۳۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجوری که کلافه ای، بدتره و دِلو بِکن...

1. اِنقدر که موهایِ من تویِ شونه کردن و شستنِشون تویِ حموم میریزه تا الان با تقریبِ خوبی باید کچل میشدم :/ ولی هنوزم مامانم معتقده موهات پُرپشته '_' آیا ایمان نمی آورید؟

2. امروز بعدِ حدودا دو سال دوباره به یادِ قدیما رفتم شونه رو دادم دستِ مامانم ... خندید و اونم به یاد قدیما برا اینکه مثلا حرصِ منو دربیاره یه مدلِ عجیبی داد به موهام!

3. داشتم فکر میکردم آخرین باری که با ذوق رفتم مزاحمِ خوابیدن مامان بابام شدم و سه نفره خوابیدیم رو تختِ دو نفره کِی بوده؟ دیدم برمیگرده حداقل به دو سال پیش ...

4. خیلی زودتر از اونی که فکرِشو میکنیم بزرگ میشیم :)

5. مامانم در حدی توت دوست داره که توی فصلش کلی میگیره و فیریز میکنه که در طولِ سال داشته باشه :) توت آخه؟ یه چنین مادر دوراندیشی دارم من :)

6. چرا میگن در عرضِ یه ماه ولی میگن در طولِ یه سال؟

7. فکر کنم یکی از شرط هایی که قبل از ازدواج باید مکتوب کنم و امضا بگیرم از اون مردِ خوشبخت اینه که من باید حتما یه بار تویِ زندگیم به صورتِ کامل کچل کنم! با تیغ یعنی! و اینکه مشکلی با حیوون هایِ خونگی ای همچون: گربه و خرگوش و همستر و ازین قبیل ها نداشته باشه! گویا اکثرِ پسرا با این دو مقوله کنار نمیان هم :دی

8. شما هم وقتی حالِتون خوب نیست چایی رو خالی میخورید یا من فقط اینطوری ام؟

9. بگذر ز نقش و صورت، جانش خوش است، جانش ... :) #مولاناجان

10. بعدا نوشت: الان که ساعت تقریبا یازده و نیمه شبه، من دقیقا ده ساعته که رویِ تختمم :/


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

تجربه ی جدید

مسئولِ آمار اومده دمِ خونتون؟ :)))

خیلی دخترِ خوب و خوش اخلاقی بود :))

متولدِ 68 بود :) بهش شربتم دادیم :)

کلی هم خوش و بِش کردیم :))

ایشالا یه مامور آمارِ خوب به تورتون بخوره :)

شاید یه بار رفتم داوطلبانه مسئول آمار شدم :)))

میتونم کلی انرژی بدم و بگیرم :)


*از وقتایی که دلم میخواد یه هفته فقط بخوابم متنفرم :(

**تخمین:6000

***هنزفریم ساختِ کامبوجه، امروز متوجه شدم @_@ راضیم از خودم و خودِش:دی

****بعد چهارسال لپ تاپ داشتن تازه دیروز کشف کردم شیفت و y رو که بگیری از اینا ؛ میزنه :| جا داره بهم خسته نباشید بگید :/ 

*****با آیکونِ کامنتا درگیرم -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

چرا خب ؟

+ بادوم و مَویز* فقط اونجاش که تویِ 5 تا بادوم و 5 تا مویزی که ریختی تو حلقت یه بادوماش تلخه** و مزه یِ کلِ اونا رو به گند میکشه :|

++ بستنی لیتری هم فقط اونجاش که داری به امیدِ بستنی زعفرونی میکِشی برایِ خودت بعد تا میخوری میفهمی انبه اس :|

+++ من دیگه حرفی ندارم :| خدا نصیبتون نکنه :|


* همه جا بهش میگن مویز یا فقط ما میگیم ؟

** کلا توی هر چیزی تلخی ها کم هم باشن کلِ اون بُرهه یِ زمانی رو به گند میکشن! حتی تویِ زندگی!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵

قِر بده:)))

بشنوید *_*

خیلی خوبه این :دی

هندیه :دی

شاعر میفرماید که: گارپو رو واتّّالاهه:)))))


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵

خفه شین!

یه جاهایی هم فقط باید خفه شد!

مثلا جلویِ پدری که کاملا میدونه داره زیاده روی میکنه در داد زدن!

داره میشکونه روحِ بچشو،

داره پیاز داغِ ماجرا رو خیلی زیاد میکنه!

داره تکراری ترین موضوع رو برایِ بار اِن اُم یادآوری میکنه

اینجا درست همونجاییه که باید خفه شد!

چون تو هر چی هم دلیل و منطق بتراشی، یه پدر عصبانی هیچی نمیفهمه!

چون هر چی با آرامِش و متانت صحبت کنی، بازم فکر میکنه داری زبون درازی میکنی!

تو باید خفه شی!

وقتی پدرت با چشمایِ پر از کینه بهت میگه:

انگار علف هرز دارم بار میارم ...


پ.ن: قبلا فکر میکردم آدما نباید حرفی رو تویِ دلشون نگه دارن، ولی الان ماه هاست پی بردم که گاهی وقتا فقط خفه شدن تنها راهِ به گند کشیده نشدن رابطه ایِ که نمیشه منکرش شد ...

پ.ن تر: آدما هر چی قلب هاشون از هم دور تر میشه، بیشتر داد میزنن!

پ.ن ترین: بد میگم ؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵

من نمیگما, علیرضا میگه

شاعر میفرماید که :

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود :///

تفسیر عرفانی این مصرع چیست 

دو نمره

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

قله یِ بی کوه

حال نداشتم تایپش کنم انصافا :|

گوش بدید اگه مقدوره و منو تشویق کنید که لااقل ذوق داشته باشم بازم ازین هنرنماییا بکنم :دی کلیک

صدامم عالیه :دی

شعر هم از خودمه اگه اسمشو بشه شعر گذاشت

قول میدم بعد کنکور یه دوره برم اصول شعر نویسی رو یاد بگیرم

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

صداشون میاد ..

- چرا پاتو از این مخمصه نمیکشی بیرون؟

+ وقتی چشماش مدام کبریت میکشه به فیتیله یِ روحم؛ چطوری اصن میتونم تکون بخورم؟

- خب نگاهش نکن!

+ :))) کاشکی به همین سادگی بود

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

مغزِ لجوج

بعدِ 15 ساعت بیداری و هشت ساعت درس خوندن, چرا خاموش نمیشی؟ بزار بخوابم ... انقدر نیار جلو چشمم همه چیو .. بزار بخوابم :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

قبل هر زلزله ای در خودش آرام شکست


تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان

باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست

بشنوید...

لحد / علیرضا آذر
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

آقا سینا

شما نجنگیدین و بردین

ما ها جنگیدیم و باختیم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

آلدوس هاکسلی

ارزشمندترین آموزش آن است که
به ما کمک کند تا در هر لحظه
به جای انتخاب گزینه‌ای که ترجیح شخصی ماست
گزینه‌ای را که درست است انتخاب کنیم

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

چرا داری همچین چیزایی رو به اشتراک میزاری ؟ من خستم و یه گوشِ شنوا میخوام!

رخت خواب هایِ مهمونامون همچنان رویِ تخته منه

لباس هام توی ماشین لباس شوییه

و میدونم مامانم احتمالِ زیاد یادش میره بندازتشون رو بند

چه اهمیتی داره ؟

پاهامو جمع میکنمو میخوابم

و

صبح با لباسای خیس میرم بیرون


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

معشوقه یِ تویِ نفرت انگیز

حتما شده موقعیتی رو توش باشی که حالت بهم بخوره از هر کاری که میتونی انجام بدی در اون لحظه

ولی من یه استثنا دارم

کتاب خوندن

تنها کاری که هیچ وقت ترکش نکردم و نمیکنم

و همیشه وقتی به حس های بد میرسیدم و دلم میخواست فقط بشینم و زار بزنم

یا نگاه کنم به سقف و هیچکاری نکنم

وقتایی که واقعا حس تنهایی داشت عین انگل وجودمو میخورد

تنها چیزی که منو دور میکرد از محیط اطرافم کتاب بود و هست

میدونی

من واقعا تحمل ندارم که تو قصه گفتن بلد نباشی ...

اصلا مگه میشه ؟

پس این همه سال کی داره این کتابا رو برای من پشتِ گوشم زمزمه میکنه ؟

هِی! بیداری ؟ با تو ام ...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :)

این پستِ سارا

این دو تا کامنت من ( بهار کامنتت اون وسطو حال نداشتم کِراپ کنم )

و در نهایت این کامنتی که همین الان دادم :| (سه بار خوندمش! و هنوزم غلط نگارشی و دستور زبانی داره :|)

عامِل همه ی احساساتتون درنهایت، مستقیم و غیر مستقیم، خودتونید!

به جز حسِ از دست دادنِ نزدیکان

که البته اونم با این منطق که تعلق خاطره درونیتون باعثش میشه، توانایی توجیه شدن داره

هر چی چشما باز تر ! دردا بیشتر!

تنکس فور وِیکینگ می آپ


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

از وبلاگِ آیلار دزدیدم :دی

کلیک

ببینید ...

بخونید...

حس کنین!

و باور کنین :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

The fault in our stars

1- به راستی که دوران سختی است، معجزه است که هنوز از همه ی ارمان هایم دست نکشیده ام، چرا که به دور از عقل و واقعیت به نظر می رسند، با این حال آن ها را رها نکرده ام، چرا که به رغم همه چیز، هنوز به جوهر پاک انسانی ایمان دارم، مطلقا برایم امکان ناپذیر است که زندگی خودم را بر بنیانی از هرج و مرج، درد و رنج و مرگ بنا کنم، ما جوان تر از آن هستیم که با چنین مشکلاتی روبرو شویم، ولی آنها خودشان را بر ما تحمیل میکنند، تا اینکه سرانجام مجبور شویم راه حلی برایشان پیدا کنیم، و به رغم همه ی اینها وقتی به آسمان نگاه میکنم، دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد و این ستمگری به پایان خواهد رسید... همه چیز آنطور است که باید باشد، خداوند میخواهد انسان ها را شاد و خوشبخت ببیند! هر جا که امید هست، #زندگی نیز هست... در چنین لحظاتی، نمی‌توانم به بدبختی ها فکر کنم، بلکه به زیبایی هایی که هنوز وجود دارد مینگرم، سعی کن سعادت را در خودت بیابی؛ به تمام زیبایی های اطرافت بیاندیش و احساس خوشبختی کن


2- اولین سوالی که از شما در بخش اورژانس ‌میپرسند این است که از یک تا ده به دردت چه درجه ای میدهی، این سوال رو صدها بار از من پرسیدن و یادمه یه بار وقتی که نمیتونستم نفس بکشم و قفسه ی سینم در آتش میسوخت، پرستار از من خواست به دردم نمره بدهم، با اینکه نمی توانستم صحبت کنم اما 9 تا انگشتم رو بالا گرفتم، بعدا وقتی بهتر شدم، پرستار اومد و بهم گفت که یه مبارز واقعی هستم، ازم پرسید میدونی از کجا میدونم؟ چون دردی رو که 10 بود گفته بودم‌ 9 ، اما حرفش خیلی هم حقیقت نداشت، به خاطر شجاعتم به اون درد نگفتم 9 ! دلیل اینکه گفتم 9 این بود که درد شماره دهم رو نگه دارم و الان وقتش بود، ده بزرگ و وحشتناک...


 پ.ن: یعنی از دست بدید این فیلم رو، قطعا از دستش دادید :| والا :دی نه جدا ببینیدِش فوق العادس

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵

روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور

- «تا اون جا که خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه رو‌ فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی. کلید ها به همان راحتی‌ که در رو باز میکنند قفل هم میکنند. مثل اینکه ‌فلسفه بدجوری در رو‌بسته.»


- «به نظر تو اصلا وجود داره؟»


- «در‌ رو میگی یا کلید رو؟»


- «خداوند رو میگم. هست یا نیست؟»


- «نمیدونم.»


- «میلیون ها انسان بدون این که این سوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای‌ عمر شصت هفتاد سالشون می‌چینند و من همیشه تعجب میکنم چطور کسی میتونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال‌‌ پیدا کرده باشه، کار کنه، راه‌ بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه ‌برسه به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر روی کائنات میباره واسه چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا انقدر‌ چیز ها آشفته و زجرآوره؟»


تقریبا فریاد میکشد: «نمیدونم! همه ی چیزی که در این خصوص میدونم و فکر میکنم تو هم باید بدونی اینه که ما نمیدونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری میتونه درباره این سوال وحشتناک بگه.»


- «بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگر خداوندی‌ وجود داشته باشه، مرگ پایان همه‌چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با پوست و گوشت و استخوانم حس‌ میکنم.»


- «اگه خداوندی نباشه چطور؟»


- «اگه خداوندی در‌ کار نباشه مرگ پایان همه ‌چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به اینکه ما فقط یک بار زندگی میکنیم، واقعا یک باخت بزرگه.»


پ.ن: پیشنهاد میدم حداقل یک بار بخونیدِش، تعداد صفحات کمی هم داره و رمان گونه است

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵

-_-

وقتی بیشتر وقت داری؛ کمتر به کارات میرسی، و در آخر هم با یه عالم کار ناتموم مواجه میشی -_-


پ.ن: me before you رو دیدم :) کتابشم دارم هنوز فرصت نشده بخونم... فیلم عاشقانه یِ متفاوتی بود! دخترِ داستان شبیه خیال پردازیامه :)))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

این شب هایِ کوفتی

-دلم یه چیزِ باحال و جذاب میخواد ولی نمیدونم چی :(

+مثلا بغل؟ ...


*زوم کردم روی آهنگ دو پستِ قبلی بعد از اینکه سال ها بود گوشش نداده بودم و دلم تنگ شده برا وقتایی که عاشق بودم ! هرچقدر احمقانه! هرچقدر بچگانه! هرچقدر صادقانه! تف تویِ این شب هایِ کوفتی ...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

دیوونه یِ وجودمو میگم

میگه: باید مشهور بشم! آخه خیلی از مردم الگو هاشونو از بین آدمای معروف انتخاب میکنن! اونوقت میتونم کلی کار خوب رو رایج کنم بین آدما!

میگم: نمیدونم! فعلا درستو بخون :/

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

گاه می اندیشم

خبرِ مرگِ مرا با تو چه کَس میگوید؟


بشنوید ...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

واقعا شکم به چه دردی میخورَد؟

میگفت اگر آدم شکم نداشت خیلی خوب میشد!

فکر کردم که مقادیری پسندیده میگوید!

شکم که نداشته باشیم گرسنه ی مان نمیشود, در نتیجه غذایی نمیخوریم، پس به غذایی نیاز نداریم و نیز به تعلقات آن، همچون یخچال و گاز و ماکروویو و ماشین ظرف شویی و ... خلاصه این قبیل چیزها! بنابراین آشپزخانه ها، و اگر کمی فکر کنیم، گلاب به رویِ مبارکتان، دستشویی ها، سوپر مارکت ها، قصابی ها، زمین هایِ کشاورزی و ...  همه از زندگی حذف میشدند.

از طرفی دیگر, هدفی به اسمِ پول باید در بیاوریم تا زندگی بخور و نمیری داشته باشیم یا حالا پول بیشتری باید در بیاوریم تا هر روز هی بخوریم و چاق تر شویم؛ هیچکدامشان فرقی نمیکرد... مهم این بود که این قسمت از هدفِ تهیه ی پول برای جلوگیری از مُردن به سببِ گرسنگی هم به تاریخ میپیوست.

در دیگر سو تفریح عده ای از مردم که رفتن به رستوران ها و کافی شاپ هاست منسوخ میشد و مسلما اگر از اول شکمی نداشتیم، این موضوع مفهومی نداشت پس نباید غصه اش را خورد.

همچنین احتمالا اگر کسی میخواست به شادی به دست آوردنِ چیزی مردمانی را به اصطلاح خودمان مهمان کند یقیناً پولش را باید جور دیگری به جز در جهتِ پر کردن شکمِ مردمانِ مذکور خرج میکرد.

و حتما میدانید که دیالوگ هایی از قبیلِ: "حالم از دختر یا پسرِ فلانی بهم میخورد ولی شام عروسی را که نمیتوان نخورد" یا مثلا "امشب هیئتِ فلانی در فلان خیابان قیمه میدهد" دیگر ناکار آمد بودند.

پس طبقِ فرضیه های بالا سرجمع شکم نداشتن منجر میشود به:

1- تلاش برای هدف های والاتری به جز سیر کردنِ شکم

2- دورهمی ها و جلسه هایی با تمرکز بیشتر به حرف هایِ یکدیگر به جایِ جنباندن فکِ خویشتن (که این مورد شرط لازم است ولی کافی نیست چون پایِ گوشی های هوشمند هم در میان است)

3- انجام یک سری از اعمال با خلوصِ نیت!

4- فقر و فحشاءِ کمتر (میگویم کمتر چون علاوه بر بی نانی، بی مسکنی هم عاملِ این قضیه است)

5- ذخیره یِ زمان و پولی که قبلا صرفِ تهیه غذا میشد.

6- کُشته نشدنِ حیوانات و کَنده نشدنِ گیاهان توسطِ انسان صرفا  برایِ فراهم آوردن خوراک (مانندِ دوره یِ تاریخی قبل از انسان های اولیه، یا شاید آدم و حوا)

و در پایان اگر بپرسید پس انرژی مان را از کجا خواهیم آورد؟ پاسختان میگویم که خواب گزینه یِ رایگان، همگانی و مناسِبی است و شما با چشمانی ریز شده و حالتی از چهره که گویایِ مفهومِ پنهانِ "هاهاها باز هم خِلَلی در کار است" میگویید: "اما گلوکز و پروتئین و لیپید و فلان و بیسار که با خواب تأمین نمیشود!" و اینجانب با کلافگی ادامه میدهم که: "طبیعتا اگر واقعا شکم نداشتیم آن نیرویِ بوجود آورنده یِ جهان و جهانیان خودش تدبیر دیگری برایِ اینهایی که میگویید می اندیشید!"

 

"هما پورجم"

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری