۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات بلاگستان» ثبت شده است

205- به خدا که مراد ما این نبود.

عرق ها بر جبین بریزید. شب ها چون جغد بیدار بمانید و بخوانید و بخوانید و بخوانید. روزها از تفریحاتتان بزنید و در آخر هم دکترا قبول نشوید. گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود دیگر. من از مراد شکایت دارم که باب دل همه هست به جز بنده که به وی ارادت خاصی دارم. انسان خسته میشود. خیلی دلم میخواهد مفصل برایتان تعریف کنم که چه گذشت و چه دارد میگذرد ولی در این مقال نمیگنجد. خلاصه که ننگ بر سنجش و کنکور و آقای ابراهیم خدایی و هر آنچه به اینان مربوط است. لعنت به فرایند حفظ روحیه در این برهه حساس کنونی. حقیقت این است که قبولی دکترا حق من بود. سهم من بود آقای قاضی. طلاقش نمیدم. دلم سنگین است. مدتی دوری را گزیده‌ام بلکه حس و حال برگردد. در نبودم گریه ها سر ندهید که طاقتش را ندارم و از همه اینها که بگذریم. من سال دیگر روی هر چه آقای خدایی و کنکور و سنجش است را کم میکنم تا بفهمند رییس کیست.


پ.ن. «من به جای شباهنگ» بنده بود که خواندید. نهایت زورمان را زدیم. امید است همگان خرسند باشند.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۸ شهریور ۹۷

186- وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵

چطوری هر دفعه این همه تایپ میکنی شباهنگ؟ :))

1- شماره منفی یکمـ از این پست: سکانس اول (مدرسه / زنگ اول / سر کلاس): فریبا: غذا نیاوردی؟ من: نه! میخوام از بوفه بخرم! - نمیخواد بابا من ... (یادم نمیاد غذایی که گفت رو) دارم، با هم میخوریم. - نه تازه از اینا خوردم. از بوفه میخرم. - عه نه! انگار مامانم ... (بازم یادم نمیاد چی گفت) برام گذاشته! -بابا میگم از بوفه میخرم دیگه! تو خودت میخوای بخوری خب! - نه من اصلا دلم ناهار نمیخواد. - (در حالیکه کلافه شدم!) حالا صبحه! تا اون موقع گشنت میشه! فوقش من هم از بوفه غذا میگیرم، هم غذا تو رو میخورم! (وسط نویس: من خیلی میخورم :دی دوستان در جریانن! ولی بابا معتقده چون میوه کم میخورم جذب بدنم نمیشه :| مامان هم معتقده ژن ام به بابام رفته (که در واقع این جمله مصطلح غلطیه! چون بچه ها از هر مدل ژن دستِ کم یک آلل از مادر دارن یکی از پدر، و اینکه کودوم آلل رو داشته باشن، بستگی به نوع ژن، صفاتشون رو تعیین میکنه) و هر چی میخورم چاق نمیشم! خلاصه که دو ساعت پیش رفتم رو ترازو، دقیقا 44.4 kg بودم :دی) سکانس دوم (مدرسه / زنگ تفریح دوم): (فریبا داره بلند میشه که بره بیرون، یادم نمیاد خودم کیف پولم رو بهش دادم یا خودش گفت بده) من: اگه قرمه سبزی داشت، قرمه سبزی بگیر! نداشت جوجه! فریبا: باشه (و کلاس رو ترک میکنه، همزمان زهرا میاد تو کلاس و سرمون به صحبت گرم میشه. بعد از چند دقیقه زنگ میخوره، فریبا میاد تو کلاس، زهرا میره سر کلاس خودشون، کیف پولم رو نگاه میکنم، میفهمم که ازش پول کم شده ولی نمیفهمم چقدر! قبل اینکه به فریبا بدمش یه نگاه کردم ببینم به اندازه کافی پول دارم یا نه!) من: چی گرفتی آخر؟ فریبا: جوجه! - خب ژِتونش کو؟ - دستِ یگانس! - اوکی! سکانس سوم (مدرسه / زنگ سوم / سر کلاس): (یکی میاد دم در کلاس و فریبا رو صدا میزنه و فریبا میره بیرون و تا آخر زنگ هم نمیاد. (قابل توجهتون که فریبا نماینده کلاسه و خب چیز عجیبی نبود قاعدتا!)) سکانس چهارم (مدرسه / زنگ ناهار): میزنم از کلاس بیرون و توی پله ها یگانه رو میبینم) من: ژتونمو بده! یگانه: عه! دست فاطیه! - خب فاطمه کجاس؟ - نمیدونم! (پوکرفیس طورانه به یگانه زل میزنم و دیگه چیزی نمیپرسم. انگار که خب مشخصه دیگه! باید الان دنبال فاطمه بگردیم. میریم توی حیاط. فاطی اونجا نیست. بر میگردیم تو ساختمون و میشینیم روی صندلی های توی راهرو که معمولا همونجا غذا میخوریم و فاطمه پیریم و زهرا پیریم (مثه ایکس و ایکس پیریم، چون فرق میکنن باهم ولی اسماشون یکیه) رو هم مستقر در اونجا میبینیم، یهو یادم میاد یه چیزی!) من خطاب به یگانه: سمیرا (نماینده کلاس اونا) رو هم اومدن سر کلاس صدا زدن؟ یگانه: آره! من خطاب به زهرا و فاطمه پیریم: مال شما رو چی؟ فاطمه پیریم: آره! من: وا! (فاطی از دور میدوه به سمت پله ها!) من: کجا بودی؟ فاطمه: میگم حالا! (در حالیکه که فکر میکنم میخواد بره ژتون ها رو از بالا بیاره، چیزی نمیگم و میذارم بره. دو دقیقه بعد برمیگرده.) من: ژتون ها کو؟ فاطی: عه! بالا بود! - خب نیاوردی یعنی واقعا؟ :| نصف زنگ رفت! - خب حالا میرم میارم! (دو دقیقه بعد برمیگرده) فاطی: میرم میگیرم براتون! من: دمت گرم! سکانس پنجم (همچنان زنگ ناهاره / کلی وقت گذشته و فاطی هنوز نیومده و من دارم غر میزنم که بابا هلاک شدم از گشنگی!): من: یگانه پاشو بریم ببینیم کودوم گوری موند این فاطمه! سمیرا و فریبا هم که معلوم نیست کجان! یگانه: آره بریم! (میریم توی حیاط، من همه جا چشم میندازم و فاطی رو نمیبینم، میریم توی بوفه و من به مسئول اونجا میگم که یه فرد با چنین مشخصاتی نیومد غذا بگیره؟ و اون میگه چرا اومد! غذا ها هم تموم شده! دیگه واقعا نگرانش میشم و به یگانه بروز میدم و اونم ابراز نگرانی میکنه! میریم توی اون ساختمون (ساختمون پیش دانشگاهیا که ما باشیم از ساختمون سومیا و دهمیا جداس و نماز خونه توی ساختمون اوناس) میرسیم به نمازخونه) من خطاب به حانیه و ملیکا: سمیرا و فاطمه نیومدن اینجا؟ اون دو تا: نه! من با حالت نگران خطاب به یگانه: کجان پس اینا؟ :( یگانه با حالت نگران: نمیییدونم! :( (ناگهان زهرا زِگوند (مثه ایکس(x) و ایکس پیریم('x)و ایکس زگوند("x)) رو میبینم. من خطاب به زهرا زگوند (با اون کاپشن نارنجیش که همیشه دل من رو میبره! من چرا کاپشن نارنجی ندارم؟): سمیرا و فاطمه رو ندیدی؟ زهرا زگوند: چرا دیدم! سمیرا دم در منتظر داییش بود! من: داییش!!!؟؟ اون: آره (و صحنه رو ترک میکنه!) یگانه: داییش برا چی آخه؟ من: چمیدونم! (میریم به سمت در مدرسه) سکانش ششم (دم در): (من در حالیکه سوال در چشمام موج میزنه، فاطمه و فریبا و سمیرا و مینا و زهرا پیریم و فاطمه پیریم رو دم در میبینم و ناگهان زهرا یه پاکت کاغذی که فکر کنم از خانه کنتاکی بود تحویل من میده و منِ گشنه که خیالم از بابت سمیرا و فریبا و فاطمه راحت شده، بیخیالِ بقیه قضایا رو به فاطمه میکنم و میگم): ژتون من کووو؟ :( (همه داریم با پاکت هایی در دست که زیر یه مشت کاپشن مخفی شده (رجوع شود به 3) به سمت ساختمون خودمون میریم!) فاطمه: نگرفتم اونا رو! زهرا پیریم: بابا تولدت مبارک! (من مات و مبهوت چند ثانیه به دوربین خیره میشم و سپس وای وای گویان و ذوق کنان متوجه میشم تمامی این تدابیر برا این بوده که من نفهمم قراره از بیرون غذا بگیرن و خلاصه سورپرایز بشم که الحق هم شدم و درود میفرستم بر خودم که در مواقع لازم خنگ بودنم نمود میکنه :دی) سکانس هفتم و آخر (توی یکی از کلاس های خالی): غذامونو میخوریم. فاطمه یه سری فیلم از دوران راهنمایی که من با دوربین لپ تاپ کلاس از خودم گرفته بودم رو از توی گوشیش نشونم میده و باید بودید و قیافه منو میدیدین :)))) اصلا عالی بود. :))


2- پشت صحنه ی شماره یک: توی سکانس اول در واقع اصلا ظرف غذای فریبا خالی بوده و صرفا جهت رد گم کردن آورده شده بوده تا من از خرید غذا منصرف بشم که نشدم :دی توی سکانس دوم اومدن زهرا به کلاس و حرف زدن با من که من از کلاس نرم بیرون از پیش تعیین شده بوده :دی و پولی که از کیف پولم هم کم شده بوده در واقع جهت محکم کاری بوده و سهم خودم از پیتزاها حتی :دی توی سکانس سوم در واقع فریبا و سمیرا از کلاس رفته بودن بیرون که سفارش بدن غذاها رو. توی سکانس چهارم اصلا نماینده کلاس زهرا و فاطمه پیریم بیرون نرفته بوده ولی وقتی من اون سوال رو میپرسم یگانه از پشت سرم به اون دوتا اشاره میکنه که بگید آره! :دی و خب میدونید که کلا ژتونی هم در کار نبوده! توی سکانس پنجم بر و بچ دم در بودن و بعدش ابراز کردن ما حتی چشم تو چشم شدیم و فکر کردیم دیگه تو فهمیدی و لو رفت! ولی من اصلا نفهمیده بودم :دی دیگه اینکه توی نمازخونه هم باز یگانه از همون شیوه سکانس قبلی بهره گرفته و از پشت من به حانیه و ملیکا اشاره کرده که بگید نه ولی خب زهرا زگوند رو دیگه نتونست با اون شیوه کاریش کنه و اینجا زهرا زگوند سوتی داد که خب شاید براتون جالب باشه که بازم من به چیزی مشکوک نشدم :دی در سکانس ششم در واقع اون آقایی که سمیرا منتظرش بوده داییش نبوده و صرفا میخواسته غذا ها رو بیاره ولی از اونجایی که در سکانس های قبلی زهرا زگوند اونا رو دم در دیده بوده سمیرا گفته بوده داییشه! (اینکه چرا در مورد 3 مشخص میشه! :دی) در سکانس هفتم هم زنگ کلاس خورده بود ولی ما در کمال آرامش نشستیم غذامون رو خوردیم که ناگهان ناظم گرامی اومد و گفت که از معلماتون اجازه گرفتین؟ ما هم خیلی شیک و متحد گونه یکصدا گفتیم بله! و به ادامه خوردن پرداختیم. حالا زهرا و فاطمه پیریم فیزیک داشتن که از قضا معلمش هم خیلی خاص و عجیب و در عین حال هم خوب و هم بده! :| اصن توی توصیف نمیگنجه! حالا قضیه این بود که زهرا و فاطمه پیریم گفتن این ما رو راه نمیده ولی از اونجایی که من به طرز شگرفی (که هنوز دلایل آن در دست بررسیه) جایگاه ویژه ای نزد این معلم دارم، گفتم که من میام توضیح میدم براش که بذاره برید سر کلاس. خلاصه رفتم و دم در کلاس گفتم: میشه یه لحظه بیاید؟ - بله عزیزم! هنوز من دهنم باز نشده بود که دو دوستمون رو دید و گفت: میخوان بیان تو؟ - بله اگه اجازه بدین! (پشت چشم نازک میکنه، یه نگاهی هم به من میکنه) - برید تو! من: نمیخواد توضیحی بدم خانوم؟ - نه مراقب خودت باش! و اونجا بود که من با چشمانی از حدقه در آمده صحنه رو ترک کردم.


3- پشت صحنه از زبون سمیرا (این همون سمیراست که توی این پست بهش اشاره شد{لبخند}): ما رفتیم از ناظم اجازه بگیریم که از بیرون غذا خریدیم اشکالی نداشته باشه (اول سفارش دادیم بعد رفتیم محض احترام اجازه بگیریم چونکه قبلا دیده بودیم بقیه هم اینکار رو میکنن و اصولا فکر کردیم اجازه نیاز نباشه) خلاصه رفتیم و ناظم گفت نه! حالا ما هر چی میگفتیم بابا قبلا بچه ها کردن اینکارو و حالا که به ما رسید ممنوع شد؟ که ناظم گفت اصلا برید به مدیر بگید. رفتیم پیش مدیر. اونم با کلی ادا و اصول آخرش گفته حالا سمیرا واقعا ارزشش رو داشت؟ منم گفتم بله خانوم! خوشحالی دوستم ارزشش رو داشت. در نهایت هم گفتن پس هیچ کس نباید بفهمه و آشغالاش رو هم نمیندازین تو سطل های مدرسه. منم برا اینکه توی اون سکانس زهرا زگوند گیر نده بهش گفتم داییمه!


3.5- کوشا باشید: در حفظ و نگهداری چنین دوستانی که همانا آنان از بهترین نعمت های خدا دادی اند و همانا قدر بدانید و شما هم به سانِ آنان باشید و خلاصه غرض اینه که بگم خیلی خوشحالم که دارمتون :)


4- هایکو: در واقع خیلی وقت پیش توی نودهشتیا که الان دیگه فکر کنم کسایی که اون موقع عضو فعالش بودن اونجا رو بنا به هر دلیلی ترک گفتن مثه خودِ من، ولی یه بخشی بود به اسم هایکو کتاب. اینطوری بود که باید سه تا کتاب رو ازشون عکس میگرفتی که با اسم های اونها یه جمله باحال و با معنی درست بشه و خب کلا این حرکت مقادیر قابل توجهی با اصل هایکو تفاوت داره ولی خب کار جذابیه و چند وقت پیش بهار این پستش رو گذاشت و من دوباره یادش افتادم و این شد که الان براتون با یک نگاه به کتابام درستش کردم :) باحاله خلاصه! دعوتتون میکنم :)

عجیب تر از رویا (است، اما) من زنده ام! (در) صد سال تنهایی!





5- بچسبد به اون 100 تا دلخوشی کوچیک!: یکی از چیزایی که جدیدا خیلی زندگیمو راحت تر کرده اینه که سیم شارژر قبلیم بعد یک سال اتصالی داد و خراب شد و الان یه سیم شارژر دارم به درازی 9 وجب و نیم! همانا سیم شارژر بلند داران از خوبان و خوشبخت های روزگاران اند و باید سیم شارژر بلند را تجربه کرده باشید تا بدانید چه میگویم! :دی


6- سخن بزرگان: خب بچه ها! تابع براکت مثل کشور ما میمونه! میپرسید چرا؟ بله! چون تمام نقاطش بحرانیه! (تعریف نقطه بحرانی)

7- مکالمه ای در چندین روز پیش(داخل سرویس): من: یه بار هم نشد دقیقا موقع باز شدن آب زاینده رود من وسطش باشم و همزمان وقتی آب داره میاد من هی برم عقب و فقط یه مرز کوچیکی بینمون باشه! (حالا اینطوری هم نگفتما ولی منظورم همین بود، خود دوستام گرفتن چی میگم) یاسمین: دیوونه ای؟ سمیرا: این پرتقال اگه زمان نوح هم بود به خاطر هیجانش هم که شده نمیرفت تو کشتی! من:

8- چون خیلی ها اظهار عجز کردن در این باب میگم:
به خدا، به قسم آیه، من جا نظری دارم! ببین! به خدا، به قسم آیه، کافیه اون بالا وبلاگ توی منو کلیک کنید روی جا نظری! به خدا! به قسم آیه! یه سری پست ها رو من بسکی حس مشترک میتونم داشته باشم با کلمه هاشون فقط توانایی بروز احساس دارم. واسه همین یکی از دلایلی که گاهی به پست هاتون نظر خصوصی میدم اینه که اگه قبلا ها که نظرای پستام باز بود کسی برام چنین کامنتی میذاشت به شخصه چیزی جز لبخند گذاشتن در جوابش نداشتم ولی به خدا! به قسم آیه دلم نمیاد احساساتم رو هم بروز ندم!

9- نکنه: دچار یه بیماری ای شدم که خودم اسمش رو گذاشتم "نکنه"! اینطوریه که هر چی میخوام بنویسم، میگم نکنه یهو یکی این تیکه رو بخونه و ناراحت بشه؟ حالا به هر دلیلی! هر چقدر هم ناراحتیش آنی یا کم باشه! ولی به شخصه عذاب میکشم از اینکه مثلا، دقت کنید! مثلا بیام عکس یکی از کادو های تولدم رو بذارم بعد یکی دلش بخواد و ناراحت بشه از اینکه چرا اون همچین چیزی نداره. به واقع دوست ندارم کسی حس بد داشته باشه با خوندن پستای من. نه اینکه بخوام خود سانسوری کنم ها! نه! ولی جدیدا دارم نهایت سعی ام رو میکنم که یه جوری رفتار کنم و حرف بزنم و بنویسم که این قسمت هایِ نکنه دار از سیستم حذف بشه!

10- توی عکس هم یه بینهایت هست {لبخند}: یادتونه گفتم ممکنه بابام بگیره گوشیمو؟ و البته لپتاپم رو! حالا خواستم بگم که کلا بابام تا حالا 100 بار این موضوع رو بهم گفته. ولی این دفعه خودم تصمیم گرفتم شب که اومد دوتاشو با دستای خودم تقدیمش کنم. حمید خیلی باهام حرف زد و من به واقع دلم نمیخواد نا امیدش کنم. (من و حمید! رمز همون قبلیه! وسط نویس: به قول مامانم: ژن حمید به باباش نرفته :دی) (درسته که نوشتم تا هر بینهایتی که میخواید قضاوت کنید و الان به واقع دلم میخواست بهتون نگم که حمید داداش دومیمه ولی خب گفتم :|!) در کل خبر دادم که ممکنه فقط آخر هفته ها برسم بیام اینجا... وقت کم و این حرفا... تا تهش بخونین دیگه! خوشم نمیاد بیشتر توضیح بدم!

11- مربوط به عنوان: به واقع (افتاده تو دهنم این :|) الان سه ساعته که دارم تایپ میکنم و یه نوع خداحافظی با لپ تاپم هم محسوب میشه! چند ساعته رسیدیم اصفهان و خونه خیلی سرده و دست هام هم از زیاد تایپ کردن و هم از سرما سِر شده!

12- و در آخر: دعا یادتون نره! دلم تنگ میشه براتون! مخصوصا بعضیا! و دیگه اینکه حق یارتون :)

بعدا نوشت: عکسای برفی که توی تهران اومد رو یادم رفت بذارم براتون! کلی عکس خوشگل گرفتم :) ایشالا باشه واسه پست بعدی :)
بعدا نوشت 2: آندرومدا میگه نودهشتیا فیلتر شده و این سایتی که توی مورد 4 لینک کردم اصلش نیست!
بعدا نوشت 3: پست قبلی رو یادم رفت لینک کنم! الان هم به نشانه اعتراض لینک نمیکنم! عوضش یادآور میشم که توی پستِ 177 اونایی که ادامه مطلب رو نخوندن برن بخونن!
بعدا نوشت 4: تد یه پست گذاشته بود! خواستم فقط و فقط بگم که الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینم یکی از نیاز های بسیار زیادی که در یک وبلاگ حس میشه اون بخش تماس با من هستش! یا هر صفحه مستقل دیگه ای! دقت کنید مستقل! که بشه توش بدون زدن تیک نظر خصوصی، نظر خصوصی داد! یعنی تنظیم شده باشه فقط خصوصی بتونی نظر بدی! آخر هفته اومدم، نبینم یه سریتون هنوز نظر خصوصی دونی ندارید ها! :))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

177- این کیست این؟

من پرتقال هستم! همانی که همه او را به دیوانگی میشناسند. همانی که او را بمب انرژی میدانند؛ علی الخصوص در دنیای نسبتا مجازی! همانی که تا کسی میگوید: آخ! تا میگوید: آه! میشتابد برای کمک رسانی؛ حتی اگر خودش کمک لازم ترین فرد ممکن باشد. همانی که این روزها بیشتر در خود فرو میرود. بیشتر فکر میکند و هر روز نسخه جدیدی به اجبار روی روحش نصب میشود. همانی که دلش تنگ شده است برای آن پرتقال بی عقل چند سال پیش که پشت صفحه تلگرام اشک میریخت و به حرف های رفیق ترین هایش که سعی میکردند، قانع اش کنند راهت اشتباه است پرتقال! گوش کند و الحق هم قانع میشد و خرسند از این بود که چقدر خوب که دوستانم عاقل تر از من هستند.

پرتقالی که هر جا چشمی نمناک میبیند، احتمالا اولین کسی است که دستمال به دست به سمت منبع گریه میرود و با لبخندی که سعی دارد به مهربان ترین شکل ممکن باشد میگوید: دنیا هنوز خوشگلیاشو داره! ولی حالا چه؟ به گمانم این چند وقت بیشتر از 100 برگ دستمال کاغذی اشک ریخته است! مهم نیست برای چه... مهم این است که کی این حجم غم در وجود پرتقالی به این کوچکی جا خوش کرد؟

آن شب پدر داشت فریاد میزد. مادر میلرزید و گریه میکرد و من؟ من در آن لحظه تک تک سلول هایم خواستار مرگ بودند تا چشمان خیس مادر را، از درون خرد شدن پدر را نبینند. منی که پوزخند میزدم به آدمهایی که مینویسند یا میگویند: خدایا چرا من نمیمیرم؟

بعد من، همین منی که دست به موعظه اش همیشه به راه است، می آید این پست کذایی را میگذارد! شما حساب کنید چقدر جگر پرتقال قاچ قاچ شده بود. پرتقالی که راه به راه به همه امید میداد که هیچ چیز ارزش این گونه کردن وبلاگت را ندارد. به واقع اشک های مادر ارزشش را داشت ولی کار بهتر آن بود که اصلا اینجا بروزش نمیدادم، نه؟ شاید بهتر باشد تصورتان از اینکه خوشا بر احوال پرتقال! همیشه خوش است. خراب نمیشد. کِی این همه تغییر کردم؟ کِی خواستم غم هایم فقط برای خودم باشد؟ با این حال من شرمنده همه تان...

اما خب ته دل هم کمی خوشحالم... از اینکه دیدم انگار هنوز کسی نگران است.

سمیرا جانم. رفیق خوبِ روزها [قلب]

فاطمه ام. دوری ولی نزدیکترین هایی *_*

مهدیسم. ممنون از حضور پر رنگت =))

مجتبی! ایمیل منو از کجا داشتی؟ :)

لافکا(بدون فاصله با)دیو! خیلی خوشحالم کردی. ^_^

علی ترین! الحق که علی ترین علی ای هستی که میشناسم :))

سینا! بخشیدی منو ای دوستم؟ :))

آیلار! چقدر خوبی آخه؟

نیلوفر! خیالپردازِ مهربون بیان

بیسکوییت بنفش! شیرینِ به دل نشین

N___! اسمت رو هم نمیدونم :))

تد! ببخشید. خب؟ :)

سپهر! حاضر در صحنه! :))

کروکودیل بانو! خوشحالی پخش کنِ بیان :))

آقاگل مهربون، علی :))، مهشید عزیز، رگ ها، امپراطور، ماهی، میرزا ترین میرزا :)، حامد :)، مامان پریسای عزیزم، حنانه نازنین، آرزو گل، مبهم جانم، حریری ترین حریرِ خوبم، شادانم، پرستو، فاطمه، بهار نارنج، پوکرفیس، شایسته و 22 جانم!

ممنون از همتون!

ممنون از وجود تک تکتون.

پرتقال قول میده دیگه از این کارا نکنه. قول میده دیگه صفحه خونه مجازیش رو سیاه نکنه. قول میده دختر خوبی باشه. قول میده هر طور شده جمله یِ حالا ازت راضی ام رو از زبون مادر و پدرش بشنوه. قول میده... قول میده...

میدونین؟ حتی ممنون از اون پنج یا شش دنبال کننده ای که تا اوضاع رو تیره دیدن گذاشتن و رفتن. یا حتی ممنون از اونایی که فکر کردن تنهایی الان احتیاجشه و سکوت کردن. اونایی که اصلا نبودن که ببینن. اونایی که بودن ولی کلا اون ستاره ما براشون مهم نیست. شاید من بزرگترین دلِ کوچیک رو توی پرتقالا دارم! از همه ممنونم :)

بابا بهم گفت: پرتقال! این همه سال اومدی از این کوه بالا، ده متر مونده برسی به قله! جا نزن! برو اون پرچم لعنتیو بکوب سر اون قله کوفتی، بعد بیا پایین برو رو هر کوهی که خواستی. عذابمون نده...

ببخش بابا

ببخش مامان

جبران میکنم...


+ موقوف فرمان تو ام...

++ خدا؟ :)

+++ با اختلاف رای زیاد، تیره هه انتخاب شد. پست قبل!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵

خالی نشدن باک بنزین هم مهمه!

داشتم لیست وبلاگ ها رو توی پوشه بلاگستان فارسی، توی فیدی که دکتر جمع آوری کرده بود؛ بالا و پایین میکردم و دونه دونه میرفتم توی وبلاگا و چند تا از پست هاشون رو میخوندم. حالا بگذریم از اینکه خیلی از وبلاگ ها فیلتر شده بودن. چیزی که برام جالب بود، فاصله آخرین پست وبلاگ و یکی مونده به آخری بود. خیلی هاشون به یک یا حتی دو ماه هم میرسید. میخواستم بیام بدون هیچ توضیحی بنویسم: چی میشه که وبلاگ نویس ها یهو این همه روز نمینویسن؟ بعد یه لحظه مکث کردم. یادم اومد منم تقریبا از دی 94 تا تیر 95 شاید 7 تا پست هم نذاشته بودم. یادم افتاد به حال درونی خودم توی اون روزها. اینکه آدم، غمگین بنویسه صد مرتبه بهتر از اینه که ننویسه. واسه همین رفتم تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم. رفتم اون آخرا. پیش اونایی که بیش از یک ماه بود پست نذاشته بودن. هی فکر کردم، گفتم خب من چی برم به این بگم که کارساز باشه؟ ذهنم به جایی نکشید. در واقع حرف زیاد داشتم. ولی دیدم وقتی منم توی اون حال بودم تنها حرفایی که میتونست بلندم کنه، حرف هایی بود که خودم به خودم میزدم. پس ساکت موندم و دعا کردم که اوضاعشون درست بشه. دنیای ما بلاگرا یکم عجیب تر از بقیه اس و یا حتی آسیب پذیر تر! اگه دیدین یکی دنیاشو کُند کرده یهو نپرین جیغ بکشین و دست بندازین و بخواید با یه حرکت تندش کنید. فقط از دور حواستون باشه ترمز نگیره...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

بلاتکلیفی!

جدیدا حالِ ملت رو هم که میپرسیم سکوت میکنن! یا مثلـا میگیم: بابا تو را چه شده که به ما محل نمیدی؟ باز سکوت میکنن! یا میگی: خو لـامصب من مگه چه بدی ای در حق تو کردم که اینطوری میکنی؟ میاد میگه: هیچی! ولی همینیه که هست! بابا لـااقل دو کلـام بگید: آقا الـان حوصلتو ندارم! یا بگید: خوشم نمیاد ازت! به خدا اگه من ناراحت بشم! ولی آدمو نذارید تو بلاتکلیفی! که بشینه هزار جور فکر و خیال کنه!


∞ پست مخاطب زیاد داره! کلـا هر کس فکر میکنه اینطوریه میتونه به خودش بگیره! تعارف ندارم من با کسی =)

∞ بعدا نوشت: میگم اوستا کریم! مرامتو شکر ها! ولی بذار حرف از دهن من بیاد بیرون، بعد واسش فرتی مثالِ نقض بیار! یعنی در حینِ اینکه من داشتم این پست رو تایپ میکردم یکی از همین اشخاص اومد کامنت خصوصی داد :) فقط هم سر این مساله نیست ها! کلـا خدا هنوز من پی اِم رو نفرستادم میزنه تو ذوقم :دی اصلـا عاشقشم! دمِش گرم! ولی در نهایت میرم توی افق محو بشم!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

پست خارج از نوبت ولی لازم!

میشه انقدر خودخواه نباشید؟

بله با خودِ شمام بلاگران عزیز!

قرار بود وبلاگ نویسی باعث آرامشمون بشه!

قرار بود هر کسی لااقل حق داشته باشه توی وبلاگش خودش باشه!

ولی خب دارید گند میزنید که!

هر جای بلاگستانو نگاه میکنی یه اتفاقی افتاده!

هر جا رو نگاه میکنی یکی سر یه قضیه ای وبلاگشو تعطیل کرده!

همه جا جنگ!

همه جا رفتن!

بس کنید دیگه...

اعصاب همه خرد شد...

بابت تمام استرس هایی که به بقیه وارد کردید مسئولید!

بابت تمام رفتن هایی که علتش شما بودید!

بس کنید...

بس کنید..

بس کنید.


+ بی طرف نوشتم! بی طرف بخونید! 

+ میدونم ممکنه فکر کنید این پست هم خودش ادامه دادن قضیه اس! ولی واقعا داشتم میترکیدم! نمیتونستم نگم... من هنوزم دوست دارم وبلاگم آرومم کنه! پس باید میگفتم...

+ نمیخوام نظر خصوصی ای در این باره دریافت کنم! حرفی بزنید هم جوابی نمیگیرید :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳ دی ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری