۱۲ مطلب با موضوع «مکالمه» ثبت شده است

یه کتاب بنویس. بذار کنارش...

- صدا جیغ میاد.

- مال کیه؟

- نمیشناسمش.

- از کجاس؟

- ‏صفحه 77، خط 23 ام، کتاب دهم از سمت چپ توی قفسه پایینی.

- ترسیده؟

- نه. فک کنم دلش پره.

- کسیو نداره بغلش کنه؟

- شاید داشته باشه ولی لابد نیستش.

- دیگه چیا ازش میدونی ؟

- دیشب هم خر و پف میکرد. نمیذاشت بخوابم. هر شب یه جوری هستش. دو شب پیش داشت نصفه شب غذا میپخت. بوش کل اتاقو گرفته بود.

- دسپختش خوبه پس.

- تا حالا نیاورده چیزی من بخورم. بهشم گفتما ولی فک کنم دوست نداره منو.

- مگه قهر کرده باهات؟

- از اولشم باهام دوست نبود. حتی اسمشم بهم نگفت.

- خوب پس چی میخواد اونجا؟

- میخواد منو اذیت کنه لابد. ولی من دوسش دارم...

- میخوای باهاش حرف بزنم؟

- چی بگی بهش؟

- ببینم داستانش چیه؟ چرا باهات دوست نمیشه؟

- اگه با تو دوست شد چی؟

- من در دلمو بستم. تو توشی مراقبشی.

- کاش یکم میرفت صفحه های بعدی. شاید خودش یه دوست پیدا میکرد دست از سر من برمیداشت.

- خب ورق بزن!

- ما که نمیتونیم بریم پیشش تو کتاب.

- یه کتاب بنویس بذار کنارش تا با اون دوست شه. 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶

ممنون که منو زنده نگه میدارین 3>


پ.ن: براتون ازین خواهرانه ها و ریفیقانه ها آرزومندم :) اگر هم دارید که براتون پایداریشو آرزومندم :))

پ.ن تر: منظورش از پاختر، یاکریمه! اصفهانی ها بهش میگن پاختر. همین پرنده خنگا! و پاختر مجاز از هما عه :دی

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

نزار چرخ دنده هات لِه بِشن

- چند شب پیش آقایِ لابیس یه کتاب به من داد.

- اون همیشه از این کارا میکنه؛ " فرستادن کتاب ها به منزلگاه اصلیشون" اسمیه که خودش واسه این کار گذاشته.

- اون از انجام این کار هدف داره!

- منظورت چیه؟

- هر چیزی یه هدفی داره! حتی دستگاه هایِ مکانیکی هم هدف دارن! مثلا ساعت ها زمان رو نشون میدن، قطار ها مردم رو از جایی به جایِ دیگه میبرن. اونا کاری رو انجام میدن که به خاطِرِش ساخته شدن. دقیقا مثلِ آقایِ لابیس! شاید به خاطرِ همینه که دستگاه هایِ مکانیکیِ خراب باعثِ ناراحتی من میشن... اونا نمیتونن اون کاری رو انجام بدن که به خاطرِش ساخته شدن... شاید این درموردِ انسان ها هم صدق کنه! اگه هدفت رو گم کنی، میشی مثلِ همون دستگاه مکانیکیِ خراب!

 



- تو ذهنم دنیا رو یه دستگاه مکانیکی بزرگ تجسم میکردم. میدونی که، دستگاه هایِ مکانیکی هیچ قطعاتِ اضافی تو خودشون ندارن. دقیقا به اندازه مورد نیازشون قطعات دارن. بنابراین پیشِ خودم تصور کردم اگه کلِ دنیا یک دستگاهِ مکانیکی بزرگ باشه؛ پس من نباید یه قطعه یِ اضافی باشم!




Hugo رو ببینید :)

 

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

وَ پُر از وسوسه یِ راهِ دراز :)

- دارم منجمد میشم تویِ این اوضاع ...

- کوچ!

- به کجا؟

- مهم نیست، فقط کوچ!

- دیر نشده؟

- ...

- پرنده که نیستیم هما!

- اما مجبوریم به کوچ!

- بدون بال؟

- دیوانگی در کوچ!

- میمیریم!

- ولی در راهِ کوچ!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

به هر چیزی که عادت کنی دیگه نمیبینیش

- چته؟

- دیشب فلان اتفاق افتاد!

- فقط واسه همین انقدر سگی؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

شبیهِ حسِ پژمردن

[آرنج هایش را رویِ زانو هایش گذاشته و کفِ دستانش را تکیه گاهِ سرش میکند]

میگویم: خوبی؟

میگوید: اوهوم! چرا بد باشم؟

- چون هیچی شبیهِ رویاهامون نیست!

- من که گفتم یه روزی این خصوصیتت اذیتت میکنه

- گویا بیشتر تو رو اذیت کرده!

- [میخندد]

- کجاش خنده داره؟

- اینکه نشستیم که نوبتمون بشه تا بریم طلاق بگیرم و تو انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته مثه همیشه با من حرف میزنی!

- چون همچین چیزی تویِ رویاهایِ من نبود و نیست! باورش ندارم!

- زندگی رویا نیست.

- پس دخترِ رویاهات چی؟

- اِنقدر به رُخ نکش حماقتامو!

- حماقت اینه که تو داری میمیری از واقع بینی!

- شاید! خوش به حالِت که رنج نمیکشی ازین موقعیتی که الان توشیم!

- من که الان تویِ خونمونم!

- هماااا !!!!!

- جانم؟

- خوبی؟

- من آره، اما انگار تو الکی گفتی که خوبی! بهش فکر نکن، میرم برات چایی بریزم :)


پ.ن: نمیتونم مغزمو کنترل کنم، ببخشید که آشفتگی هاشو میخونید. :)

پ.ن تر: مکالمه حاصلِ ذهنِ نویسنده است

پ.ن ترین: به غصه میخندم حالا / این یه هارمونیه :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۸ آبان ۹۵

صداشون میاد ..

- چرا پاتو از این مخمصه نمیکشی بیرون؟

+ وقتی چشماش مدام کبریت میکشه به فیتیله یِ روحم؛ چطوری اصن میتونم تکون بخورم؟

- خب نگاهش نکن!

+ :))) کاشکی به همین سادگی بود

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور

- «تا اون جا که خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه رو‌ فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی. کلید ها به همان راحتی‌ که در رو باز میکنند قفل هم میکنند. مثل اینکه ‌فلسفه بدجوری در رو‌بسته.»


- «به نظر تو اصلا وجود داره؟»


- «در‌ رو میگی یا کلید رو؟»


- «خداوند رو میگم. هست یا نیست؟»


- «نمیدونم.»


- «میلیون ها انسان بدون این که این سوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای‌ عمر شصت هفتاد سالشون می‌چینند و من همیشه تعجب میکنم چطور کسی میتونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال‌‌ پیدا کرده باشه، کار کنه، راه‌ بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه ‌برسه به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر روی کائنات میباره واسه چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا انقدر‌ چیز ها آشفته و زجرآوره؟»


تقریبا فریاد میکشد: «نمیدونم! همه ی چیزی که در این خصوص میدونم و فکر میکنم تو هم باید بدونی اینه که ما نمیدونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری میتونه درباره این سوال وحشتناک بگه.»


- «بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگر خداوندی‌ وجود داشته باشه، مرگ پایان همه‌چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با پوست و گوشت و استخوانم حس‌ میکنم.»


- «اگه خداوندی نباشه چطور؟»


- «اگه خداوندی در‌ کار نباشه مرگ پایان همه ‌چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به اینکه ما فقط یک بار زندگی میکنیم، واقعا یک باخت بزرگه.»


پ.ن: پیشنهاد میدم حداقل یک بار بخونیدِش، تعداد صفحات کمی هم داره و رمان گونه است

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵

این شب هایِ کوفتی

-دلم یه چیزِ باحال و جذاب میخواد ولی نمیدونم چی :(

+مثلا بغل؟ ...


*زوم کردم روی آهنگ دو پستِ قبلی بعد از اینکه سال ها بود گوشش نداده بودم و دلم تنگ شده برا وقتایی که عاشق بودم ! هرچقدر احمقانه! هرچقدر بچگانه! هرچقدر صادقانه! تف تویِ این شب هایِ کوفتی ...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

منطقِ نوین ! :|


بابا : اون گوشیتو دادی داداشت؟

من : نه ، لابد بدمش مثه گوشی قبلی به شما که ببریش؟

بابا : بله !

من : چرا میخوای گوشی قبلیامو هی بگیری ازم ؟ فکر میکنی سوی استفاده میکنم ؟

بابا : نمیخوام ازت بگیرم !!

من : پس لابد میخوای بهت بدمش ؟

بابا : بله !

من : :|

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴

پرتقالِ گریان


- پرتقال وقتی گریه میکنه خیلی بده !

- چرا ؟

- چون همیشه شاد میبینمش ، گریه اش عجیبه !


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۵ آبان ۹۴

روی سر ماست ولی مال دیگرونه !

من : دادا میشه کله ی من رو با تیغ بزنی ؟

دادا : نه !

من : پس لااقل بیا کوتاهشون کن !

دادا : موهات خوبه ! کوتاهم هست !

من : تو زنتو کچل میکنی اونوقت من رو نمیکنی ؟ بیا دیگه بابا هم راضیه !

بابا  : من ؟ نه راضی نیستم !

من : عه خودت گفتی ! مثل اینکه موهای منه ها !

مامان : موهای تو هست ولی اختیار کوتاهو بلندیش دست ماست !

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳ آبان ۹۴
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری