمون و یه سری بچه ها رو ما رسوندیم.

تو مسجد کلی به فریبا اصرار کردیم که شنبه بیاد مدرسه ولی خب نیومد.. یک شنبه اومد ولی..

تقریبا حالش تعریفی نداشت ولی سر زبان توی بحث مشارکت کرد که باز جای امیدواری داشت

دوشنبه شب بهش اس دادم داری چه میکنی؟ گفت سعی میکنم به خودم بیام..

فریبا خیلی قویه! خیلی.. امیدوارم زمان هر چه زودتر از دردش کم کنه :(

امروز سر زیست یهویی گریش گرفت و باز من تنها چیزی که داشتم ارائه بدم فقط دستمال و آغوشم بود...

واقعا آدم چی میتونه بگه آخه؟:(

هر چی بگی در اون موقعیت برای اون فرد مسخره به نظر میاد

و اما در مورد خودم بگم که منی که پارسال اصلا سرمانخوردم امسال بار سومیه که دارم سرما میخورم :(

یعنی انقدر اوضاع جسمیم لِهه که نگو!

یه هفته اس دماغم کیپه و آبریزش و این حرفا!

الان که یکم خوب شده تازه سر و گلوم داره دردش زیاد میشه :|

و دیگه اینکه راجب درس هم همین رو بگم که رسیدم به پنج هشتم از وضعیت قبلی و ایشالا در دو هفته آتی میرسیم به یک و سپس میزنیم از نقطه اوج قبلی جلو :)

مامان خوشحاله.. بابا خوشحاله.. و زین رو منم یاد گفتم چطوری دل بکنم از این گوشی و لپ تاپ و تایمم رو مدیریت کنم مثل چند ماه پیش

اهداف آغوشتونو برا من باز کنید :)

و اینکه هنوز که یه سریاتون صفحه مستقل نظر خصوصی دادن ندارید :||

پست های اونایی که همیشه میخوندمشون و کامنت میذاشتم رو خوندم :) اونایی هم که میخوندم و کامنت نمیذاشتم رو هم خوندم :)

خلاصه فک نکنین از زیر چشمان تیز بین پرتقال میتونین فرار کنین

حق یارتون و اینکه برا زودتر خوب شدن حال فریبا و شادی روح پدرش دعا کنید :)

احتمالا پست بعدی دوشنبه خواهد بود.

نظر های دریافتی تا اون موقع رو هم همون دوشنبه پاسخگوئم

سپاس که همراهمین :) چه جدیدا:) چه قدیمیا :) چه دوستا و چه دشمنا! و سپاس ویژه از رفقای خاص :)

کی بشه وقت کنم برم سر یه قالب جدید!؟ این دیگه داره میره رو مخم -_-

و در آخر اینکه مراقب زندگی هاتون باشید.


بعدا نوشت 23:59 : میخواستم آدرس جا نظریمو عوض کنم بعد اشتباهی زدم پاکش کردم :||||||| :((((( الان انقدر عصبی ام که نگو ://// اون همه خاطره و نظرو پاک کردم :(((((( دیگه باز میذارم نظر های پست ها رو! ولی به همون مِنواله! تایید نمیشه! و اونایی که نیاز باشه رو جواب میدم. فقط الان شرمنده اونایی شدم که واسه این پست نظر گذاشته بودن الان پاک شد نظرشون :(((((( سام وان کیل می :((((

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

چطوری هر دفعه این همه تایپ میکنی شباهنگ؟ :))

1- شماره منفی یکمـ از این پست: سکانس اول (مدرسه / زنگ اول / سر کلاس): فریبا: غذا نیاوردی؟ من: نه! میخوام از بوفه بخرم! - نمیخواد بابا من ... (یادم نمیاد غذایی که گفت رو) دارم، با هم میخوریم. - نه تازه از اینا خوردم. از بوفه میخرم. - عه نه! انگار مامانم ... (بازم یادم نمیاد چی گفت) برام گذاشته! -بابا میگم از بوفه میخرم دیگه! تو خودت میخوای بخوری خب! - نه من اصلا دلم ناهار نمیخواد. - (در حالیکه کلافه شدم!) حالا صبحه! تا اون موقع گشنت میشه! فوقش من هم از بوفه غذا میگیرم، هم غذا تو رو میخورم! (وسط نویس: من خیلی میخورم :دی دوستان در جریانن! ولی بابا معتقده چون میوه کم میخورم جذب بدنم نمیشه :| مامان هم معتقده ژن ام به بابام رفته (که در واقع این جمله مصطلح غلطیه! چون بچه ها از هر مدل ژن دستِ کم یک آلل از مادر دارن یکی از پدر، و اینکه کودوم آلل رو داشته باشن، بستگی به نوع ژن، صفاتشون رو تعیین میکنه) و هر چی میخورم چاق نمیشم! خلاصه که دو ساعت پیش رفتم رو ترازو، دقیقا 44.4 kg بودم :دی) سکانس دوم (مدرسه / زنگ تفریح دوم): (فریبا داره بلند میشه که بره بیرون، یادم نمیاد خودم کیف پولم رو بهش دادم یا خودش گفت بده) من: اگه قرمه سبزی داشت، قرمه سبزی بگیر! نداشت جوجه! فریبا: باشه (و کلاس رو ترک میکنه، همزمان زهرا میاد تو کلاس و سرمون به صحبت گرم میشه. بعد از چند دقیقه زنگ میخوره، فریبا میاد تو کلاس، زهرا میره سر کلاس خودشون، کیف پولم رو نگاه میکنم، میفهمم که ازش پول کم شده ولی نمیفهمم چقدر! قبل اینکه به فریبا بدمش یه نگاه کردم ببینم به اندازه کافی پول دارم یا نه!) من: چی گرفتی آخر؟ فریبا: جوجه! - خب ژِتونش کو؟ - دستِ یگانس! - اوکی! سکانس سوم (مدرسه / زنگ سوم / سر کلاس): (یکی میاد دم در کلاس و فریبا رو صدا میزنه و فریبا میره بیرون و تا آخر زنگ هم نمیاد. (قابل توجهتون که فریبا نماینده کلاسه و خب چیز عجیبی نبود قاعدتا!)) سکانس چهارم (مدرسه / زنگ ناهار): میزنم از کلاس بیرون و توی پله ها یگانه رو میبینم) من: ژتونمو بده! یگانه: عه! دست فاطیه! - خب فاطمه کجاس؟ - نمیدونم! (پوکرفیس طورانه به یگانه زل میزنم و دیگه چیزی نمیپرسم. انگار که خب مشخصه دیگه! باید الان دنبال فاطمه بگردیم. میریم توی حیاط. فاطی اونجا نیست. بر میگردیم تو ساختمون و میشینیم روی صندلی های توی راهرو که معمولا همونجا غذا میخوریم و فاطمه پیریم و زهرا پیریم (مثه ایکس و ایکس پیریم، چون فرق میکنن باهم ولی اسماشون یکیه) رو هم مستقر در اونجا میبینیم، یهو یادم میاد یه چیزی!) من خطاب به یگانه: سمیرا (نماینده کلاس اونا) رو هم اومدن سر کلاس صدا زدن؟ یگانه: آره! من خطاب به زهرا و فاطمه پیریم: مال شما رو چی؟ فاطمه پیریم: آره! من: وا! (فاطی از دور میدوه به سمت پله ها!) من: کجا بودی؟ فاطمه: میگم حالا! (در حالیکه که فکر میکنم میخواد بره ژتون ها رو از بالا بیاره، چیزی نمیگم و میذارم بره. دو دقیقه بعد برمیگرده.) من: ژتون ها کو؟ فاطی: عه! بالا بود! - خب نیاوردی یعنی واقعا؟ :| نصف زنگ رفت! - خب حالا میرم میارم! (دو دقیقه بعد برمیگرده) فاطی: میرم میگیرم براتون! من: دمت گرم! سکانس پنجم (همچنان زنگ ناهاره / کلی وقت گذشته و فاطی هنوز نیومده و من دارم غر میزنم که بابا هلاک شدم از گشنگی!): من: یگانه پاشو بریم ببینیم کودوم گوری موند این فاطمه! سمیرا و فریبا هم که معلوم نیست کجان! یگانه: آره بریم! (میریم توی حیاط، من همه جا چشم میندازم و فاطی رو نمیبینم، میریم توی بوفه و من به مسئول اونجا میگم که یه فرد با چنین مشخصاتی نیومد غذا بگیره؟ و اون میگه چرا اومد! غذا ها هم تموم شده! دیگه واقعا نگرانش میشم و به یگانه بروز میدم و اونم ابراز نگرانی میکنه! میریم توی اون ساختمون (ساختمون پیش دانشگاهیا که ما باشیم از ساختمون سومیا و دهمیا جداس و نماز خونه توی ساختمون اوناس) میرسیم به نمازخونه) من خطاب به حانیه و ملیکا: سمیرا و فاطمه نیومدن اینجا؟ اون دو تا: نه! من با حالت نگران خطاب به یگانه: کجان پس اینا؟ :( یگانه با حالت نگران: نمیییدونم! :( (ناگهان زهرا زِگوند (مثه ایکس(x) و ایکس پیریم('x)و ایکس زگوند("x)) رو میبینم. من خطاب به زهرا زگوند (با اون کاپشن نارنجیش که همیشه دل من رو میبره! من چرا کاپشن نارنجی ندارم؟): سمیرا و فاطمه رو ندیدی؟ زهرا زگوند: چرا دیدم! سمیرا دم در منتظر داییش بود! من: داییش!!!؟؟ اون: آره (و صحنه رو ترک میکنه!) یگانه: داییش برا چی آخه؟ من: چمیدونم! (میریم به سمت در مدرسه) سکانش ششم (دم در): (من در حالیکه سوال در چشمام موج میزنه، فاطمه و فریبا و سمیرا و مینا و زهرا پیریم و فاطمه پیریم رو دم در میبینم و ناگهان زهرا یه پاکت کاغذی که فکر کنم از خانه کنتاکی بود تحویل من میده و منِ گشنه که خیالم از بابت سمیرا و فریبا و فاطمه راحت شده، بیخیالِ بقیه قضایا رو به فاطمه میکنم و میگم): ژتون من کووو؟ :( (همه داریم با پاکت هایی در دست که زیر یه مشت کاپشن مخفی شده (رجوع شود به 3) به سمت ساختمون خودمون میریم!) فاطمه: نگرفتم اونا رو! زهرا پیریم: بابا تولدت مبارک! (من مات و مبهوت چند ثانیه به دوربین خیره میشم و سپس وای وای گویان و ذوق کنان متوجه میشم تمامی این تدابیر برا این بوده که من نفهمم قراره از بیرون غذا بگیرن و خلاصه سورپرایز بشم که الحق هم شدم و درود میفرستم بر خودم که در مواقع لازم خنگ بودنم نمود میکنه :دی) سکانس هفتم و آخر (توی یکی از کلاس های خالی): غذامونو میخوریم. فاطمه یه سری فیلم از دوران راهنمایی که من با دوربین لپ تاپ کلاس از خودم گرفته بودم رو از توی گوشیش نشونم میده و باید بودید و قیافه منو میدیدین :)))) اصلا عالی بود. :))


2- پشت صحنه ی شماره یک: توی سکانس اول در واقع اصلا ظرف غذای فریبا خالی بوده و صرفا جهت رد گم کردن آورده شده بوده تا من از خرید غذا منصرف بشم که نشدم :دی توی سکانس دوم اومدن زهرا به کلاس و حرف زدن با من که من از کلاس نرم بیرون از پیش تعیین شده بوده :دی و پولی که از کیف پولم هم کم شده بوده در واقع جهت محکم کاری بوده و سهم خودم از پیتزاها حتی :دی توی سکانس سوم در واقع فریبا و سمیرا از کلاس رفته بودن بیرون که سفارش بدن غذاها رو. توی سکانس چهارم اصلا نماینده کلاس زهرا و فاطمه پیریم بیرون نرفته بوده ولی وقتی من اون سوال رو میپرسم یگانه از پشت سرم به اون دوتا اشاره میکنه که بگید آره! :دی و خب میدونید که کلا ژتونی هم در کار نبوده! توی سکانس پنجم بر و بچ دم در بودن و بعدش ابراز کردن ما حتی چشم تو چشم شدیم و فکر کردیم دیگه تو فهمیدی و لو رفت! ولی من اصلا نفهمیده بودم :دی دیگه اینکه توی نمازخونه هم باز یگانه از همون شیوه سکانس قبلی بهره گرفته و از پشت من به حانیه و ملیکا اشاره کرده که بگید نه ولی خب زهرا زگوند رو دیگه نتونست با اون شیوه کاریش کنه و اینجا زهرا زگوند سوتی داد که خب شاید براتون جالب باشه که بازم من به چیزی مشکوک نشدم :دی در سکانس ششم در واقع اون آقایی که سمیرا منتظرش بوده داییش نبوده و صرفا میخواسته غذا ها رو بیاره ولی از اونجایی که در سکانس های قبلی زهرا زگوند اونا رو دم در دیده بوده سمیرا گفته بوده داییشه! (اینکه چرا در مورد 3 مشخص میشه! :دی) در سکانس هفتم هم زنگ کلاس خورده بود ولی ما در کمال آرامش نشستیم غذامون رو خوردیم که ناگهان ناظم گرامی اومد و گفت که از معلماتون اجازه گرفتین؟ ما هم خیلی شیک و متحد گونه یکصدا گفتیم بله! و به ادامه خوردن پرداختیم. حالا زهرا و فاطمه پیریم فیزیک داشتن که از قضا معلمش هم خیلی خاص و عجیب و در عین حال هم خوب و هم بده! :| اصن توی توصیف نمیگنجه! حالا قضیه این بود که زهرا و فاطمه پیریم گفتن این ما رو راه نمیده ولی از اونجایی که من به طرز شگرفی (که هنوز دلایل آن در دست بررسیه) جایگاه ویژه ای نزد این معلم دارم، گفتم که من میام توضیح میدم براش که بذاره برید سر کلاس. خلاصه رفتم و دم در کلاس گفتم: میشه یه لحظه بیاید؟ - بله عزیزم! هنوز من دهنم باز نشده بود که دو دوستمون رو دید و گفت: میخوان بیان تو؟ - بله اگه اجازه بدین! (پشت چشم نازک میکنه، یه نگاهی هم به من میکنه) - برید تو! من: نمیخواد توضیحی بدم خانوم؟ - نه مراقب خودت باش! و اونجا بود که من با چشمانی از حدقه در آمده صحنه رو ترک کردم.


3- پشت صحنه از زبون سمیرا (این همون سمیراست که توی این پست بهش اشاره شد{لبخند}): ما رفتیم از ناظم اجازه بگیریم که از بیرون غذا خریدیم اشکالی نداشته باشه (اول سفارش دادیم بعد رفتیم محض احترام اجازه بگیریم چونکه قبلا دیده بودیم بقیه هم اینکار رو میکنن و اصولا فکر کردیم اجازه نیاز نباشه) خلاصه رفتیم و ناظم گفت نه! حالا ما هر چی میگفتیم بابا قبلا بچه ها کردن اینکارو و حالا که به ما رسید ممنوع شد؟ که ناظم گفت اصلا برید به مدیر بگید. رفتیم پیش مدیر. اونم با کلی ادا و اصول آخرش گفته حالا سمیرا واقعا ارزشش رو داشت؟ منم گفتم بله خانوم! خوشحالی دوستم ارزشش رو داشت. در نهایت هم گفتن پس هیچ کس نباید بفهمه و آشغالاش رو هم نمیندازین تو سطل های مدرسه. منم برا اینکه توی اون سکانس زهرا زگوند گیر نده بهش گفتم داییمه!


3.5- کوشا باشید: در حفظ و نگهداری چنین دوستانی که همانا آنان از بهترین نعمت های خدا دادی اند و همانا قدر بدانید و شما هم به سانِ آنان باشید و خلاصه غرض اینه که بگم خیلی خوشحالم که دارمتون :)


4- هایکو: در واقع خیلی وقت پیش توی نودهشتیا که الان دیگه فکر کنم کسایی که اون موقع عضو فعالش بودن اونجا رو بنا به هر دلیلی ترک گفتن مثه خودِ من، ولی یه بخشی بود به اسم هایکو کتاب. اینطوری بود که باید سه تا کتاب رو ازشون عکس میگرفتی که با اسم های اونها یه جمله باحال و با معنی درست بشه و خب کلا این حرکت مقادیر قابل توجهی با اصل هایکو تفاوت داره ولی خب کار جذابیه و چند وقت پیش بهار این پستش رو گذاشت و من دوباره یادش افتادم و این شد که الان براتون با یک نگاه به کتابام درستش کردم :) باحاله خلاصه! دعوتتون میکنم :)

عجیب تر از رویا (است، اما) من زنده ام! (در) صد سال تنهایی!





5- بچسبد به اون 100 تا دلخوشی کوچیک!: یکی از چیزایی که جدیدا خیلی زندگیمو راحت تر کرده اینه که سیم شارژر قبلیم بعد یک سال اتصالی داد و خراب شد و الان یه سیم شارژر دارم به درازی 9 وجب و نیم! همانا سیم شارژر بلند داران از خوبان و خوشبخت های روزگاران اند و باید سیم شارژر بلند را تجربه کرده باشید تا بدانید چه میگویم! :دی


6- سخن بزرگان: خب بچه ها! تابع براکت مثل کشور ما میمونه! میپرسید چرا؟ بله! چون تمام نقاطش بحرانیه! (تعریف نقطه بحرانی)

7- مکالمه ای در چندین روز پیش(داخل سرویس): من: یه بار هم نشد دقیقا موقع باز شدن آب زاینده رود من وسطش باشم و همزمان وقتی آب داره میاد من هی برم عقب و فقط یه مرز کوچیکی بینمون باشه! (حالا اینطوری هم نگفتما ولی منظورم همین بود، خود دوستام گرفتن چی میگم) یاسمین: دیوونه ای؟ سمیرا: این پرتقال اگه زمان نوح هم بود به خاطر هیجانش هم که شده نمیرفت تو کشتی! من:

8- چون خیلی ها اظهار عجز کردن در این باب میگم:
به خدا، به قسم آیه، من جا نظری دارم! ببین! به خدا، به قسم آیه، کافیه اون بالا وبلاگ توی منو کلیک کنید روی جا نظری! به خدا! به قسم آیه! یه سری پست ها رو من بسکی حس مشترک میتونم داشته باشم با کلمه هاشون فقط توانایی بروز احساس دارم. واسه همین یکی از دلایلی که گاهی به پست هاتون نظر خصوصی میدم اینه که اگه قبلا ها که نظرای پستام باز بود کسی برام چنین کامنتی میذاشت به شخصه چیزی جز لبخند گذاشتن در جوابش نداشتم ولی به خدا! به قسم آیه دلم نمیاد احساساتم رو هم بروز ندم!

9- نکنه: دچار یه بیماری ای شدم که خودم اسمش رو گذاشتم "نکنه"! اینطوریه که هر چی میخوام بنویسم، میگم نکنه یهو یکی این تیکه رو بخونه و ناراحت بشه؟ حالا به هر دلیلی! هر چقدر هم ناراحتیش آنی یا کم باشه! ولی به شخصه عذاب میکشم از اینکه مثلا، دقت کنید! مثلا بیام عکس یکی از کادو های تولدم رو بذارم بعد یکی دلش بخواد و ناراحت بشه از اینکه چرا اون همچین چیزی نداره. به واقع دوست ندارم کسی حس بد داشته باشه با خوندن پستای من. نه اینکه بخوام خود سانسوری کنم ها! نه! ولی جدیدا دارم نهایت سعی ام رو میکنم که یه جوری رفتار کنم و حرف بزنم و بنویسم که این قسمت هایِ نکنه دار از سیستم حذف بشه!

10- توی عکس هم یه بینهایت هست {لبخند}: یادتونه گفتم ممکنه بابام بگیره گوشیمو؟ و البته لپتاپم رو! حالا خواستم بگم که کلا بابام تا حالا 100 بار این موضوع رو بهم گفته. ولی این دفعه خودم تصمیم گرفتم شب که اومد دوتاشو با دستای خودم تقدیمش کنم. حمید خیلی باهام حرف زد و من به واقع دلم نمیخواد نا امیدش کنم. (من و حمید! رمز همون قبلیه! وسط نویس: به قول مامانم: ژن حمید به باباش نرفته :دی) (درسته که نوشتم تا هر بینهایتی که میخواید قضاوت کنید و الان به واقع دلم میخواست بهتون نگم که حمید داداش دومیمه ولی خب گفتم :|!) در کل خبر دادم که ممکنه فقط آخر هفته ها برسم بیام اینجا... وقت کم و این حرفا... تا تهش بخونین دیگه! خوشم نمیاد بیشتر توضیح بدم!

11- مربوط به عنوان: به واقع (افتاده تو دهنم این :|) الان سه ساعته که دارم تایپ میکنم و یه نوع خداحافظی با لپ تاپم هم محسوب میشه! چند ساعته رسیدیم اصفهان و خونه خیلی سرده و دست هام هم از زیاد تایپ کردن و هم از سرما سِر شده!

12- و در آخر: دعا یادتون نره! دلم تنگ میشه براتون! مخصوصا بعضیا! و دیگه اینکه حق یارتون :)

بعدا نوشت: عکسای برفی که توی تهران اومد رو یادم رفت بذارم براتون! کلی عکس خوشگل گرفتم :) ایشالا باشه واسه پست بعدی :)
بعدا نوشت 2: آندرومدا میگه نودهشتیا فیلتر شده و این سایتی که توی مورد 4 لینک کردم اصلش نیست!
بعدا نوشت 3: پست قبلی رو یادم رفت لینک کنم! الان هم به نشانه اعتراض لینک نمیکنم! عوضش یادآور میشم که توی پستِ 177 اونایی که ادامه مطلب رو نخوندن برن بخونن!
بعدا نوشت 4: تد یه پست گذاشته بود! خواستم فقط و فقط بگم که الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینم یکی از نیاز های بسیار زیادی که در یک وبلاگ حس میشه اون بخش تماس با من هستش! یا هر صفحه مستقل دیگه ای! دقت کنید مستقل! که بشه توش بدون زدن تیک نظر خصوصی، نظر خصوصی داد! یعنی تنظیم شده باشه فقط خصوصی بتونی نظر بدی! آخر هفته اومدم، نبینم یه سریتون هنوز نظر خصوصی دونی ندارید ها! :))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

176- هم اکنون به یاری نارنجی شما نیازمندیم :|

واقعا تو این اوضاع چرا هنوز مامان اصرار داره که بریم تهران و برا من تولد بگیره؟ |:

حالش از من بهم نمیخوره خب؟ |:

بهم گفت بیا اینا (کلیک و کلیک) رو بذار تو وبلاگت از دوستات نظر خواهی کن ببین کودومو بپوشی :|

فقط دخترا درخواست رمز بدن :)


+ آی اَم نات اِ بیشعور! آیم جاست توتالی کانفیوزد -_-

++ یه پست معذرت خواهی بلند بالا بهتون بدهکارم...

+++ ممکن است بابام گوشیمو ازم بگیره! سو ایف یو سی آی دیسَپیِر فور سام دِیز (مِیبی ایتس 1 ویک اُر ایوِن 5 مانس!) دونت وُری اِبات می :|

++++ پست قبلی 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۵ بهمن ۹۵

من یه آشغالم!

یه آشغالی که امشب اشک مادرش رو دید.

اشکایی که به خاطر آشغال بودن من ریخته شد.

ببخشید اگه این مدت یه آشغال دوستتون داشت و داره...

ببخشید اگه الان یه آشغال با پرروگی تمام ازتون میخواد براش دعا کنید.

ببخشید بابت تمام فکر های درست و غلطی که الان راجع به یه آشغال میکنید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

172- از هر دری، سخنی!

منفی هفت: از یک منبع کمی تا قسمتی نامعتبر (:|) براتون میزان ماندگاری احساسات آدمی رو بازنشر میکنم!

واحد عدد ها ساعت هستند.

غم: 120 / نفرت: 60 / شادی: 36 / درماندگی: 24 / امید یا نا امیدی: 24 / خشنودی: 24 / اضطراب: 24 / حسادت: 15 / آرامش: 8 / اشتیاق: 6 / قدردانی: 5 / گناه: 3 / استرس: 3 / غرور: 2.5 / گیجی: 2.5 / عصبانیت: 2 / تعجب: 2 / تحریک: 1 / ترحم: 1 / تحقیر: 0.8 / ترس: 0.6 / شرم: 0.5 / انزجار:0.5


اینا مهم نیست حالا! مهم اینه که: خوردن چیزهایی که دارای مواد نگهدارنده زیاد هستند توصیه نمیشود! مثلِ غم!


منفی شش: وبلاگ هایی که دنبال میکردم رو وارد اینوریدرـَم کردم. اینطوری خیلی راحت تر میخونمتون! :) | جهت کسب اطلاعات بیشتر به روزنامه های کثیرالنتشار مراجعه فرمایید! هااااع؟ نه هیچی اشتباه شد. |


منفی پنج: در این پست صحبت از زندگی نباتی شد. که خب دوستان جواب های قابل توجهی دادند که به علت حفظ حریم پاسخ گویان از ذکر نام آنها معذوریم و توجه شما رو به دانه معنی جلب میکنیم. :))

برخی از تعاریف دوستان از زندگی نباتی:

1- همین که داری زندگی نباتیه. فقط چایی نباتم باید باشه کنار دستت که قشنگ نباتی بشه :)) زعفرونی هم باشه نباتش که دیگه نباتی اندر نباتیه :)) (گویاست که این عزیز به نباتی کردن هر چه بیشتر اوضاع تاکید خاصی داشته است. اما نه نبات بد! بلکه نبات خوب!)

2- زندگی نباتی همون زندگی مثل گل و گیاه. درک صد در صدی از محیط و عدم توانایی واکنش نشون دادن (خیلی هم خلاصه و مفید! والا!)

3- کلیک (لینک موجود در کلیک را فرستاده و ابراز کرده است که:) به جات بودم پست رو ویرایش میکردم! (همون دو بند اول سایتی که بهش لینک داده شده است را بخوانید متوجه عمق ماجرا میشوید!) (ما نیز با گفتن اینکه ولش کن خاطره میشود، این گرامی را از نگرانی به در آوردیم!)

4- زندگی نباتی به نظرم همینه که بیشتر مردم باهاش مشغولن! لذتشو می برن! برو کار کن ، درس بخون ، موفق بشو، یه جای عالی استخدام شو، یه حقوق عالی بگیر، بعدش ازدواج کن، یه چنتا بچه بنداز اونور، بعدشم برو بمیر! خلاص! به این میگن زندگی نباتی! خوابیدن تو رخت خواب که اصلا شباهتی به زندگی نباتی نداره! (این دوستمون خیلی نا امیدانه با قضیه برخورد کرده!)


و در نهایت، گزینه مورد نظر خود را به شماره یِ دو سه صفر 7 به توان منفی 7 ارسال فرمایید.


منفی چهار: من با این وضع در بیان احساس امنیت نمیکنم! شما چطور؟


منفی سه: یادی کنیم از یکی از انیمیشن های نوستالژیک کودکی ام :)






منفی دو: آیا شما نیز گوشی هایتان را میبرید در حمام که آنجا هم آهنگ گوش بدهید یا فقط من اینگونه می زی اَم؟ :|

منفی یک: خوشبختی یعنی داشتن دوستایی که حتی وقتی مریض بودی و روز تولدت نمیتونستن برات کاری کنن یا حتی روز های قبلشم چون مریض بودی ندیدنت، ولی باز هم چند روز بعد تولدت سورپرایزت میکنن! :)) (مفصلا در پستی جداگانه تعریف میکنم :) الان خستم :| بگید چشم!)

صفر: چندی پیش پدر جان با یک عدد از این ها، وارد خانه شدند و فرمودند که: بیا براتون میوه ستاره ای هم گرفتم! دیگه از دنیا چی میخواید؟ در همان لحظه بود که اینجانب پوکر فیس طور به دوربین خیره شده و نزدیک بود که دار فانی را وداع گویم :| خلاصه که میوه ایست با شکلی جذاب و طعمی بسیار ترش تر از لیمو، به حدی که بعد از خوردن قطعه کوچکی از آن حس میکنید دارند سمباده به گلویتان میکشند!

یک: این چرا فقط 20 بازدید خورده است؟ :|
 
دو: تا از منفی هفت به دوـیی دیگر، خدا یار و نگهدارتان!
  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

عقلم سرِ جاشه!

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخواست، نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


[وحشی بافقی]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

توجهتون رو جلب میکنم به ...

نمرات امتحان ترم اول سه درسی که امروز برگه هاش رو دریافت کردم!

شیمی : 13.25

ادبیات : 12.25

زمین شناسی : 11.25

قابلیت دنباله حسابی شدن با d=-1 رو بیشتر داشت تا نمره های یک دانش آموز کنکوریِ سمپادی!

بماند که سابقه نداشت در طول تحصیلم چنین نمره هایی برای امتحان ترم!

و بماند که چرا من درس نخوندم برای این امتحانا!

کلا میخوام هی هر دفعه نمره هام رو براتون بگم که امید به زندگی بگیرید!

اصلا هم ناراحت نیستم! باور کن! :)))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

سلام نوزده سالگی!

تَ

وَ

لُ

دَ

م

مُ

ب

ا

رَ

ک

!

[23 دی 1377]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

نسبتِ مستقیم!

مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

خالی نشدن باک بنزین هم مهمه!

داشتم لیست وبلاگ ها رو توی پوشه بلاگستان فارسی، توی فیدی که دکتر جمع آوری کرده بود؛ بالا و پایین میکردم و دونه دونه میرفتم توی وبلاگا و چند تا از پست هاشون رو میخوندم. حالا بگذریم از اینکه خیلی از وبلاگ ها فیلتر شده بودن. چیزی که برام جالب بود، فاصله آخرین پست وبلاگ و یکی مونده به آخری بود. خیلی هاشون به یک یا حتی دو ماه هم میرسید. میخواستم بیام بدون هیچ توضیحی بنویسم: چی میشه که وبلاگ نویس ها یهو این همه روز نمینویسن؟ بعد یه لحظه مکث کردم. یادم اومد منم تقریبا از دی 94 تا تیر 95 شاید 7 تا پست هم نذاشته بودم. یادم افتاد به حال درونی خودم توی اون روزها. اینکه آدم، غمگین بنویسه صد مرتبه بهتر از اینه که ننویسه. واسه همین رفتم تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم. رفتم اون آخرا. پیش اونایی که بیش از یک ماه بود پست نذاشته بودن. هی فکر کردم، گفتم خب من چی برم به این بگم که کارساز باشه؟ ذهنم به جایی نکشید. در واقع حرف زیاد داشتم. ولی دیدم وقتی منم توی اون حال بودم تنها حرفایی که میتونست بلندم کنه، حرف هایی بود که خودم به خودم میزدم. پس ساکت موندم و دعا کردم که اوضاعشون درست بشه. دنیای ما بلاگرا یکم عجیب تر از بقیه اس و یا حتی آسیب پذیر تر! اگه دیدین یکی دنیاشو کُند کرده یهو نپرین جیغ بکشین و دست بندازین و بخواید با یه حرکت تندش کنید. فقط از دور حواستون باشه ترمز نگیره...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

مثل قندِ بیرونِ چایی!

بعضی کار ها و بعضی شخص ها، فقط از دور قشنگ به نظر میان، یه ذره که جلوتر میری، یه ذره که زوم میکنی، میبینی نه بابا! نه تنها هیچ خبری نیست، بلکه زشت و مایه اعصاب خردی هم هست! شاید آدما باید یه دستگاهی داشتن که وقتی میخواستن رابطه ای رو شروع کنن یا وقتی میخواستن کاری رو پیش ببرن، اون دستگاهه یکی میزد فرق سرشون و میگفت: اسکلی اگه بری سمتش! خلاصه از من به شما نصیحت، فاصلتون رو حفظ کنید و جوگیر نشید! وگرنه به قول یه بنده خدایی: عِینِهو حِمار این دِ واتِر & خاک گیر میکنید و هیشکی هم نیست بیرونتون بکشه!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

بی شرف ها!

این یک چهارم وجب جا را با کجا اشتباه گرفته اید؟ هان؟ کارگاه چوب؟ که مدام اَره میکشید و سمباده میزنید؟ یا مثلا آهنگری؟ که هِی ذوب میکنید و پتکش میزنید؟ یا احیانا خیاطی؟ که خِرچ خِرچ با قیچی میبرید و تند تند سوزن میزنید؟ لامروت ها اینجا حد فاصل زبان تا مِری من است! نابودم کردید بی شرف ها! :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

با من قدم بزن! :)

ساعت 9:45 صبح شنبه است. هم اکنون از مدرسه بیرون زده ام و دارم به این فکر میکنم که فیزیکم را ده هم نمیشوم. بله! الان از آنجایی که وسط کوچه بودم، ماشین پشتِ سر برایم بوق زد که یعنی برو کنار اِی غرق در گوشی شونده!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

تکراری های دوست داشتنی...

بعضی چیز ها هر چقدر هم تکرار شوند،

باز هم از دل آمده اند و بر دل مینشینند...

مثل دوستت دارم گفتنت...

مثل خنده هایت...

مثل بوسه هایت...


هما پورجم


∞ اصل مطلب اینه که پریسا داره واسه گوگولوشون، پیشنهادای بقیه رو واسه اسم جویا میشه :) بعد یهو یادم افتاد چقدر این جریان شیرینه :) هیچ وقت قدیمی و تکراری نمیشه :) شوق همه برای انتخاب اسم واسه یه وجودی که قراره پا به این دنیا بذاره :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

میمـ رِ گاف


زنِ عموم رَحِمِش رو درآورده و خلاصه افتاده رو تخت

خواهرش چند روزه پیششه

جمعه رفته بودیم خونشون

کلی گفتیم و خندیدیم

امروز خبر رسید شوهرِ خواهرِ زنِ عموم سکته کرد و مرد!

همینقدر یهویی!

فاصله گریه و خنده همینقدر کمه!

فاصله زندگی و مرگ!

بد بودن و خوب بودن!

بچه کوچیکه خانواده بود!

دخترش بردتش بیمارستان ساعت یک صبح

گفتن فشارت بالاس برو خوب میشی

4 صبح تو خونه سکته کرده و مُرده!

در حالی که زنشم خونه نبوده...

چون پیش زنعموم بوده...

95.09.14



∞ اصلـا عاشق وبلـاگم شدمـ :)) هی نگاش میکنم قربون صدقه اش میرم :دی هی بالا و پایینش میکنم، میگم ماشالا ماشالا! زنده باشی ایشالا! کلا هیچ وقت این اشتیاقم از بین نمیره :)) حتی بعد 5 سال :))

∞ ریرا حتی اون یکی وبلاگش که جدیدا ساخته بود رو هم ترکوند :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۴ دی ۹۵

منو ببخش ولی دوباره گریه کردم...

باید گریست. به اندازه تمام روز هایی که قوی بوده ایم. باید گریست. آن هم به اندازه خیس کردنِ 16 تا دستمالِ کاغذی. باید دیوانه بود و با عشق دستمال ها را قلب کرد. باید عکس گرفت. ادیت کرد و گذاشت وبلاگ!


+ قرار بود خیلی فلسفی باشه، نمیدونم چرا اینطوری شد :|


∞ مادرم 60 دقیقه صحبت کرد و من شصت دقیقه گریه کردم.

∞ 28·09·95 ,, #لبخندانه

∞ اوضاع بهتر شده، ولی رویِ رِوال نیافتاده...


- عنوان ,, آهنگِ "پس چرا گریه کردم؟" از اشوان



  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳ دی ۹۵

7 تاییا - رمز رو هر کی میخواد بگه :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

دل میخورد غمـ و من میخورمـ غمش / دیوانه غمـ گساری دیوانه میکند ... :)


1. سرماخوردگی: بله! یک هفته ای میشود که سرماخورده ام و هر روز دارد به شکل جدیدی نمود میکند! یک بار سرفه های شدید و گلو درد، بار دیگر آبریزش بینی و سردرد، در وهله بعد تب و لرز، و گویا غول مرحله آخرش همین دل پیچه و حالت تهوعی است که امروز گرفته ام و باعث شد تا مدرسه بروم و زنگ اول را هم با هر جان کندنی بود بگذرانم ولی دیگر طاقتم تمام شود و بروم در دفتر بگویم یا من را با تاکسی میفرستید خانه یا همین جا غش میکنم :دی البته بین خودمان بماند که اصلا چنین دیالوگی رد و بدل نشد :| و خب شما هم دعا کنید که این غول مرحله آخر باشد. کلی درس تلنبار شده روی هم دارم! نقاشی های فان کشون را هم نصفه نیمه کشیده ام و دارم فکر میکنم اگر سر موعد تمامش نکنم ابو دارم میزند :| چون یکی از ظرفیت های کشیده شونده ها را نیز من پر کرده ام (بهار را میگویم) :| و خب تازه اینکه امروز حالم بد شد و باعث شد در سورپرایز کردن فِ جان حضور بهم نرسانم هم غمگینمان کرد و دیگر سو اینکه مادر جانمان هم در بستر بیماری بسر میبرد و کلا خانه جوِ ترکیده ای را بر خود تجربه میکند که قبلا هم تجربه کرده است :| و کلا جوِ خانه ما آدم روزهای سخت است :| بله بله! دکتر هم رفته ام! منتهی دکتر نه چندان گرامی هنوز بنده زبانم را نچرخانده بگویم که چه مرگم است خودش داشت نسخه مینوشت!


2. همه چی به طرز وحشتناکی غم انگیزه: سارا که با امتحانات میانترمش درگیر است و هر چه من میگویم بیا این وب را برگردان میگوید نه! از آنور سین که دوستِ صاد است با موتور تصادف کرده و جوان مرگ شده :((( فکر کنم 23 اینطورهایش بود... ناراحت شدم برایش :( هنوز جرات نکردم بروم ویسی که صاد برای تلگرام مادر جان فرستاده است را گوش کنم ببینم کل قضیه از چه قرار است. هوای اینجا عجیب سرد و سردتر میشود و دریغ از یه چیکه باران یا دانه ای برف :| و خب این هم خودش غم انگیز به نظر میرسد برای من! و جالبی قضیه این جا است که تا به حال در این عمری که کرده ام با کلاه و جوراب و سوییشرت نخوابیده بودم که به حمد الله این تجربه نه چندان جذاب و مفید را هم کسب کردیم! هی میروم سرچ میکنم ببینم پارسال و پیارسال ملت با چه درصد ها و رتبه ها و تراز هایی روانشناسی تهران قبول شده اند و هی به خودم امید میدهم که بابا تو میتونی! یکم تلاش کن خبر مرگت :|


3. معرفی انیمیشن: لاکِن اگر هنوز انیمیشن هایِ: Finding Dory  و The little prince و Zootopia را ندیده اید نصف عمر خود را از دست داده اید :| همچنین اگر هنوز Ice age 5 و Angry birds را ندیده اید نصف عمر خود را از دست نداده اید! هر موقع کار دیگری نداشتید ببینیدشان! برای یک بار دیدن قشنگ بودند.


4. دال مثه دوستای پرتقال: گلبول منو این شکلی تصور کرده :دی راضیم ازش :دی تازه توی یکی از پست هاش هم جواب سوالی که من توی یکی از پست هام پرسیده بودم رو داده و کاملا قانع شدم و زین بابت بسی خرسندم و خلاصه دستت مرسی گلبول :) سارا بهم وعده داده که یک سه شنبه بعد کنکورت میرویم در چهارباغ قدم میزنیم و من این را بهت میدهم و خب از آنجایی که بنده بسیار دل کوچیکم در زمینه هدیه گرفتن اصلا چند روزیست دارم فکر میکنم چه شکلی زودتر دستم را به دسته این گرامی برسانم :))) سارااییی اصن عاجِقِدَم :دی الف هم خصوصی ما را کشیده است و فرستاده و ما هی داریم نگاه میکنیم به این پرتقال و میخندیم :دی خدا اجرت دهد :دی سین.کاف هم با آن آهنگش هِی سعی دارد پالس مثبت بفرستد :دی


5. سایر موارد:


یک: بزرگتر که شدم میخواهم یک چنین موتوری از برای خویش تهیه بنمایم و باهایش در بزرگراه ها در دلِ تاریکی ویراژ بدهم! اگر آن موقع بودی که بودی چون من قید کرده ام برایت و میرویم دوتایی عشق و حال! نبودی هم بالاخره یا تنهایی میروم یا یک دوست دیوانه ای گیر می آید بالاخره :دی


دو: هِی به این ها نگاه میکنم و دلم غش و ضعف میرود برایشان که کِی فرصت پیش می آید بگیرمشان :( هم اکنون به یاری سبز شما نیازمندیم :دی


سه: هنوز نمیدونم باید بابتِ اینکه رنگ مبارزه با خشونت علیه زنان نارنجیه خوشحال باشم یا ناراحت :|


چهار: شما ها هم هی وبلاگتونو باز میکنید، نگاه میکنید، ذوق میکنید؟ یا فقط من اینطوری ام؟ تازه همه ی پست هام رو هم حداقل سه یا چهار بار میخونم! هیچ وقت این حسه خوبی که بهم میده از بین نمیره توی وجودم! 5 ساله که اینکارو میکنم!


پنج: اینکه جدیدا نظر ها رو میبندم واسه یه سری پست ها به خاطر اینه که به نظرم اون پست رو اگه خودم جایی دیگه ببینم حرفی ندارم براش که توی کامنتا بگم، در نتیجه نمیخوام کسی مجبور بشه از سر اجبار کامنتی بزاره! ولی شما اگه نظری داشتید بدید من خصوصی در خدمتم!


شش: تو شکم مامانمون به بند ناف وابسته بودیم، الان به سیم شارژر :|


هفت: میخوام اعتراف کنم که توی بچگیم، اسناد رسمی رو asnadarsami میخوندم. همچنین، حلال رو که روی خوراکی ها مینویسن، با تشدید میخوندم، و فکر میکردم خدایا یعنی مثلا این کیکه توی آب حل میشه؟ البته گویا این قضیه ارثیه :دی چون مامانمم، دوزندگی رو دو زندگی میخونده! یعنی دو تا زندگی! و فکر میکرده ملت اینجا میرن طلاق میگیرن و زندگیشون دو تا میشه! و البته لازم به ذکر هستش که بابام هم ضد یخ رو zedikh میخونده و یه بار از راننده اتوبوس میپرسه آقا یعنی چی اینی که نوشتین؟ و خلاصه بچه از خجالت آب میشه :دی


هشت: دلم خیلی براشون تنگ شده :( کاش جور بشه تا قبل عید یه روز برم :( کلیک


نه: عنوان هم بیتی از صائب هستش که به شدت فال این لاوِش شدم :)


6. معرفی پست: بهار قبلا گفته | نظریۀ فمینیسم غار نشینی | هیفده | یک عاشقی مزمن | مهار گفت و گو های درونی منفی | آدمی قصه را بهتر درک میکند | نه به وایسیم مورد خشونت واقع بشیم


7. ختم جلسه: میدونم دلتون برا این مدل پست هام تنگ شده بود :دی ولی خب دیگه همینم دو ساعته دارم مینویسم و هی لینک میدم :| شاید باورتون نشه ولی واقعیت همینه :| تازه کلی حرفای دیگه هم داشتم که نگه داشتم برای پستایِ دیگه! نظرا رو هم به خاطر گل روتون باز میزارم و دیگه اینکه چی؟ آها! حق یارتون! :)



  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

ضعف+ناراحتی+استرس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

دلم دریایِ آتیشه

کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی

اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟

بعد خدا میگفت گمشو بابا

تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی

بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت

اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی

پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم

بابا از سرکار اومده میگه چته؟

میگم سردمه

میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش

حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش

میگه چرا نمیپوشی پس؟

میگم الان دیگه سردم نیست

میگه آره پتو معجزه میکنه :/

مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی

یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد

سوز هاش و باد هاش میرسه به ما

هوا هم که خشکه

میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت

بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه

امشب 6-

فردا 8-

پس فردا 12-

پنج شنبه 14-

فردا تولد میمِ

قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش

خونشون نزدیک مدرسس

دارم با فِ حرف میزنم

میگم من امتحان فردا رو بیس میشم

میگه چه عجب شما درس خوندی :/

میگم کل تستای خیلی سبزو زدم

میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه

من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن

میگم پس من پیشِ تو میشینم :/

امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم

من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم

و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم


پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری