دوش آشفته و حیران ز چه روی،
یاد دوران رفاقت کردی؟
آمدی باز دوباره و مرا
از خودم از همه بیخود کردی...
من که هر خاطره ای را با تو،
در سرم، در دل و جانم کُشتم!
تو ولی باز به من برگشتی،
«و همه فرضیه ها ریخت بِهَم»
لب گشودی و بِگفتی که دلت،
تنگِ ایامِ گذشته شده است
من ولی محوِ نگاهت بودم،
تا ببینم که در آن حسی هست؟!
پشت هم داد زدی و گفتی
که دِگر دوست نداری من را!!
من ولی از تو نپرسیدم باز؛
که چرا این همه پیمودی راه؟
زین سبب آمدنت بَهرِ چه بود؟
وقتی از حال خودت بی خبری...
اِنقَدَر زجر نده، دل نَشْکان!
تو که از ماندن خود حَظ نبری (حظ: لذت)
تو اگر مردِ نماندن هایی
من زنِ حادثه سازِ قَرنم!
تو فقط بار دگر باز بیا
تا نشانت بدهم دل کندن...
روز دیگر که دلت راهی شد،
و رسیدی به خیابانِ قدیم
من و دل رفته ایم از آن کوچه
و درِ خانه یِ خود قفل زدیم...
" هما پورجم"