۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرتقال نویس» ثبت شده است

زیبای غمگین

به نظر نمی‌آمد حال خوبی داشته‌باشد. نگاهش به جلو خیره بود و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت. نگرانش شدم و به دنبالش رفتم. زیبایی چهره‌اش باعث می‌شد مغزم مدام سوالِ «تو که قشنگ هستی چرا حالت بد است؟» را تکرار کند و‌ روح‌ بیدارم در جوابش بگوید:«حال بد چه ربطی به قشنگی صورت دارد؟»
حواسم را به راه رفتن نامتعادلش دادم و به او نزدیکتر شدم. برگشت. ترسیدم. با بی‌تفاوتی نگاهم کرد. گمانم دو سه باری رو به رویم پلک زد و مسیرش را از سر گرفت. چرا چیزی نگفتم؟ حالا چه فکری پیش خودش می‌کند؟ نمی‌دانم بیشترْ انسان دوستی‌ام مرا با وجود خستگیِ جسمی به دنبال سارا راه انداخته‌بود یا کنجکاوی‌ام؟ شاید هم کمی همسایه بودنمان دلیلش باشد و یا حتی دوست داشتنی بودن ذاتی‌اش. با دقت نگاهش کردم. از حرکت دستش روی گونه‌هایش فهمیدم که گریه می‌کند ولی انگار وضع قدم برداشتنش بهتر شده‌بود. خودم را با او شانه به شانه کردم و بی‌فکر دستش را گرفتم‌ تا فاصله‌ی میانمان را از بین ببرم. واکنشی نشان نداد. دلشوره امانم نمی‌داد اما اصلا به نظر نمی آمد موقعیت خوبی برای هر گونه حرفی باشد. چه برسد به سوال!
سارا برای من با «صبح بخیر آقای محسنی» شاد و پرانرژی‌اش در محوطه‌ی ساختمان که به صورتم لبخند هدیه می‌داد، تعریف شده‌بود. حس کردم اینگونه دیدنش دارد چیزی را در قلبم مچاله می‌کند. حالا که دستش را گرفته بودم سعی کردم به مسیر دلخواهم هدایتش کنم. بالای پل هوایی. یک بار که با کوله‌پشتی کوه‌نوردی دیده بودمش و سر صحبت باز شده‌بود به من گفت که عاشق ارتفاع است. بی صدا کنارم راه می‌آمد و بی‌صداتر از آن اشک می‌ریخت. از وسط پل‌هوایی گذشته بودیم که ایستادم و او هم به تبعیت از من متوقف شد. زل زدیم به گذر ماشین‌ها. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که به حرف آمد و گفت:«کامیون زده بهشون. یکم وقت پیش خبرم کردن. مردن. مامان بابام مردن.» مات شدم و بی‌اندازه متأثر. در آغوش کشیدمَش و اجازه دادم صدای هق هق سوزناکش در گوش‌هایم بپیچد.


پ.ن. ها: بالاخره دوربین خریدم. / داستان واقعی نیست. / خودم یه سری ایراداتش رو میدونم اما بنا به دلایلی ترجیح دادم همون خامش رو بذارم ولی نقدهای شما را پذیرایم. / حالم عمیقا خوبه و خدا رو شکر بابتش و ایشالا حال دل همتون خوب باشه.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 ببین! من انقدر درگیرتم که وقتی داری توی کابوسم با چاقو صورتمو خَش میندازی، از خواب که میپرم شاکی ام از تموم شدن اون کابوس!

من نمیخواستم بکشمت! تو خودت مُردی لعنتی! همون لحظه ای که زل زدی تو چشمام و گفتی: اگه دوسم داری تیرِ خلاصو بزن!

به دوس داشتن من شک کرده بودی...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

نسبتِ مستقیم!

مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

خالی نشدن باک بنزین هم مهمه!

داشتم لیست وبلاگ ها رو توی پوشه بلاگستان فارسی، توی فیدی که دکتر جمع آوری کرده بود؛ بالا و پایین میکردم و دونه دونه میرفتم توی وبلاگا و چند تا از پست هاشون رو میخوندم. حالا بگذریم از اینکه خیلی از وبلاگ ها فیلتر شده بودن. چیزی که برام جالب بود، فاصله آخرین پست وبلاگ و یکی مونده به آخری بود. خیلی هاشون به یک یا حتی دو ماه هم میرسید. میخواستم بیام بدون هیچ توضیحی بنویسم: چی میشه که وبلاگ نویس ها یهو این همه روز نمینویسن؟ بعد یه لحظه مکث کردم. یادم اومد منم تقریبا از دی 94 تا تیر 95 شاید 7 تا پست هم نذاشته بودم. یادم افتاد به حال درونی خودم توی اون روزها. اینکه آدم، غمگین بنویسه صد مرتبه بهتر از اینه که ننویسه. واسه همین رفتم تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم. رفتم اون آخرا. پیش اونایی که بیش از یک ماه بود پست نذاشته بودن. هی فکر کردم، گفتم خب من چی برم به این بگم که کارساز باشه؟ ذهنم به جایی نکشید. در واقع حرف زیاد داشتم. ولی دیدم وقتی منم توی اون حال بودم تنها حرفایی که میتونست بلندم کنه، حرف هایی بود که خودم به خودم میزدم. پس ساکت موندم و دعا کردم که اوضاعشون درست بشه. دنیای ما بلاگرا یکم عجیب تر از بقیه اس و یا حتی آسیب پذیر تر! اگه دیدین یکی دنیاشو کُند کرده یهو نپرین جیغ بکشین و دست بندازین و بخواید با یه حرکت تندش کنید. فقط از دور حواستون باشه ترمز نگیره...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

مثل قندِ بیرونِ چایی!

بعضی کار ها و بعضی شخص ها، فقط از دور قشنگ به نظر میان، یه ذره که جلوتر میری، یه ذره که زوم میکنی، میبینی نه بابا! نه تنها هیچ خبری نیست، بلکه زشت و مایه اعصاب خردی هم هست! شاید آدما باید یه دستگاهی داشتن که وقتی میخواستن رابطه ای رو شروع کنن یا وقتی میخواستن کاری رو پیش ببرن، اون دستگاهه یکی میزد فرق سرشون و میگفت: اسکلی اگه بری سمتش! خلاصه از من به شما نصیحت، فاصلتون رو حفظ کنید و جوگیر نشید! وگرنه به قول یه بنده خدایی: عِینِهو حِمار این دِ واتِر & خاک گیر میکنید و هیشکی هم نیست بیرونتون بکشه!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

بِدَوَم تا تَهِ دَشت ...

 بچگی هایمان را یادت هست؟ آن سکانسی را که با ذوق گفتی: بگو بادبزن! من هم با تعجب گفتم: بادبزن! بعد در حالیکه چشمانت شیطان بود، جواب دادی: بدو سرِ کوچه داد بزن! دوتایی خندیدیم و سرخوشانه به دنبال فرد تازه ای گشتیم که این مکالمه را با او تکرار کنیم و باز هم بخندیم. گاهی هم گذارمان به کسی میخورد که از پیش این قصه را شنیده بود و تا به او میگفتیم: بگو بادبزن! مُصِرانه میگفت: عمرا نمیگویم! بعضی ها از همان بچگی به خیال خودشان زرنگ بازی در می آوردند. من اما هیچ وقت زرنگ نبودم. همیشه وقتی میگفتی چیزی را تکرار کنم، برای دیدن لبخندت آن را میگفتم، حتی اگر جوابش را میدانستم. اکنون در به در دنبال کودکی هستم که با شوق بیاید و بگوید: پرتقال! بگو باد بزن! تا با لبخندی بگویم: بادبزن! و او بگوید: بدو سر کوچه داد بزن! و من بدوم و بدوم و بدوم و تا آن سرِ دنیا نبودنت را داد بزنم... 


اینجا 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

برنده به جا!

ما از ادامه دادن این بازی خسته بودیم، ولی نه من میخواستم بازنده باشم و نه تو!
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

و چه سرخوشانه به مرگِ غیرت میخندند...

ما با آنهایی که بدون مادر و خواهر بزرگ شدند، اصلا کاری نداریم؛ هر چند باز هم اینگونه قابل توجیه نیست، ولی آیا پست فطرت نیست کسی که خواهر و مادر، یا حتی زن داشته باشد و در کوچه و خیابان، ناموس مردم را آزار داده و تیکه بارانش کند؟ به خیالش آنها چالش های یک بازی کامپیوتری هستند که هر چه تیکه شان کاری تر و زشت تر باشد، امتیاز بیشتری دارد و احتمال آنها را برای ورود به مرحله بعدِ این ویران شهر افزایش میدهد.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

از هیچکس، حتی خودت، خیری ندیدی...

میگم پرتقال! اگه چند بار بهت تجاوز شده بود، اگه توی یه خونواده ی خیلی فقیر به دنیا اومده بودی، اگه دزدیده بودنت و به کسی فروخته بودنت، اگه از یه بیماری لاعلاج و طاقت فرسا رنج میبردی، اگه مجبور بودی آفتاب نزده تا بوق سگ توی خیابونا کار کنی، اگه... اگه... بازم میتونستی خدا رو شکر کنی و بگی زندگی چقدر قشنگه؟

∞ Totally confused!
∞ در پیِ کامنت هایِ پستِ قبلی...
∞ عنوان: [شرمساری]-[محسن چاوشی]-[حتما گوشش کنید...]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

روابطِ سَرده یِ انسان، گونه یِ بی خِرََدان!

بعضی وقتا هم لازمه بشینید یه کاغذ بردارید و لیست تمام کساییکه میشناسید، چه واقعی و چه نسبتا مجازی رو بنویسید روش. سه حالت بیشتر نداره! یا رابطتون همیاریه (دو طرف برای یکدیگر سود دارند) یا انگلیه (در تمام موقعیت ها فقط یک نفر برای دیگری سود دارد) یا کلا خنثی است! که نمیدونم خنثی توی زیست شناسی اساسا چی تعریف شده. حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که اگه نشستید فکر کردید و دیدید در طول زندگیتون مدام داشتید نازِ انگل هاتون رو میکشیدید و مراقب بودید که نمیرن، شما یک احمقید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵

شباهتِ نفرت انگیز

شبیهِ حسِ دختری که پر پر شدنِ خواهرِ دو قلویش را در وسطِ خیابانِ کنارِ دانشگاه دید و حالـا مادرِ آلزایمری اش او را با نام خواهرش صدا میکند و وقتی به ملـاقات شوهر خواهرش در تیمارستان میرود، فریادهایش که میگوید: "خانومم! عزیزم! قشنگم! بهشون بگو من دیوونه نشدم!" را تحمل میکند و عاجزانه به خواهرزاده اش که آرام درگوشش زمزمه میکند: "مامان! چرا بابا داد میزنه؟" مینگرد...


[هماپورجم]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

تکراری های دوست داشتنی...

بعضی چیز ها هر چقدر هم تکرار شوند،

باز هم از دل آمده اند و بر دل مینشینند...

مثل دوستت دارم گفتنت...

مثل خنده هایت...

مثل بوسه هایت...


هما پورجم


∞ اصل مطلب اینه که پریسا داره واسه گوگولوشون، پیشنهادای بقیه رو واسه اسم جویا میشه :) بعد یهو یادم افتاد چقدر این جریان شیرینه :) هیچ وقت قدیمی و تکراری نمیشه :) شوق همه برای انتخاب اسم واسه یه وجودی که قراره پا به این دنیا بذاره :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

هر اسکیرین شات یک هشدار!

اگه شروع کردی به اسکیرین شات گرفتن از مکالمه هات باهاش، سه حالت داره:

یا باید فاتحه اون رابطه رو بخونی!

یا داری وابستش میشی!

یا باید منتظر باشی آخرش یه جایی اشکت رو در بیاره...


∞ اولین پست زمستونیم، و حتی اولین روز زمستونیم خوب شروع نشد! بریم ببینیم در ادامه چه خواهیم داشت! 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱ دی ۹۵

چرا رفتی؟

امشب یلدای من،

با یک دقیقه بیشتر خیره شدن به سیاهی چشمانت،

در عکس هایِ عروسی مان سپری شد؛

به یاد آن یلدایی که شصت ثانیه بیشتر مهمان آغوشت بودم...


ـهُـمـآـپورجـَـمـ



∞ یلداتون زنده... زمستونتون شاد... :)

∞ خندوانه یادتون نره :)

∞ #پست_خارج_از_نوبت


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵

- تو سیب رو چیدی! - نه، تو چیدی!

از لاک جیغ تا خدا؟

هر کس لاک جیغ میزند بی دین و ایمان است؟

لاک جیغ نشان دهنده یِ بی خدایی است؟

لاک جیغ جامعه را به فساد میکشاند؟

اصلا چرا لاکِ جیغ؟

چرا مثلا یقه یِ تا ناف بازِ مذکر ها تا خدا نه؟

چرا خال کوبیه ی روی بازویِ ورزیده یِ مذکر ها با تیشرت چسبون تا خدا نه؟

تا کجا میخواهند در مغزمان فرو کنند عاملِ فساد های جامعه مونث هایش هستند؟

تا کجا میخواهید این ذلت را بپذیرید که شما مذکر هستید و چون فیزیولوژی بدنتان متفاوت است حقِ سست عنصر بودن را دارید؟

خدا در ابتدا تمامی شما را انسان خطاب میکند!

تا کِی هزاران بار میشنویم و مانند همه یِ نهصد و نود و نهمین بارِ گذشته بی درنگ عبور میکنیم؟

غافل نباشید از این حجم تلقینی که رویِ ناخودآگاهتان اثر میگذارد.

که یک روز بلند میشوید و میبینید مثلِ مورد هدف قرار گرفته های دیگر شما هم همان افکارِ حاصل از تکرار و تلقین را دارید. تفکری که نسل به نسل میگردد چون به نفعشان است! چون مثالِ بارزِ تو از حقت بگذر تا آسیب نبینی است!

وای به حال مردمانی که پشتِ اعتقاداتشان فکر نیست.

وای به حال مردمانی که اگر از آنها بپرسی چرا؟ در جوابت بگویند از اول تا امروز اینگونه بوده است. پس لابد صحیح است.

وای بر وقتی که نفهمیم همیشه اکثریت حق نمیگویند.

وای بر وقتی که ناحق توسطِ اکثریت رای می آورد.



  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

وَ پُر از وسوسه یِ راهِ دراز :)

- دارم منجمد میشم تویِ این اوضاع ...

- کوچ!

- به کجا؟

- مهم نیست، فقط کوچ!

- دیر نشده؟

- ...

- پرنده که نیستیم هما!

- اما مجبوریم به کوچ!

- بدون بال؟

- دیوانگی در کوچ!

- میمیریم!

- ولی در راهِ کوچ!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

میشه یکی زیرِ گاز رو خاموش کنه؟

پرسِشِ کلاسی  |   2038/1/17

- آب چیست؟
- مایع و مایه یِ حیات که سالیانی دور همه یِ جوامع از آن استفاده میکردند ولی برخی کشور ها به دلیلِ مصرف بی رویه و عدمِ صرفه جویی در آن باعثِ نابودی نسل انسان در آن منطقه شدند.

- نفت چیست؟
- آمیزه یِ پیچیده ای از هیدروکربن هایِ مایع که صنایع زیادی به آن وابسته بودند و در گذشته کشور هایی چون ... آن را بشکه بشکه به کشور هایی چون ... میفروختند که این کار باعثِ از بین رفتن تعادل اقتصادی کشور هایِ فروشنده میشد.

- زیست تخریب ناپذیر به چه معناست؟ مثال بزنید.
- موادی که برگشتن آنها به طبیعت مدتِ زیادی به طول می انجامد. مانندِ کیسه هایِ پلاستیکی که در قدیم کشور هایِ زیادی از آن استفاده میکردند.



پ.ن: در جای جایِ کتاب هایِ درسیمان سال هایی را ذکر کرده است که طبق آماری که با توجه به شرایط کنونی به دست آمده در آن سال فلان چیزِ طبیعیمان تمام میشود! و من نگرانِ نسلِ کنونی ام! نگرانِ کودکانمان ...

پ.ن تر: متولدین دهه هایِ 20 تا 50 را جنگ سوزاند! دهه شصتی ها را بازمانده هایِ جنگ، جمعیت زیاد، بیکاری و شرایطِ سختِ ازدواج! میترسم ما و نسل هایِ بعدِ ما انقدر در جست و جویِ راهی برایِ زنده ماندن بسوزیم تا بمیریم ...

پ.ن ترین: سه روز است یک حسِ کوفتی ای درونم موج میزند که هر کاری میکنم گم نمیشود بیرون ... :( تمام کارهایم را به طرزِ عجیبی عقب انداخته است ...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

شبیهِ حسِ پژمردن

[آرنج هایش را رویِ زانو هایش گذاشته و کفِ دستانش را تکیه گاهِ سرش میکند]

میگویم: خوبی؟

میگوید: اوهوم! چرا بد باشم؟

- چون هیچی شبیهِ رویاهامون نیست!

- من که گفتم یه روزی این خصوصیتت اذیتت میکنه

- گویا بیشتر تو رو اذیت کرده!

- [میخندد]

- کجاش خنده داره؟

- اینکه نشستیم که نوبتمون بشه تا بریم طلاق بگیرم و تو انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته مثه همیشه با من حرف میزنی!

- چون همچین چیزی تویِ رویاهایِ من نبود و نیست! باورش ندارم!

- زندگی رویا نیست.

- پس دخترِ رویاهات چی؟

- اِنقدر به رُخ نکش حماقتامو!

- حماقت اینه که تو داری میمیری از واقع بینی!

- شاید! خوش به حالِت که رنج نمیکشی ازین موقعیتی که الان توشیم!

- من که الان تویِ خونمونم!

- هماااا !!!!!

- جانم؟

- خوبی؟

- من آره، اما انگار تو الکی گفتی که خوبی! بهش فکر نکن، میرم برات چایی بریزم :)


پ.ن: نمیتونم مغزمو کنترل کنم، ببخشید که آشفتگی هاشو میخونید. :)

پ.ن تر: مکالمه حاصلِ ذهنِ نویسنده است

پ.ن ترین: به غصه میخندم حالا / این یه هارمونیه :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۸ آبان ۹۵

قله یِ بی کوه

حال نداشتم تایپش کنم انصافا :|

گوش بدید اگه مقدوره و منو تشویق کنید که لااقل ذوق داشته باشم بازم ازین هنرنماییا بکنم :دی کلیک

صدامم عالیه :دی

شعر هم از خودمه اگه اسمشو بشه شعر گذاشت

قول میدم بعد کنکور یه دوره برم اصول شعر نویسی رو یاد بگیرم

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

واقعا شکم به چه دردی میخورَد؟

میگفت اگر آدم شکم نداشت خیلی خوب میشد!

فکر کردم که مقادیری پسندیده میگوید!

شکم که نداشته باشیم گرسنه ی مان نمیشود, در نتیجه غذایی نمیخوریم، پس به غذایی نیاز نداریم و نیز به تعلقات آن، همچون یخچال و گاز و ماکروویو و ماشین ظرف شویی و ... خلاصه این قبیل چیزها! بنابراین آشپزخانه ها، و اگر کمی فکر کنیم، گلاب به رویِ مبارکتان، دستشویی ها، سوپر مارکت ها، قصابی ها، زمین هایِ کشاورزی و ...  همه از زندگی حذف میشدند.

از طرفی دیگر, هدفی به اسمِ پول باید در بیاوریم تا زندگی بخور و نمیری داشته باشیم یا حالا پول بیشتری باید در بیاوریم تا هر روز هی بخوریم و چاق تر شویم؛ هیچکدامشان فرقی نمیکرد... مهم این بود که این قسمت از هدفِ تهیه ی پول برای جلوگیری از مُردن به سببِ گرسنگی هم به تاریخ میپیوست.

در دیگر سو تفریح عده ای از مردم که رفتن به رستوران ها و کافی شاپ هاست منسوخ میشد و مسلما اگر از اول شکمی نداشتیم، این موضوع مفهومی نداشت پس نباید غصه اش را خورد.

همچنین احتمالا اگر کسی میخواست به شادی به دست آوردنِ چیزی مردمانی را به اصطلاح خودمان مهمان کند یقیناً پولش را باید جور دیگری به جز در جهتِ پر کردن شکمِ مردمانِ مذکور خرج میکرد.

و حتما میدانید که دیالوگ هایی از قبیلِ: "حالم از دختر یا پسرِ فلانی بهم میخورد ولی شام عروسی را که نمیتوان نخورد" یا مثلا "امشب هیئتِ فلانی در فلان خیابان قیمه میدهد" دیگر ناکار آمد بودند.

پس طبقِ فرضیه های بالا سرجمع شکم نداشتن منجر میشود به:

1- تلاش برای هدف های والاتری به جز سیر کردنِ شکم

2- دورهمی ها و جلسه هایی با تمرکز بیشتر به حرف هایِ یکدیگر به جایِ جنباندن فکِ خویشتن (که این مورد شرط لازم است ولی کافی نیست چون پایِ گوشی های هوشمند هم در میان است)

3- انجام یک سری از اعمال با خلوصِ نیت!

4- فقر و فحشاءِ کمتر (میگویم کمتر چون علاوه بر بی نانی، بی مسکنی هم عاملِ این قضیه است)

5- ذخیره یِ زمان و پولی که قبلا صرفِ تهیه غذا میشد.

6- کُشته نشدنِ حیوانات و کَنده نشدنِ گیاهان توسطِ انسان صرفا  برایِ فراهم آوردن خوراک (مانندِ دوره یِ تاریخی قبل از انسان های اولیه، یا شاید آدم و حوا)

و در پایان اگر بپرسید پس انرژی مان را از کجا خواهیم آورد؟ پاسختان میگویم که خواب گزینه یِ رایگان، همگانی و مناسِبی است و شما با چشمانی ریز شده و حالتی از چهره که گویایِ مفهومِ پنهانِ "هاهاها باز هم خِلَلی در کار است" میگویید: "اما گلوکز و پروتئین و لیپید و فلان و بیسار که با خواب تأمین نمیشود!" و اینجانب با کلافگی ادامه میدهم که: "طبیعتا اگر واقعا شکم نداشتیم آن نیرویِ بوجود آورنده یِ جهان و جهانیان خودش تدبیر دیگری برایِ اینهایی که میگویید می اندیشید!"

 

"هما پورجم"

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

توی یادداشت های خودنوشته ی گوشیم پیدا کردمش :))

هر کاری خواستیم بکنیم و‌ نشد؛

هر جایی خواستیم بریم و‌ نشد؛

هر چیزی خواستیم و بدست نیاوردیم؛

هر کسی و دوست داشتیم و بهش نرسیدیم...

یه صدایی از اعماق وجودمون داد میکشید که:

قسمت نیست...

لابد صلاحت نبوده...

عاجزانه درخواست میکنم یکی به من بگه این قسمت و‌ صلاح آدم وقتایی که نیستن کجان؟ اصن چرا بی اجازه میرن؟ چه معنی میده که همیشه بیرونن؟ چرا به هیچ کس نمیگن کجا رفتن که لااقل بریم پیداشون کنیم؟ این چه وضع تربیته آخه...؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴

جُرم: در بندِ روزمرِگی بودن!

صبح ساعت 6، صبحانه، آماده شدن، سرکار، ظهر، خونه، ناهار، آماده شدن، سرکار، شب، شام، خواب... شده ریتم تکراری زندگی من!

خوب یادم میاد وقتی نوجوون بودم برای آینده ام چه برنامه ها که نداشتم! چقدر رویاهای قشنگ میساختم و تاسف میخوردم به حال آدمایی که درگیر روزمرگی ان! اما حالا خودم هم دچار این درد شدم!

اون موقع ها وقتی مجری تلویزیون میگفت: خانواده شما به در کنار شما بودن نیاز داره نه به پولی که صبح تا شب کار میکنین تا بیارین خونه!

میگفتم عجب آدم فهمیده ایه! ولی الان که خودم دست راست و چپ ام رو از هم تشخیص دادم، میبینم باید پولی باشه تا بشه زندگی کرد، تا بشه وقتی شب میای خونه لااقل نون و پنیر واسه خوردن داشته باشی، اما به خودم قول دادم اگه وضع کارم خوب شد دیگه زیاد غرقش نشم و قانع باشم! حالا خدا میدونه اون روز کی میرسه...

پووووف چه ترافیکی، نصف فکر و خیال هام از همین ترافیکه، وقتی پشت یه کوه ماشین ایستادی کاری جز فکر کردن نداری... بوووووووم! امان از وقتی که دیگه گاوت هم بزاید و ماشین عقبی به این صورتی که مشاهده کردید با پوزش بزنه بهتون!

- خسته نشدی رفیق؟ دو ساعته زل زدی به سقف!

همه کارم شده هر روز دوره کردن این ماجرا که چی شد؟ چرا؟ چرا یه تصادف ساده انقدر عصبانیم کرد که حالا باید توی زندان باشم و زن و بچه بیچاره ام بدون لقمه نونی دنبال گرفتن رضایت از خانواده مقتول باشن که منو بالای دار نفرستن مثلا !

در بندِ روزمرگی بودن من رو به بند انداخت...


1395.2.2


"هما پورجم"


پ.ن: تویِ اوج مشغله هاتون! یا حتی تویِ اوج نداری هاتون! باز هم میتونید با یه کوچولو خلاقیت، تنوع ایجاد کنید! حتی اگه خیلی کم باشه! ربات نباشید!


پ.ن تر: امام صادق (ع) میفرمایند: کسی که امروزش مانند دیروزش باشد ضرر کرده است!


پ.ن ترین: اول صبح ها فکر کنید به اینکه مثلا امروز احتمالا میتونم نیم ساعت وقت داشته باشم که تلفش کنم! ولی نباید بزارم تلف بشه! فلان کار رو تویِ این بازه انجام میدم! مطمئنم آخر شب یه لذت خاصی تویِ وجودتون هست... حتی اگه در مجموع روز بدی رو گذرونده باشید :)


+ شاد زی!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴

فقط یه ذره تلاش !


اینکه دو برادر بزرگتر با اختلاف سنی های 11 و 15 سال داشته باشی بهت این حس را همواره القا میکند که تا مشکلی پیش می آید زنگ بزنی به آن برادری که در حل آن مشکل مهارت بیشتری دارد و راه حل را بگیری و تشکر کنی و به ادامه ی زندگیت برسی ! البته نه اینکه صرفا هنگام مشکل یاد برادر ها باشی ها ! در بقیه مواقع هم گهگاهی دست به زنگت خوب است !

بگذریم ، سر پست قبلی داشتم تابپ میکردم که کیبورد قفل شد و یک آیکن filter keys آمد روی تولبار ! طبق معمول زنگ میزنیم حمید و راه حل را جویا میشویم اما یکهو یادمان میرود چه شنیدیم ! و شما نمیدانید که بنده مهارت خاصی در فراموش کردن چیز های بیخودی و گاهی هم باخودی دارم ! :|

خلاصه تا امروز با on screen keyboard کارمان را راه می اندازیم اما حس پست گذاشتنمان که می آید دیگر نمیشود با فشردن دفعاتِ متعددِ کلیک راست بر روی مانیتور تایپ کرد زیرا که بسیار وقت گیر و اعصاب خراب کن است ! :دی

به این نتیجه رسیده که خب چرا مشکل به این سادگی را خودمان حل نکنیم ؟ یک سرچ ساده در گوگل آن هم به انگلیسی که مثلا بخواهیم خودمان را محک بزنیم !!!

من : ?what can i do when the keys are filter

گوگل گرامی هم در کلی صفحه و به هزاران روش مختلف برایت جواب می آورد و معمولا در جستو هایی به این سان همان لینک اول افاقه میکند :) کلیک

و به همین سادگی ..


پ.ن : بماند که پند این پست چه بود !

پ.ن : دوستی که یک زمانی وبلاگش را روزانه چک میکردم بهم میگفت : شبیه پیرزن های غرغرو همش دنبال نصیحت کردنی ! بابا یه پستی بنویس که توش پیام اخلاقی نداشته باشه ! ... آن دوست دیگر نشانی ازش نیست جز یک وبلاگ متروک و شماره تلفنی که پیام هایم به آن برگشتی نداشت ، ولی فکر میکنم من هنوز همان پیرزن غرغرو باشم ...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری