بچگی هایمان را یادت هست؟ آن سکانسی را که با ذوق گفتی: بگو بادبزن! من هم با تعجب گفتم: بادبزن! بعد در حالیکه چشمانت شیطان بود، جواب دادی: بدو سرِ کوچه داد بزن! دوتایی خندیدیم و سرخوشانه به دنبال فرد تازه ای گشتیم که این مکالمه را با او تکرار کنیم و باز هم بخندیم. گاهی هم گذارمان به کسی میخورد که از پیش این قصه را شنیده بود و تا به او میگفتیم: بگو بادبزن! مُصِرانه میگفت: عمرا نمیگویم! بعضی ها از همان بچگی به خیال خودشان زرنگ بازی در می آوردند. من اما هیچ وقت زرنگ نبودم. همیشه وقتی میگفتی چیزی را تکرار کنم، برای دیدن لبخندت آن را میگفتم، حتی اگر جوابش را میدانستم. اکنون در به در دنبال کودکی هستم که با شوق بیاید و بگوید: پرتقال! بگو باد بزن! تا با لبخندی بگویم: بادبزن! و او بگوید: بدو سر کوچه داد بزن! و من بدوم و بدوم و بدوم و تا آن سرِ دنیا نبودنت را داد بزنم...
∞ اینجا