نمیدانم کی و کجا فهمیدیم که موسسه ای درست شده است که درِ بطری های پلاستیکی را جمع آوری میکند و به کارخانه ای که این ها را بازیافت میکند، میدهد و در ازایش پولی دریافت میکند که آن پول صرف خرید ویلچر برای بیمارانِ نیازمند میشود. از همان روزی که فهمیدیم، شروع کردیم به جمع آوری آنها، سه ماه تابستان سه گونی بزرگ جمع شده بود. نه که همه یِ آنها حاصل خرید های ما باشد ها، نه! بلکه مادر جان در یک حرکت خداپسندانه به تمامی دوستان پارکی اش، یعنی دوستانی که در یک ساعت مشخصی از روز با آنها دسته جمعی در پارک رو به روی خانۀ مان با موزیک بی کلامی در منطقه یِ چادر کشیده شده ای ورزش میکنند، گفت آره اینگونه است و خلاصه دوستان را هم به عرصه جمع آوری دعوت کرد. اواخر تابستان به بازآرت رفته بودیم که دیدیم از قضا غرفه ای این در هایِ پلاستیکی را تحویل میگیرد و خب طبیعتا میتوانید حدس بزنید که برگشتیم خانه و با مشقت سه گونی را آوردیم و تحویلشان دادیم و آنها هم با لبخند گفتند: «وای چقدر زیاد! مرسی!» این استقبال بسیار گرم باعث شد که ما باز هم به این نهضت ادامه داده و از اواخر تابستان تا به امروز نیز سه پلاستیک بزرگ جمع آوری کنیم! چند شب پیش داشتیم فکر میکردیم که خب اینبار به کجا باید تحویل بدهیم این ها را؟ که دیدیم به به! در محل تحصیلمان هم به حول و قوۀ الهی یک حرکت مثبتی بعد از قرنی رخ داده و این مهم به راه افتاده است و نوشابه هایی که توسط مشتاقان علم صرف میشود، در هایشان در سطلی جداگانه تفکیک میشود! این شد که امروز صبح یکی از سه کیسۀ مذکور را به آقای تقوی تقدیم کردم. وِی با چشمانی گرد پرسید: «اینا همه رو از کجا اُوردی دختر؟» بنده نیز حدیث مفصل برایشان گفتم و در آخر تاکید کردم که دو تا کیسه دیگر هم هست که طی دو روز دیگر آنها را نیز خواهم آورد. در پایان هم آقای تقوی با دو آفرین جانانه اینجانب را مستفیض نمودند و اشاره کردند: «زود برو داخل، هوا بد کثیفه!»
پ.ن: آن سایۀ درون تصویر نیز سایۀ دستِ چپِ بنده است، که مثلا قرار بود شکل خرگوش بشود!