به نظر نمی‌آمد حال خوبی داشته‌باشد. نگاهش به جلو خیره بود و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت. نگرانش شدم و به دنبالش رفتم. زیبایی چهره‌اش باعث می‌شد مغزم مدام سوالِ «تو که قشنگ هستی چرا حالت بد است؟» را تکرار کند و‌ روح‌ بیدارم در جوابش بگوید:«حال بد چه ربطی به قشنگی صورت دارد؟»
حواسم را به راه رفتن نامتعادلش دادم و به او نزدیکتر شدم. برگشت. ترسیدم. با بی‌تفاوتی نگاهم کرد. گمانم دو سه باری رو به رویم پلک زد و مسیرش را از سر گرفت. چرا چیزی نگفتم؟ حالا چه فکری پیش خودش می‌کند؟ نمی‌دانم بیشترْ انسان دوستی‌ام مرا با وجود خستگیِ جسمی به دنبال سارا راه انداخته‌بود یا کنجکاوی‌ام؟ شاید هم کمی همسایه بودنمان دلیلش باشد و یا حتی دوست داشتنی بودن ذاتی‌اش. با دقت نگاهش کردم. از حرکت دستش روی گونه‌هایش فهمیدم که گریه می‌کند ولی انگار وضع قدم برداشتنش بهتر شده‌بود. خودم را با او شانه به شانه کردم و بی‌فکر دستش را گرفتم‌ تا فاصله‌ی میانمان را از بین ببرم. واکنشی نشان نداد. دلشوره امانم نمی‌داد اما اصلا به نظر نمی آمد موقعیت خوبی برای هر گونه حرفی باشد. چه برسد به سوال!
سارا برای من با «صبح بخیر آقای محسنی» شاد و پرانرژی‌اش در محوطه‌ی ساختمان که به صورتم لبخند هدیه می‌داد، تعریف شده‌بود. حس کردم اینگونه دیدنش دارد چیزی را در قلبم مچاله می‌کند. حالا که دستش را گرفته بودم سعی کردم به مسیر دلخواهم هدایتش کنم. بالای پل هوایی. یک بار که با کوله‌پشتی کوه‌نوردی دیده بودمش و سر صحبت باز شده‌بود به من گفت که عاشق ارتفاع است. بی صدا کنارم راه می‌آمد و بی‌صداتر از آن اشک می‌ریخت. از وسط پل‌هوایی گذشته بودیم که ایستادم و او هم به تبعیت از من متوقف شد. زل زدیم به گذر ماشین‌ها. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که به حرف آمد و گفت:«کامیون زده بهشون. یکم وقت پیش خبرم کردن. مردن. مامان بابام مردن.» مات شدم و بی‌اندازه متأثر. در آغوش کشیدمَش و اجازه دادم صدای هق هق سوزناکش در گوش‌هایم بپیچد.


پ.ن. ها: بالاخره دوربین خریدم. / داستان واقعی نیست. / خودم یه سری ایراداتش رو میدونم اما بنا به دلایلی ترجیح دادم همون خامش رو بذارم ولی نقدهای شما را پذیرایم. / حالم عمیقا خوبه و خدا رو شکر بابتش و ایشالا حال دل همتون خوب باشه.