۲۵ مطلب با موضوع «بخونید» ثبت شده است

فیلیپ هالسمن که بود و چه کرد؟


   فیلیپ هالسمن(زاده‌ی ۱۹۰۶، ریگا، پایتخت لتونی و درگذشته‌ی ۱۹۷۹، نیویورک) که نام او با عکاسی «پرتره» گره خورده است از پدری دندانپزشک و مادری که مدیر دانشکده‌ی دستور زبان بود، متولد شد. علاقه‌اش را به عکاسی در پانزده سالگی با عکاسی از دوستان و خانواده‌اش آشکار ساخت. دوره دبیرستان را در حالی که به زبان‌های یونانی، لاتین، فرانسه، آلمانی و روسی آشنایی داشت، فارغ‌التحصیل شد و در رشته مهندسی برق دانشگاه «دِرِسدِن» آلمان شروع به تحصیل کرد. چیزی به پایان دانشگاهش نمانده بود که تصمیم گرفت برخلاف میل مادرش مهندسی را کنار بگذارد و به عکاسی بپردازد. همچنین استاد ریاضی‌اش به او گفته بود:«چند ماه دیگر میتوانی مدرک مهندسی‌ات را بگیری ولی میخواهی عکاس شوی!»

   سپتامبر ۱۹۲۸ حادثه ای در کوهستان آلپ رخ داد که منجر به مرگ پدرش شد و با این که هیچ شاهدی وجود نداشت یک دادگاه اتریشی او را به اتهام پدرکشی به ۱۰ سال حبس محکوم کرد. افراد مشهوری همچون «آلبرت انیشتین» به رای دادگاه اعتراض کردند که در آخر باعث شد در سال ۱۹۳۱ از زندان، به شرط آن که دیگر هیچ وقت به اتریش بازنگردد، آزاد شود. او به فرانسه رفت و به عکاسی برای مجلات روی آورد اما پس از حمله آلمان به فرانسه، ‌با کمک انیشتین که از دوستان خانوادگیِ‌شان نیز بود، نام هالسمن در لیست اسامی‌ هنرمندان و دانشمندانی که امنیت جانی نداشتند و ایالات متحده به آنها روادید اضطراری اعطا میکرد قرار گرفت و توانست در نیویورک ساکن شود. سه ماه بعد کاری در دفتر نمایندگی عکاسیِ «بلک استار» با حقوق ماهی ۴۰ دلار را پذیرفت و کارش را با عکس «کوینا فورد» در مقابل یک پرچم آمریکایی آغاز کرد و که باعث شهرت او شد. این عکس را بعد‌ها «الیزابت آردن» خریداری کرد.

   او به عنوان ممتازترین و معتبرترین عکاس در زمینه فوتوژورنالیسم که در واقع حرفه جدیدی در آن زمان بود، منصوب شد و شهرتش بالا گرفت به نحوی که هالسمن ۱۰۱ جلد برای مجله‌ی «لایف» عکاسی کرد. همچنین در سال ۱۹۵۸ مجله‌ی «پاپیولار فتوگرافی» طی نظرسنجی‌ای از خوانندگانش، هالسمن را جزو ۱۰ عکاس برجسته جهان به شمار آورد و انجمن آمریکایی عکاسان مجلات در سال ۱۹۷۵، جایزه یک عمر فعالیت و تلاش در هنر عکاسی را به هالسمن داد. امروزه او را با عکس مشهورش از «سالوادور دالی» نقاش اسپانیایی و پرتره بی نظیرش از انیشتین به یاد می‌آورند.

   هالسمن در اتوبیوگرافی دالی خوانده بود که او حتی زندگی پیش از تولد را هم به یاد می‌آورد. بنابراین به او مراجعه کرد و برای این قسمت از زندگی‌ نامه‌اش پیشنهاد چاپ یک تصویر را مطرح کرد که نمایشگر عکس خود دالی در یک تخم مرغ باشد. این آغاز همکاری‌های سی ساله میان هالسمن و دالی بود.



   نمایشگاهی در سال ۱۹۴۸ از سوی دالی برگزار شد که در آن مهم‌ترین اثری که به نمایش گذاشته شده بود «Leda Atomica» نام داشت و به طور کامل در فضایی معلق در هوا کشیده شده بود. وقتی هالسمن علت این اسم را پرسید او پاسخ داد:«در یک اتم همه چیز شناور است. پس برای این‌ که در عصر اتم بهترین نقاش بود باید همه چیز را معلق تصویر کرد.» فردای آن روز هالسمن با او تماس گرفت و به او گفت که تصمیم گرفته عکسی از او بگیرد که در آن همه چیز شناور باشد و نام آن را «Dali Atomicus» می‌گذارد. دالی موافقت کرد و ایده‌ای داد که اردکی را با دینامیت منفجر کنیم و از آن لحظه عکس بگیریم ولی هالسمن گفت:«اینجا آمریکا است و ممکن است به زندان بیفتیم.»



   هالسمن هر بار تا ۴ می‌شمرد؛ با شماره‌ی یک همسرش صندلی را در هوا نگه می‌داشت، با شماره‌ی دو دستیارش آب را به هوا می ریخت، با شماره‌ی سه یکی دیگر از دستیاران گربه‌ها را از سمت راست پرتاب می‌کرد و در نهایت با شماره‌ی چهار سالوادور دالی به هوا می‌پرید و در یک لحظه عکس ثبت می‌شد. به همین ترتیب پس از ۲۸ فریم عکس دلخواه هالسمن گرفته شد. اما تنها کاری که دالی انجام داده است پریدن نبود؛ بلکه روی تابلو رو به رویش که در تصویر خالیست پس از چاپ عکس برایش نقاشی کشید. یکی از دخترهای هالسمن در این باره میگوید:«وظیفه من این بود که گربه ها را بگیرم و در حمام خشکشان کنم. پدر هر بار برای ظهور و چاپ عکس به تاریک خانه در طبقه پایین میرفت. ۲۷ بار آب ریختن،‌ گربه پرت کردن و خشک کردن.»



   او عاشق این بود که سوژه‌هایش را بپراند. عقیده داشت که وقتی انسانی معروف در مقابل دوربین می‌پرد، چون حواسش جمع پریدن است، نقاب همیشگی صورتش کنار می‌رود و ما می‌توانیم چهره حقیقی او را ثبت کنیم. کار پراندن آدم‌ها، که از رییس جمهور تا بازیگر و ورزشکار بینشان پیدا می‌شد، به جایی رسید که هالسمن توانست در سال ۱۹۵۹ کتاب «پرش» خود را که شامل صحنه پریدن ۱۷۸ آدم مشهور بود،‌ منتشر کند. او معتقد بود هر صورتی راز و رمز انسانی دیگر را در خودش پنهان کرده است به همین دلیل ثبت چهره افراد به هدف زندگی‌اش تبدیل شد.

   هالسمن که خود را بسیار به انیشتین مدیون میدانست، این موضوع که چگونه می‌توان به وسیله عکس به ماهیت و پیچیدگی این مرد پی‌برد، کمی نگرانش می‌کرد. سرانجام در سال ۱۹۴۷ به همراه دوربین و نورافکن به دیدن او رفت و همانطور که کارش را روی محاسبات ریاضی انجام میداد از او عکس می‌گرفت. ناگهان انیشتین رو به دوربین درباره‌ی افسوسش راجع به فرمول E=MC2 که امکان ساخت بمب اتم را فراهم آورد شروع به صحبت کرد. او با تمام وجود احساس کرد که این مرد بی نهایت خوب و صبور، با این کشفش باعث شده سیاستمداران به اسلحه‌ای ویرانگر و کشنده دست یابند تا چه حد رنج می‌برد. انیشتین ساکت شد و چشم‌هایش بسیار اندوهگین بود. در چشمانش سوال و سرزنش موج می‌زد. افسوس آن لحظه تقریباً هالسمن را فلج کرد ولی به دشواری دکمه دوربینش را فشار داد و آن پرتره شگفت انگیز معروف را ثبت کرد. سپس سرش را بلند کرد و پرسید:«پس شما فکر نمی‌کنید هرگز صلحی وجود داشته باشد؟» و انیشتین پاسخ داد:«تا هنگامی ‌که بشر باشد جنگ هم خواهد بود.»



   در عکسی که هالسمن گرفت،‌ شخصیت بی‌نظیر انیشتین در حالت چهره، سبیل پرپشت و موی نامرتبش مشهود بود. حساسیت و فروتنی فوق العاده‌اش به خوبی حس میشد. انیشتین بعدها به هالسمن گفت:«از تمام عکس‌هایی که از من گرفته شده بدم می‌آید ولی از این کمتر بدم می‌آید.»


منابع:  Wikipedia - Vista News Hub - Time Magazine Youtube - Philippehalsman.com


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۳ شهریور ۹۷

185- اگر پویایی را از موضوعی دریغ کنید، حاصل مردابی بد بو است.

تک همسری، چند همسری، چه از ناحیه مرد و چه از ناحیه زن، همجنس همسری و کلا انواع و اقسام ازدواج ها با توجه زمان، مکان، عرف، وضعیت ذهنی و روانی فرد (افراد) و مدل های گزینش همسر، آنچه که افراد از ازدواج طلب میکنند بسیار متفاوت و همه قابل احترام و بررسی است. اینکه سیستم فعلی جامعه ما چند همسری را برای مردان تحت شرایط خاص ممکن دانسته برگرفته از دین است و متاسفانه به بخشی از زنان در جامعه ما در ارتباط با این موضوع ظلم میشود.
باید در نظر داشت که چند همسری مردان در اسلام زمانی تایید شد که پیغمبر، که درود بر او باد، با موج عظیمی از ستمگری جامعه عرب بر علیه زنان رو به رو بود. در آن جامعه تقریبا 13 نوع ازدواج عرف بود (کلا وضعیت زنان بسیار نابسامان بوده است و توضیح آن از این مقال خارج است. رجوع شود به کتبی همچون صحیح بخاری، تاریخ ابن اثیر، لسان العرب و ...  . ضمنا کتب معرفی شده هیچکدام چاپ جمهوری اسلامی نیست!!!). پیغمبر با توجه به آیات قران و شرایط جامعه عرب تقریبا 11 نوع را باطل و دو نوع (دائم و متعه) را امضا (تایید) کرد. حقیقتا رسیدگی به امور زنان در نبود NGO ها، بهزیستی، خیریه ها، کمک رسان های مردم نهاد و ... به جز از طریق چند همسری مردان در آن زمان و مکان، امکان پذیر نبوده است. ضمنا طبق مطالعات تاریخی، جمعیت زنان در شبه جزیره عربستان از مردان بیشتر بوده است (به دلایلی همچون جنگ های پی در پی اعراب). پیامبر، که درود بر او باد، بهترین و کم عارضه ترین روش را برای بهبود حداکثری وضع زنان در نظر گرفت. زمانی که همسر از پدر به پسر به ارث میرسید، پیامبر یک هشتم اموال شوهر متوفی را برای همسرش تعیین کرد. زمانی که بعد از پدر، برادر ارشد اختیار دار کامل دختر (حتی بالغ) بود، پیامبر ارث دختر را نصف پسر قرار داد. آنچه توسط اسلام در جامعه عرب تغییر داده شده، نمونه بارز پیشرفت قواعد و روابط اجتماعی ست و بیشتر شبیه یک دگرگونی اساسی است.
آنچه مورد اشکال است طابق النعل بالنعل سیره، سنت و توصیه های صدر اسلام در جامعه کنونی است. اگر پویایی را از موضوعی دریغ کنید، حاصل مردابی بد بو است. اگر فقیه و شارع، شروط موضوعه را در تفقه و تشرع خود دخیل نداند، آنچه که امروز پیش روست اجتناب ناپذیر است.

نویسنده: میم پ (با کسب رضایت از وِی!) (وبلاگ هم ندارد!)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

170- پلاسکو کو؟




اگر تمایل دارید تشریف ببرید پشت پست!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

167- این بار فقط شعرم...


صد مرتبه می‌کشتند، یک‌ بار نمی‌ مردم

حالم که به هم می‌ ریخت، جز حرص نمی‌ خوردم



آینده‌ ی خیلی دور، ماضیِ بعیدی بود

پشت درِ آرامش، طوفانِ شدیدی بود


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

عقلم سرِ جاشه!

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخواست، نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


[وحشی بافقی]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

Let me fly in your heart, please

گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم.

فضای اتاق برای پرواز کافی نبود... 


[گروس عبدالمالکیان]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

آدمی بر سرِ دار یا زن و مردی عاشق؟

وقتی خواست روی تخت دراز بکشد، مَرد نشست و سر او را روی پاهایش گذاشت. در طول بخیه زدن، دستش را گرفته بود و آرام نازش میکرد و تصَدُقش میرفت. وقتی رفتند، یکی گفت: چه زن ذلیل! دیگری گفت: چه لوس! آن یکی چندشش شده بود و پرستارِ کناری ام اظهار داشت که حالمان را بهم زد!

سکانسی قدیمی روی همان تخت در ذهنم پخش شد. زنی با سر شکسته که هر چه از او پرسیدم: چطور شکست؟ جز گریه جوابی نمیگرفتم و مردی که می ترسید از پاسخ زن. طفلک آنقدر وحشت کرده بود که باز هم دست مرد را طلب می کرد و او آنقدر دریغ کرد

 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

ولی میدانید؟ وقتی آن ها رفتند هیچکس چیزی نگفت. کسی چندشش نشد و حتی آن پرستار هم حالش بهم نخورد. همه چیز کاملـا عادی و روتین به نظر می آمد.

کسی چه میداند؟ شاید ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر سر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن زن و مردی عاشق!


منبع: storyhome.blog.ir - [با کمی تصرف در متن]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

مهسا 18 سالش بود که مادر و پدرش طلاق گرفتند.

از خواب بیدار شدم. از تخت پایین آمدم و رفتم تا از یخچال آب بخورم. چشمم خورد به مهسا که نشسته بود روی زمین، وسطِ هال. خوشحال بود و میخندید. مادرش هم کنارش نشسته بود. از بودنشان در خانه مان این وقتِ صبح تعجب نکردم. پدرم کنارِ مهسا نشسته بود و مادرم در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود. هم چنان داشتم آب میخوردم و نگاهشان میکردم. خنده مهسا قطع نمیشد. گریه ام گرفته بود. پرسیدم: چرا میخندی؟ گفت: آخه مامان و بابا دارم! با گریه گفتم: خب خدا رو شکر... سرش را میگذارد روی پای پدرم و بابا شروع میکند به بازی با موهایش... در فکرم میگویم: اگه بابای مهسا بابای منم هست، مامان مهسا باید زن بابای من باشه! میدوم سمت مادرم که این موضوع را از او بپرسم و در عین حال دارم فکر میکنم که خوب است این را در وبلاگم نیز بنویسم و نظر بقیه را هم جویا شوم.


[خوابهایم]-[5 دی 95]


∞ یقینا این 14 اُمین پستی هست که امروز گذاشته ام. میخواستم همه پیش نویس ها را منتشر کنم. همین. راستی! دیوانه بودن، دلیل بر خوب نبودن نیست.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

ولی کاشکی نابود میشدیم، نه؟

من عموم راننده آژانسه

بعد اون موقع که خبر نابودی زمین پیچیده بود (21 دسامبر 2012)
یه بار مسافرش یه فرد بیست و خرده ای ساله بوده
بعد داشته با گوشیش با دوستش حرف میزده
عمو منم چون بلند حرف میزده مسافره میشنیده خب
بعد میگفته وای فلانی من انقدر کنسرو خریدم و انقدر ذغال خریدم و انقدر فلان خریدم و ...
خلاصه مثه اینکه آذوقه فراوانی جمع کرده بوده
بعد عموم بهش گفته قراره نابود شیما
قرار نیست جنگ بشه که اینقدر چیز خریدی
طرف هم کلی فلسفی بازی درآورده که مثلا عمومو قانع کنه
روز بعد تاریخی که قرار بوده زمین نابود بشه همون فرد باز زنگ میزنه آژانس و از قضاااا باز عموم میره دنبالش
همین که سوار میشه عموم میخنده میگه اِی بابا
دنیا هم که نابود نشد
حالا با اون انبار ذخیره چه میکنید؟
هیچی دیگه احتمالا طرف اون لحظه دلش میخواسته صاعقه بزنه بهش و از هستی محو بشه :دی
اما در کمال تعجب میگه خب خدا رو شکر که نابود نشد
شما چیزی نیاز ندارین بفروشم بهتون؟ :|

دیدم هم توی کامنت دونی آقاگل هست، هم توی پستای امید، گفتم بذا اینجا هم باشه :)




  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

من و 110 همین الان یهویی :|

در راستای این پست که جمعی از دوستان جویا شده بودند که یا پرتقال! اصلا تو را با 110 چه کار؟ خدمتتان عارضم که:

شب بود.

ساعت 9 بود.

زمستان بود.

خلوت بود.

سرد بود.

پرتقال در ایستگاه اتوبوس بود.

دو غولِ دو پا و دو دست هم بودند.

مزاحم بودند.

حرف های زشت میزدند.

داشتند سکته ام میدادند.

نزدیک میشدند.

و چه چیزی در آن موقعیت در دسترس تر از زنگ زدن به 110؟

112 را گرفت.

من ادایِ صحبت با پلیس را درآوردم.

فرار کردند.

تا 10 دقیقه بعدش هنوز داشتم میلرزیدم.

از سرما یا ترس، نمیدانم.


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

17=1

واگویه ‌چیست؟!

ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ " ﻭﺍﮔﻮیه" ﻣﯽﻧﺎﻣﻨﺪ. ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺍﺕ عمیقی ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺩ ﮔﻮینده ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ MIT آمریکا مطاﻟﻌﺎﺗﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻃﯽ ﺁﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻓﻘﻂ یک ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻮیید : "ﻓﻼﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍنم ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهم" ﺑﺎید یک ﻧﻔﺮ ﺩیگر ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮید ﮐﻪ: "ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍنید ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهید" ﺗﺎ ﺍﺛﺮ ﻫﻤﺎﻥ یک ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ!

"ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎشید."

ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﻼﻡ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ‌ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩیگرﺍﻥ برای ﺷﻤﺎ قویتر ﺍﺳﺖ.
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

منِ نفرت انگیز

سر نویس: هی تایپ کردم! هی پاک کردم! آخرش دیدم تموم حرفام تو این شعر هست...


آورد به اضطرارم اول به وجود

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراهو ندانیم چه بود

زین آمدنو رفتنو بودن مقصود؟

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکِ دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان

تا باز شدند چشمام آغاز شدند غمهام

تا بوده رو به ما بستست همه درها

این بازی بی پایان این جنگ بی انجام

حقم بیش از این بود اما هنوز اینجام

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

از روی حقیقتی نه از روی مجاز

یک چند در این بساط بازی کردیم

رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز

چندین چو خوری تو غم از این رنج دراز

تن را به قضا سپار و با درد بساز

کین رفته قلم ز بهر تو ناید باز


دریافت

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۰ آذر ۹۵

شاعرِ دیوانه

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم، داد...

آنگونه که تا آن سرِ این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت:

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟


من بودم و زاهد، به دوراهی که رسیدیم؛

من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما،

من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت


در محفل شعر آمدم و رفتم و... گفتند:

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟


می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر،

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!


"محمد سلمانی"


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

واقعا پیشنهاد میکنم بخونید این کتاب رو

لحظه ای که بیش از حد به اشیا، آدمـ ها، پول یا هر چیز دیگه ای وابسته شوی؛ به همه چیز گند میزنی!


از کتابِ «راحت باش، گیر نده!»

نویسنده: اندرو ماتیوس

مترجم: فرخ بافنده



  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۳ آذر ۹۵

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است!

در نقطه ی تلاقی ما، حکم، رفتن است

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است

عشق من و تو مثل دو خطی موازی است

این زندگی قضیه ی با هم نبودن است

شاید فقط کمی متقابل به راس نیست!

اما دلیل سختیِ آن، دل بریدن است

ضربِ من و تمام دقایق، نبودِ توست

مجذورِ داستانِ دل ما، شکستن است

من می روم ولی تو دلم را بخوان و بعد...

اثبات کن که قلب من از جنس آهن است


"علی مردانی"


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵

خبرِ مرگِ مرا طعنه به یارم بزنید...

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم، سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید

خبر مرگ مرا طعنـه به یارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید

مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید


"نجمه زارع"

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

تلخ است، که لبریزِ حقایق شده است...

چه غمِ بدی پاشیدن امشب رویِ بلاگستان


دوست داشتید، بخوانید :)


سحر دختر نازم (ما رو ببخش سحر)

بی عنوان

میشه؟

بفهم لطفا -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵

زندِگی زیرِ ذره بینِ خوشبختی

1. خلوت بود! ولی دو نفر جلوتر منتظرِ تاکسی بودن و راننده یِ پیکانِ زرد تکیه داده بود به درخت و یه نگاه به اونا میکرد یه نگاه به ماشینش و سرشو تکون میداد ... از خط عابر که داشتم رد میشدم زیرِ نظر گرفته بودمِش! رسیدم به ماشینِش و نشستم صندلی جلو! چشماش برق زد و اومد سمتِ ماشین! دو تا مسافِری که جلو تر ایستاده بودن با دودلی راهشونو سمتِ پیکان کج کردن و سوار شدن! راننده اِستارت زد و یکم خم شد طرفم و گفت: باریکلا به شعورِت دخترم :) لبخند زدم! (اگر عجله ندارید حتما سوارِ تاکسی هایی شوید که کنار جاده منتظرند ... خدا را خوش می آید!)

2. نذارید تنهایی باعث بشه آدمِ اشتباهی واردِ زندگیتون بشه! نذارید وقتی اوضاع خوب نیست از سرِ کمبودِ کسی که حرفاتونو بشنوه شخصِ غلطی پا بزاره تو دِلتون! آدم تویِ این موقعیت ها شکننده اس! پر از نیازِ درک شدن و همراهیه! فکر میکنید که وای خودشه! همینیه که میخواستم! اوضاع که بهتر بشه میفهمید اشتباه کردین! شما میمونید و یه رابطه یِ پَلاسیده! شما میمونید و مُشتی از خاطرات! شما میمونید و خودتون! پس از اون اول نذارید کسی بیاد! عشق اونه که تویِ بی نیازی دِل ببره و تو اوج سختی خودشو اثبات کنه ... (امیدوارم منظورمو گرفته باشید)

3. قدرِ این دوستایی که وقتی همه درگیر روزمرگی هاشونن، وقتی همه غرقِ تلاش واسه تحققِ اهدافشونن، یواشکی حواسشون به چشمات، به رنگِ خنده هات، به طعم حرفات و خلاصه به همه چیت هست رو بدونین! اینا فتوشاپ هایِ روزگارن! از اینا هر روز تشکر کنید بابتِ بودنشون! هر روز بهشون بگید که اگه نداشتمت چی میشد؟ نگران نباشید! هیچ وقت با این حرفا خودشو دستِ بالا نمیگیره کسی که این همه الماسِ وجودِش... و من چقدر خوشبختم که از این فرشته ها دارم 3>

4. مادر ها موجودات عجیب و باورنکردنی هستند! کوچِک ترین تغییری را حتی اگر درونی باشد غالباً زودتر از خودتان میفهمند! :)) بعد میروند گل برایتان میخرند و در حالی که دستانشان از سرما یخ کرده با ذوق گل را جلویِ صورتت تکان میدهند و در لفافه میگویند: بابا بیییخیاااال :))) و تو باید در آن لحظه جان بدهی برایِ این حجم از عاشقانه که به وجودت تزریق میشود ...

5. حق یارتان :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

مثه حسِ این عکس

آدم ها رو ستون زندگیتون نکنین! یه روزی کم میارن، میشکنن...

زندگیتون رو بر پایه یِ تنهایی و توانایی های خودتون بنا کنین!

اینجوری آدمای دور و برتون اگه بودن که میشن ستون اضافی!

قوی تر میشین و وقتی نیستن به چشم نمیان.

آدما خیلی زود میرن ...

طوری زندگی کن که اگه رفتن اصلا ضربه نخوری!

قوی باش پرتقال!

 

#از_مادر_به_پرتقالش ...

 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵

نزار چرخ دنده هات لِه بِشن

- چند شب پیش آقایِ لابیس یه کتاب به من داد.

- اون همیشه از این کارا میکنه؛ " فرستادن کتاب ها به منزلگاه اصلیشون" اسمیه که خودش واسه این کار گذاشته.

- اون از انجام این کار هدف داره!

- منظورت چیه؟

- هر چیزی یه هدفی داره! حتی دستگاه هایِ مکانیکی هم هدف دارن! مثلا ساعت ها زمان رو نشون میدن، قطار ها مردم رو از جایی به جایِ دیگه میبرن. اونا کاری رو انجام میدن که به خاطِرِش ساخته شدن. دقیقا مثلِ آقایِ لابیس! شاید به خاطرِ همینه که دستگاه هایِ مکانیکیِ خراب باعثِ ناراحتی من میشن... اونا نمیتونن اون کاری رو انجام بدن که به خاطرِش ساخته شدن... شاید این درموردِ انسان ها هم صدق کنه! اگه هدفت رو گم کنی، میشی مثلِ همون دستگاه مکانیکیِ خراب!

 



- تو ذهنم دنیا رو یه دستگاه مکانیکی بزرگ تجسم میکردم. میدونی که، دستگاه هایِ مکانیکی هیچ قطعاتِ اضافی تو خودشون ندارن. دقیقا به اندازه مورد نیازشون قطعات دارن. بنابراین پیشِ خودم تصور کردم اگه کلِ دنیا یک دستگاهِ مکانیکی بزرگ باشه؛ پس من نباید یه قطعه یِ اضافی باشم!




Hugo رو ببینید :)

 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

آلدوس هاکسلی

ارزشمندترین آموزش آن است که
به ما کمک کند تا در هر لحظه
به جای انتخاب گزینه‌ای که ترجیح شخصی ماست
گزینه‌ای را که درست است انتخاب کنیم

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

از وبلاگِ آیلار دزدیدم :دی

کلیک

ببینید ...

بخونید...

حس کنین!

و باور کنین :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

The fault in our stars

1- به راستی که دوران سختی است، معجزه است که هنوز از همه ی ارمان هایم دست نکشیده ام، چرا که به دور از عقل و واقعیت به نظر می رسند، با این حال آن ها را رها نکرده ام، چرا که به رغم همه چیز، هنوز به جوهر پاک انسانی ایمان دارم، مطلقا برایم امکان ناپذیر است که زندگی خودم را بر بنیانی از هرج و مرج، درد و رنج و مرگ بنا کنم، ما جوان تر از آن هستیم که با چنین مشکلاتی روبرو شویم، ولی آنها خودشان را بر ما تحمیل میکنند، تا اینکه سرانجام مجبور شویم راه حلی برایشان پیدا کنیم، و به رغم همه ی اینها وقتی به آسمان نگاه میکنم، دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد و این ستمگری به پایان خواهد رسید... همه چیز آنطور است که باید باشد، خداوند میخواهد انسان ها را شاد و خوشبخت ببیند! هر جا که امید هست، #زندگی نیز هست... در چنین لحظاتی، نمی‌توانم به بدبختی ها فکر کنم، بلکه به زیبایی هایی که هنوز وجود دارد مینگرم، سعی کن سعادت را در خودت بیابی؛ به تمام زیبایی های اطرافت بیاندیش و احساس خوشبختی کن


2- اولین سوالی که از شما در بخش اورژانس ‌میپرسند این است که از یک تا ده به دردت چه درجه ای میدهی، این سوال رو صدها بار از من پرسیدن و یادمه یه بار وقتی که نمیتونستم نفس بکشم و قفسه ی سینم در آتش میسوخت، پرستار از من خواست به دردم نمره بدهم، با اینکه نمی توانستم صحبت کنم اما 9 تا انگشتم رو بالا گرفتم، بعدا وقتی بهتر شدم، پرستار اومد و بهم گفت که یه مبارز واقعی هستم، ازم پرسید میدونی از کجا میدونم؟ چون دردی رو که 10 بود گفته بودم‌ 9 ، اما حرفش خیلی هم حقیقت نداشت، به خاطر شجاعتم به اون درد نگفتم 9 ! دلیل اینکه گفتم 9 این بود که درد شماره دهم رو نگه دارم و الان وقتش بود، ده بزرگ و وحشتناک...


 پ.ن: یعنی از دست بدید این فیلم رو، قطعا از دستش دادید :| والا :دی نه جدا ببینیدِش فوق العادس

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری