به نام خدا
گروه سنی سوم تا پنجم دبستان
چند کلمه با بچه ها
بچه ها ، این داستان تقریبا خیالی است.این قصه هیجان انگیز و غم انگیزاست. داستان می خواهد به شما بگوید ، ایمان به خدا و علم انسان را موفق می کند. به قصه ی ما گوش دهید:
روزی روزگاری، در کشوری به نام ایران ، دختری به دنیا آمد. پدر و مادر آن نام وی را آرزو گذاشتند. می دانید چرا؟ برای این آن دختر رویاهای والدین خود را براورده کرده بود.
حالا هفت سال از به دنیا آمدن آرزو گذشته بود. او اول مهر به کلاس اول رفت. وی بچه ای بسیار درس خوان و با ادب و مرتب بود. آرزو با علم کم خود کتاب های بسیاری می خواند. به همین علت در امتحانات پایانی قبول شد. اما یک ماه بعد از قبولی ، زلزله ای مهیب آمد. برای همین، دخترک تک و تنها در کشوری که تازه شروع به شناختنش کرده بود تنها ماند. او چون اعتقاد زیادی به خدا داشت و چیز های زیادی درباره اش شنیده بود ، تصمیم گرفت میهنش را آباد کند.
وی با کتاب های زیادی که خوانده بود به فکرش رجوع کرد و چند ساختمان یک طبقه ی 2 خوابه ساده ساخت و به کشور های کناری پیغام داد که مردمان فقیر را به کشور خودش بفرستند. به این ترتیب روستایی کوچک ساخته شد. مردم همه این دختر را دوست داشتند ، برای همین او را ملکه خود نامیدند. وی قانون تعیین کرد که ملکه در سن سی سالگی باز نشسته می شود و برای همین وقتی سی ساله شد. جانشینی را برای خود انتخاب کرد. اما جانشین او بعد از یک سال خدمت خودخواه شد. اما آرزو وقتی دید وضع بد شده ، پیش خودش نقشه ماهرانه گرفت و به سمت اتاق ملکه حرکت کرد و به او گفت:
سلام، می توانم، از قصر خارج بشوم و به سوپر بروم تا برای خود پنیر بخرم.ملکه هم اجازه داد ولی شرط گذاشت که با هیچ کس به جز مغازه دار حرف نزند. آرزو هم قبول کرد و از قصر خارج شد. به مغازه و رفت و اول پنیر را خرید و به مغازه دار گفت:
به همه ی مردم بگو بر علیه ملکه اعتراض کنند و بگویند که ما می خواهیم دین قوی و پایدار داشته باشیم. مغازه دار هم قبول کرد. فردا صبح ، مردم جلوی قصر ایستادند و شعار میدادند و می گفتند:
ما دین بهتر می خوایم ، ما دین بهتر می خوایم. ملکه هم قبول کرد و چون می دانست آرزو ، دختر مسلمانی است. به او گفت: که هر روز برای آن ها کلاس بگذارد. وی هم این کار را کرد. به این ترتیب مردم آن روستا که دیگر به شهر تبدیل شده بود ، با دین و اراده ی کافی به خوبی زندگی کردند.
پایان
∞ نکات قابل توجه: 1.آرزو در هفت سالگی خونه ساخته بوده! 2.اون زمان ها نقشه را نمی کشیدند ، بلکه می گرفتند. 3.قصر به آرزو پنیر نمیداده!
∞ خرابِ داستان هایی ام که توی بچگیم نوشتم. یعنی نابودشونما :)))
∞ متن دقیقا همونجوری که روی برگه نوشته بودم تایپ شده.
∞ انصافا به عنوان یه بچه 8 ساله خیلی خلاق بودم! تازه از پنج سالگیمم شعر میگفتم، مامانم مینوشته توی یه دفتر برام. هنوز دارمش :) کلا هم تو کارِ نصیحت و پند دادن بودم :)))
∞ تعیین گروه سنی؟ "ما دین بهتر میخوایم" ؟؟؟ سیریِسلی؟ [خنده از ته دل]