۲۸ مطلب با موضوع «دیوانگی» ثبت شده است

وصیت نامه

هنگامی که چشمانم برای همیشه به روی این دنیای خاکستری بسته شد و مدتی گذشت و خاکی که زیر آن احتمالا آرام گرفته ام خشک شد؛ برایم سنگ قبری نارنجی بخرید و عکسی که در آن خنده ام واقعیست رویش چاپ کنید. اگر توانستید برایم آواز بخوانید. ساز بزنید. از خاطرات خوب مشترکمان بگویید و خودتان را در آغوش روح بیدارم حس کنید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۷ مرداد ۹۷

187- امروز عقل من ز من، یکبارگی بیزار شد!

15:18 + دارم میرم پشت بوم بارونو ببینم
15:19 - منم میام
15:20 + بیا:)
15:22 - الان رو پشت بوممونم
15:32 + گریه نکنی حالا
15:32 - دیر گفتی
15:35 + دعا زیر بارون بیشتر میگیره آیا؟
15:35 - میگن
15:35 + کاش بگیره
15:36 - چه دعایی کردی؟
15:36 + بماند:)
15:38 - نمیگی بهم؟ میدونی دارم لبه پشت بوم راه میرم؟
15:39 + برای چی دیوانه بیا پایین جان من
15:39 - بذا یه دورم تموم بشه
15:40 + یا خدا خدا رحم کنه
15:40 - حالم بهتر شد
 
 
  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

171- کاشکی آخر این سوز، بهاری باشد...

کسی یه خونه جنگلی با یه شومینه نداره؟

میخوام یه ماه اجاره اش کنم.



به واقع ربط عکسی که گرفتم و پستی که گذاشتم در دست بررسیه :|

خوبه بدونید که چپکی بودنش یه درصد هم مهم نیست :|

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 ببین! من انقدر درگیرتم که وقتی داری توی کابوسم با چاقو صورتمو خَش میندازی، از خواب که میپرم شاکی ام از تموم شدن اون کابوس!

من نمیخواستم بکشمت! تو خودت مُردی لعنتی! همون لحظه ای که زل زدی تو چشمام و گفتی: اگه دوسم داری تیرِ خلاصو بزن!

به دوس داشتن من شک کرده بودی...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

باور کن خوشبختی همیناس

1. خریدِ کتاب (غیردرسی) و جوراب و لاک و لوازم التحریر (مخصوصا پاک کن)

2. گرفتن نامه و بسته پستی و نوشتن نامه برای بقیه

3. رد و بدل کردن پیامای خصوصی با رفقای وبلاگی

4. دیدن دوستای مجازی

5. بیرون رفتن با دوستای صمیمیم

6. اذیت کردن داداشام (یه جوری که هم حرص بخورن، هم بخندن)

7. هفت خبیث بازی کردن با خانواده

8. کتاب (مسلما غیر درسی) خوندن

9. دیدن دوباره صحنه های به یاد موندنی از فیلمایی که دوست داشتم

10. دیدن مهربونی های بین مامانم و بابام، داداشام و زن داداشام

11. دیدن زوجای عاشق

12. وقتی بچه بغل یکی دیگس و دستشو برای اینکه بیاد بغل تو دراز میکنه

13. رفتن روی پشت بوم خونمون

14. داشتن حیوون خونگی (خرگوش یا همستر مثلا)

15. وقتی شعر یا متنی که نوشتم رو همه خوششون میاد

16. عکاسی از چیزی که به چشم دیگران نیومده

17. بلند خوندن با آهنگایی که دوست دارم

18. وقتی دوستم بهم میگه مرسی که پیشمی

19. قدم زدن بی چتر زیر بارون

20. فکر کردن به عاشقانه های آینده

21. جمع کردن یادگاری ها

22. جمع کردن عکسای دیوونه طور و حس خوب بده

23. لیس زدن کف بشقاب (قطعا وقتی تنهام)

24. خندوندن مامان و بابا

25. دیدن خندوانه و دورهمی

26. خوردن هر خوراکی و تنقلات و غذایی که دوست دارم (کم پیش میاد من چیزی رو دوست نداشته باشم)

27. کردن کاری که بقیه میگن نمیتونم انجام بدم یا بقیه از انجام دادنش میترسن

28. آهنگ شاد گذاشتن و رقصیدن وقتی غم داره روحمو میخوره

29. خوردنی آوردن مامان برام وقتی دارم درس میخونم

30. آب دادن به گل ها

31. از حفظ نوشتن آهنگایی که دوست دارمشون روی کاغذ

32. بغل کردن کسایی که دوسشون دارم

33. کنترل کردن این سبد بزرگا تو فروشگاها و ویراژ دادن باهاشون وسط راهرو های اونجا بدون توجه به نگاهای مردم

34. موتور سواری( فعلا که خودم بلد نیستم ولی از ترک موتور نشستن لذت میبرم :دی)

35. حل کردن مشکلات آدما با اینکه گاهی به خودم ضربه میزنه

36. جمع کردن کلکسیون سکه و برچسب و امضا (دارم اینا رو ها [لبخند])

37. زدن به دل زاینده رود وقتایی که آب توش هست و تا زانو خیس شدن پاهام (روی اون سنگای وسطش یا روی اون قسمت سی و سه پل@_@)

38. از زیر سی و سه پل رفتن وقتی هی همه میگن پرتقال میافتیا (اونجایی که هی سکو های مکعب مستطیل داره و هی فاصلشون از هم دور میشه)

39. بوی گلخونه و خاک خیس

40. یک ساعت تمام نگاه کردن به ماه

41. جیغ کشیدن توی تونل (همیشه مامانمم همراهیم میکنه *_*)

42. از کمر رفتن بیرون از پنجره ماشین و لبخند زدن به سرنشین های ماشین های عقبی

43. صحبت کردن با عروسکیم که از 5 سالگی دارمش

44. خیال پردازی و ساختن مکالمه های عجیب غریب با آدمای توی مغزم

45. پرسیدن سوالای چالش برانگیز از آدما

46. یه تسبیح صلوات فرستادن

47. وقتی مامان یا بابام یا داداشم(بزرگه، کوچیکه ازین کارا نمیکنه:دی) موهامو سشوار میکشن

48. زل زدن به لبخند و خنده های کسایی که دوسشون دارم

49. کمک کردن به سالمندا توی شهر

50. رویِ خنکِ بالِشت

51. نشستن تو پارک و نگاه کردن به مردم و کلاغا و گربه ها درحالیکه دارم فکر میکنم تو ذهن هر کودوم چی میگذره

52. خشک کردن گل هایی که به خونمون راه پیدا میکنن(سه تا گلدون پر گل خشک داریم الان)

53. سورپرایز کردن کسی که اصلا توقع سورپرایز شدن از جانب من رو نداشته

54. انجام دادن بازی های کامپیوتری (به خصوص اونایی که یه دور خیلی وقت پیش بازی کردم و الان حس نوستالژی دارن برام)

55. هایلایت کردن جمله هایی از کتابام (غیردرسی) که خیلی به دلم نشسته

56. نقاشی با رنگ و روغن

57. سایه بازی تو جای تاریک

58. یک ساعت زل زدن به شمع و دنبال کردن شعلش وقتی به اینطرف و اونطرف میره

59. بوی کبریت خاموش شده و قهوه

60. نوشتن روی شیشه بخار گرفته

61. رفتن از مسیری که اصلا نمیدونم تهش ممکنه به کودوم قسمت شهر برسه

62. لبخند زدن به آدما توی اتوبوس

63. خوراکی دادن به بچه های کوچولو

64. شمردن نفس های مامانم وقتی خوابه

65. شونه کردن موهای مامان و زن داداشام

66. از خواب بیدار کردن داداش دومیم

67. هدیه خریدن برا دوستای صمیمیم

68. وقتی میرم رو ترازو و میبینم وزنم زیاد شده (بعله بعله با یک لاغر السلطنه طرفید)

69. علامت زدن قدم با مداد روی دیوار پشت در( از سه سال پیش علامت دارم :))) و بابامم همچنان تعجب میکنه که چرا من هنوز دارم قد میکشم)

70. راه رفتن روی جدول خیابون

71. باز کردن دستام از دو طرف و به شدت چرخیدن

72. پریدن از بلندی

73. کردن دستام تو جیب کاپشن دوستای صمیمیم یا بابام (و ایشالا بعدا هم یه مرد خوشبخت دیگه، بعله از اتاق فرمان اشاره میکنن انقدر ضایع بازی در نیار حالا فکر میکنن جایی خبریه:/)

74. دراز کشیدن روی رخت خواب ها توی کمد و بستن درش و خوابیدن اونجا

75. خوندن چندین و چند باره پست های وبلاگایی که دوست دارم

76. انتخاب چیزایی توی منو کافه ها که حتی نمیتونم بخونمشون(البته همیشه مزه خوبی گیرت نمیاد)

77. نگاه کردن به ابرا و شکل ساختن تو ذهنم باهاشون

78. یک ساعت نگاه کردن به ماشین لباسشویی وقتی بیخیال از همه جا داره لباسا رو پرت میکنه اینطرف و اونطرف

79. ست کردن رنگ لباسامون با مامان یا زن داداشا یا دوستام

80. گوش کردن به صدای قرآن خوندن بابام

81. نوشتن با خودکار روی دستمال کاغذی

82. نشستن روی پله ها و همونطوری اومدن پایین (خیلی کودک درون زنده ای دارم)

83. مسابقه با آسانسور خونمون (هر کی زودتر تونست چهار طبقه رو بره بالا یا بیاد پایین)

84. دوچرخه سواری تو شب با بابا

85. بستنی خوردن تو اوج سرما

86. رفتن تو قسمت عمیق و تا ته شنا کردن و دستمو به کف استخر زدن و برگشتن

87. چرخوندن بچه ها تو هوا

88. کشیدن ناخنم به شوفاژ و لذت بردن از صداش [کلیک]

89. غذا دادن به ماهیا

90. بالا رفتن از نردبون

91. آآآآآ کردن تو پنکه

92. اون 5 دقیقه ای که صبح بیشتر میخوابی

93. صبح بخیر گفتن به کسایی که دوسشون دارم

94. صدای آب

95. لاک زدن برا مامان

96. عجیب غریب کردن مدل موهای بابا (هر چند هیچ وقت نمیذاره دو دقیقه اونطوری بمونه)

97. شنیدن اسمم از زبون کسایی که دوسشون دارم (حتی توی اس ام اس یا کامنت)

98. خوندن دلخوشیاتون

99. نوشتن دلخوشیام

100. اینکه علی دعوتم کرد به این کار :)


دوستدار همتون... پرتقال "دیوانه" :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

با من قدم بزن! :)

ساعت 9:45 صبح شنبه است. هم اکنون از مدرسه بیرون زده ام و دارم به این فکر میکنم که فیزیکم را ده هم نمیشوم. بله! الان از آنجایی که وسط کوچه بودم، ماشین پشتِ سر برایم بوق زد که یعنی برو کنار اِی غرق در گوشی شونده!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

میدونی؟ من عاشق یادگاری نگه داشتنم :)

بهش میگم از دستت ناراحتم.

برام یه آهنگ میفرسته که توش مدام تکرار میکنه: خدا هست!


∞ دیوونه ایم نه؟

∞ خدایی که هستی، میشه مقاومت این دوستمونو کم کنی؟ :)))


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

میخواستم برم لب پنجره بشینم! و پاهامو از طبقه چهارم آویزون کنم ^_^



I have an Amelie in my soul


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

چگونه پرتقال را پیدا کنیم؟(2)

∞ احتمالـا اونی که حتی 3 ساعت هم برای امتحان ریاضی فرداش درس نخونده و به طرز دلهره آوری سرخوشه و توی یه روز 16 تا پست گذاشته، منم!


[از گذاردن کامنت های نصیحت گونه بپرهیزید]


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

خونه خالی!

فقط اونجاش که میری دستشویی و در دستشوییو باز میذاری!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

خبر زِ حالِ من نداری...

کاش اینجا بودی،

بغلم میکردی و من آروم اشک میریختم...

میبوسیدیم و تو گوشم زمزمه میکردی: غصه ی چی رو میخوری؟ ما همدیگه رو داریم روانی...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

توهم تجاوز :|

هر چند وقت یه بار یه کبودی و زخم جدید پیدا میکنم رو بدنم!

فکر کنم شبا وقتی خوابم جن ها بهم تجاوز میکنن!


∞ دلم تنگِ وقتایی شده که رگباری پست میذاشتم... بذارید خالی کنم عقده هامو!!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

ناشناس

اون تیکِ ناشناس هست بالای جایی که نظر میدید ها!
اونو روشن کنید...
ناشناس حرف بزنید.
میخوام ببینم چیا برای ناشناس گفتن به پرتقال دارید...
میتونه هر چیزی باشه...
فقط حرف بزنید.
از هر چیزی که میخواهید!!

بعدا نوشت: نظرات بسته شد :)
  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

با حسِ پست تنهاتون میذارم [خنده شیطانی]


دو نفره خوابیدن رو تخت یه نفره

یه نفره خوابیدن رو تخت دو نفره

بعدا نوشت: یا حتی سه نفره خوابیدن رو تخت دو نفره! :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

میفهمی چی میگم یا نه؟

آره من دوست دارم معروف باشم و البته محبوب

نه برای مورد توجه واقع شدن

بلکه چون آدمای معروف حرفاشون بهتر شنیده میشه و انجام داده میشه

چون تاثیر گذار تر هستن

چون سریعتر میتونن فرهنگی رو رایج کنن

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵

چگونه پرتقال را پیدا کنیم؟(1)

احتمالـا اونی که سعی میکنه وقتایی که پیش بقیه اس انرژی مثبت باشه ولی گاهی اصلا نمیتونه، منم!

احتمالـا اونی که 90 درصده پلِی لیستِ گوشیش، محسن چاوشی و شاهین نجفیه، منم!

احتمالـا اونی که یهو 180 درجه تغییر فاز میده ولی همچنان همونیه که بود، منم!

احتمالـا اونی که خیلی میخواد خوب باشه ولی هی بدقولی میکنه به خودش، منم!

احتمالـا اونی که هر وقت حالش بد میشه تمام آهنگهاشو پاک میکنه، ولی یه ساعت بعد، عین روانیا باز همونا رو دانلود میکنه، منم!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵

یهویی

اگر به نظرتان این پست طولانی می آید و قصد دارید نصفه و نیمه بخوانید و رهایش کنید، از این جمله به بعد را نخوانید لطفا! چون جان کندم تا نوشتمش...

میدونین من همیشه تصمیم های بزرگم یهویی بوده! شاید فکر کنید چون اراده ی سستی دارم، در واقع خودمم نمیدونم که این موضوع درسته یا نه ولی هر کوفتی که هست برام مهم نیست، مهم اینه که این روش بیشتر روی من جواب داده. امیر مهرانی توی یه پادکستی افرادی رو توصیف کرده بود با یه ویژگی که طی چند علاقگی معرفیش کرد، که فکر کنم من جزو این دسته از افراد باشم. یعنی کسایی که علاقه هاشون سمت و سو های خیلی متفاوتی داره و ممکنه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو دوست داشته باشن و همین باعث میشه که نتونن درست برنامه ریزی کنن یا در یک جهت تلاش کنن چون خیلی از جهت ها رو دوست دارن. مثلا من از بچگی دوست داشتم بازیگر بشم! دوست داشتم منجم بشم! دوست داشتم روانشناس بشم! دوست داشتم یه روزی به سطح جهانی و مسابقات و المپیک برسم توی ژیمناستیک! دوست داشتم ویولن یاد بگیرم! کتاب بنویسم و چاپ کنم! و خب جالبه بدونید که هنوزم این ها رو دوست دارم و باید باید باید بهشون برسم و نمیتونم هم گام به همشون رسیدگی کنم، پس مجبورم یهویی همشون رو فراموش کنم و همه ی کار هام و اهدافم رو روی یکیشون متمرکز کنم. یکی از کارای دیگه ای که از زمانی که وبلاگ نویس شدم دوست داشتم این بود که سایت یا وبلاگ شخصی و رسمی خودمو داشته باشم تا وقتی به هدفام میرسم و تجربیاتم رو توش مینویسم افراد زیادی بتونن ازش استفاده کنن، در نتیجه وبلاگ نویسی هم یکی از همین علایقیه که جزو چندین و چند علاقم که باعث میشه من یه آدم چند علاقه باشم جا میگیره! البته امیر مهرانی نگفته که آدمای این مدلی باید این کارا رو کنن! فقط من طی زمان فهمیدم این روش روم جواب میده. ممکنه به حرف ها و فکر هام و بلند پروازی هام بخندین، اما بابام یه حرف خوبی میزنه، میگه: فکرای بزرگ داشته باش تا لااقل اگه به کلِ اون چیز نرسیدی قسمتی ازش رو بدست بیاری! یاد بگیر قهرمان زندگی خودت باشی! بهترین خودت باشی! تا وقتی برمیگردی نگاه میکنی به گذشته ات نگی هی وای من! چرا فلان موقع بیشتر تلاش نکردم؟ شاید اولین برهه زمانی ای که هر آدم معمولی ای لااقل توی ایران به احتمال خیلی زیاد تجربش میکنه و براش سخته اگه هدف مشخصی داشته باشه، کنکوره! البته من معتقدم هیشکی معمولی نیست! همه ی آدم ها خاصیت های خودشونو دارن که اونا رو نسبت به تمام افراد دیگه توی دنیا خاص نگه میداره. حالا بگذریم. میدونین اولین بارم نیست که یهویی کاری رو میکنم پس مطمئن باشید کاملا آگاهم به عملم و از سر بی عقلی نیست پس نمیخواد بهم بگید از تفریحاتت نزن. خیلی کار های دیگه جزو تفریحاتمه که ذهنم رو کمتر درگیر میکنه! من 14 سالم بود که از کسی که دو سال بود میشناختمش و شده بود برام عین خواهر دل کندم! یعنی خودش خواست! لزومی نمیبینم بیشتر توضیح بدم حالا دربارش، عملا یادآوریش فایده ای هم نداره. 15 سالم بود که از کسی که برام خیلی عزیز بود و عاشقش بودم جدا شدم، که خب بازم مهم نیست تو فکرتون چی میگذره و چه قضاوتی دارید پیش خودتون میکنید، ولی این دو تا ضربه های بزرگی برای من بود. پارسال تابستون از موهام دل کندم و داداشم برام با ماشین زدشون! طولشون به سه میلیمتر هم به زور میرسید. هر چند من میخواستم کچل کنم، ولی بابام نزاشت، بگذریم بازم. خواستم بگم من کلا دختر یهویی عمل کردن بودم و هستم. الان هم میخوام برم. چون اینجا ذهنمو درگیر میکنه. همش فکر میکنم که چیا قراره بگم. به حرفام با شما ها فکر میکنم و این اصلا برای منی که هدف مشخص و آرزو های بزرگی دارم خوب نیست چون منو از تلاش باز میداره. نه نترسین، نمیبندم وبلاگو، فقط دیگه پست نمیزارم تا بعد کنکور 96 ... تک تکتون رو یه جور خاصی که فقط مخصوص خودتونه دوست دارم. فراموشم نکنید. فراموشتون نمیکنم. نظر های این پست رو هم تاییدی کردم که احیانا اتفاقات بدی نیافته. وقتی برگشتم نباید هیچ کودومتون رفته باشید؟ میفهمید؟ نباید!

خدا حافظتون باشه :)

منو تویِ دعاهاتون فراموش نکنید :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۸ آذر ۹۵

از آینه بپرس! نامِ نجات دهنده ات را!

من به دنیا نیومدم که یه کپی از بقیه آدم ها باشم!

تغییرت میدم دنیا!

و بهتره که با این قضیه کنار بیای ;)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

قوی! اما همینقدر نازک و شکننده... :)

من همون دختری ام که امشب، برای بار هشتم، تویِ 8 ماهِ گذشته، The fault in our stars دید!
و سنگ شود اگر دروغ بگوید که عینِ این هشت بار را با خیلی از سکانس های این فیلم گریه کرد...



من با این فیلم زندگی میکنم! به تک تک دیالوگاش فکر میکنم! به تک تک صحنه هاش! انقدر غرق میشم توش که پا به پایِ هیزِل رنج میکشم!
فکر نمیکنم هیچ وقت فیلمی تویِ دنیا پیدا بشه که انقدر زندگی توش موج بزنه برایِ من! و انقدر بتونم ازش چیز یاد بگیرم...

+ کتاب "رنج باشکوه" وجود خارجی داره؟ باید بخونمش...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

مثلاتوهمرویِپشتبومباشیودرِگوشمبگی: روانیتمدیوونهومنخودموبندازمپایین

گاهی وقت ها به سرم میزند بروم بالایِ پشت بام رویِ آن لبه ای که در بچگی مادر میگفت نروم سمتش بایستم و منتظر شوم کسی ببیند که من قصدِ خودکشی دارم! آنوقت آتش نشانی را خبر کنند تا برایم از این تشک بادی هایِ بزرگ، کفِ خیابان پهن کنند و من با سرخوشی تمام و خنده ای از تهِ دِل بپرَم پایین و از برآورده شدنِ یکی از هیجاناتم کیف کنم :))


پ.ن: تنها مانع قضیه نگرانی مامان و باباس! وگرنه من مردِ عملم نه سخن :) شاید با او طرحش را ریختم! میچسبد به قِیدیجات هایِ قبل از امضا :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵

وَ پُر از وسوسه یِ راهِ دراز :)

- دارم منجمد میشم تویِ این اوضاع ...

- کوچ!

- به کجا؟

- مهم نیست، فقط کوچ!

- دیر نشده؟

- ...

- پرنده که نیستیم هما!

- اما مجبوریم به کوچ!

- بدون بال؟

- دیوانگی در کوچ!

- میمیریم!

- ولی در راهِ کوچ!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

تجربه ی جدید

مسئولِ آمار اومده دمِ خونتون؟ :)))

خیلی دخترِ خوب و خوش اخلاقی بود :))

متولدِ 68 بود :) بهش شربتم دادیم :)

کلی هم خوش و بِش کردیم :))

ایشالا یه مامور آمارِ خوب به تورتون بخوره :)

شاید یه بار رفتم داوطلبانه مسئول آمار شدم :)))

میتونم کلی انرژی بدم و بگیرم :)


*از وقتایی که دلم میخواد یه هفته فقط بخوابم متنفرم :(

**تخمین:6000

***هنزفریم ساختِ کامبوجه، امروز متوجه شدم @_@ راضیم از خودم و خودِش:دی

****بعد چهارسال لپ تاپ داشتن تازه دیروز کشف کردم شیفت و y رو که بگیری از اینا ؛ میزنه :| جا داره بهم خسته نباشید بگید :/ 

*****با آیکونِ کامنتا درگیرم -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری