من پرتقال هستم! همانی که همه او را به دیوانگی میشناسند. همانی که او را بمب انرژی میدانند؛ علی الخصوص در دنیای نسبتا مجازی! همانی که تا کسی میگوید: آخ! تا میگوید: آه! میشتابد برای کمک رسانی؛ حتی اگر خودش کمک لازم ترین فرد ممکن باشد. همانی که این روزها بیشتر در خود فرو میرود. بیشتر فکر میکند و هر روز نسخه جدیدی به اجبار روی روحش نصب میشود. همانی که دلش تنگ شده است برای آن پرتقال بی عقل چند سال پیش که پشت صفحه تلگرام اشک میریخت و به حرف های رفیق ترین هایش که سعی میکردند، قانع اش کنند راهت اشتباه است پرتقال! گوش کند و الحق هم قانع میشد و خرسند از این بود که چقدر خوب که دوستانم عاقل تر از من هستند.

پرتقالی که هر جا چشمی نمناک میبیند، احتمالا اولین کسی است که دستمال به دست به سمت منبع گریه میرود و با لبخندی که سعی دارد به مهربان ترین شکل ممکن باشد میگوید: دنیا هنوز خوشگلیاشو داره! ولی حالا چه؟ به گمانم این چند وقت بیشتر از 100 برگ دستمال کاغذی اشک ریخته است! مهم نیست برای چه... مهم این است که کی این حجم غم در وجود پرتقالی به این کوچکی جا خوش کرد؟

آن شب پدر داشت فریاد میزد. مادر میلرزید و گریه میکرد و من؟ من در آن لحظه تک تک سلول هایم خواستار مرگ بودند تا چشمان خیس مادر را، از درون خرد شدن پدر را نبینند. منی که پوزخند میزدم به آدمهایی که مینویسند یا میگویند: خدایا چرا من نمیمیرم؟

بعد من، همین منی که دست به موعظه اش همیشه به راه است، می آید این پست کذایی را میگذارد! شما حساب کنید چقدر جگر پرتقال قاچ قاچ شده بود. پرتقالی که راه به راه به همه امید میداد که هیچ چیز ارزش این گونه کردن وبلاگت را ندارد. به واقع اشک های مادر ارزشش را داشت ولی کار بهتر آن بود که اصلا اینجا بروزش نمیدادم، نه؟ شاید بهتر باشد تصورتان از اینکه خوشا بر احوال پرتقال! همیشه خوش است. خراب نمیشد. کِی این همه تغییر کردم؟ کِی خواستم غم هایم فقط برای خودم باشد؟ با این حال من شرمنده همه تان...

اما خب ته دل هم کمی خوشحالم... از اینکه دیدم انگار هنوز کسی نگران است.

سمیرا جانم. رفیق خوبِ روزها [قلب]

فاطمه ام. دوری ولی نزدیکترین هایی *_*

مهدیسم. ممنون از حضور پر رنگت =))

مجتبی! ایمیل منو از کجا داشتی؟ :)

لافکا(بدون فاصله با)دیو! خیلی خوشحالم کردی. ^_^

علی ترین! الحق که علی ترین علی ای هستی که میشناسم :))

سینا! بخشیدی منو ای دوستم؟ :))

آیلار! چقدر خوبی آخه؟

نیلوفر! خیالپردازِ مهربون بیان

بیسکوییت بنفش! شیرینِ به دل نشین

N___! اسمت رو هم نمیدونم :))

تد! ببخشید. خب؟ :)

سپهر! حاضر در صحنه! :))

کروکودیل بانو! خوشحالی پخش کنِ بیان :))

آقاگل مهربون، علی :))، مهشید عزیز، رگ ها، امپراطور، ماهی، میرزا ترین میرزا :)، حامد :)، مامان پریسای عزیزم، حنانه نازنین، آرزو گل، مبهم جانم، حریری ترین حریرِ خوبم، شادانم، پرستو، فاطمه، بهار نارنج، پوکرفیس، شایسته و 22 جانم!

ممنون از همتون!

ممنون از وجود تک تکتون.

پرتقال قول میده دیگه از این کارا نکنه. قول میده دیگه صفحه خونه مجازیش رو سیاه نکنه. قول میده دختر خوبی باشه. قول میده هر طور شده جمله یِ حالا ازت راضی ام رو از زبون مادر و پدرش بشنوه. قول میده... قول میده...

میدونین؟ حتی ممنون از اون پنج یا شش دنبال کننده ای که تا اوضاع رو تیره دیدن گذاشتن و رفتن. یا حتی ممنون از اونایی که فکر کردن تنهایی الان احتیاجشه و سکوت کردن. اونایی که اصلا نبودن که ببینن. اونایی که بودن ولی کلا اون ستاره ما براشون مهم نیست. شاید من بزرگترین دلِ کوچیک رو توی پرتقالا دارم! از همه ممنونم :)

بابا بهم گفت: پرتقال! این همه سال اومدی از این کوه بالا، ده متر مونده برسی به قله! جا نزن! برو اون پرچم لعنتیو بکوب سر اون قله کوفتی، بعد بیا پایین برو رو هر کوهی که خواستی. عذابمون نده...

ببخش بابا

ببخش مامان

جبران میکنم...


+ موقوف فرمان تو ام...

++ خدا؟ :)

+++ با اختلاف رای زیاد، تیره هه انتخاب شد. پست قبل!



این را هم 22 جانم برایم فرستاده :)) و خدا میداند چقدر خوشحال شدم و ازش ممنونم :)) بهترین 22 دنیا ^__^


بلاگرها با همه فرق دارند، این را ماها که در بطن اش هستیم میفهمیم...برای همان است که شاید در دنیای بیرون کسی به سن و سال من نتواند با یک دختر مثلا پانزده ساله دوست شود...چرا که دو تا دنیای متفاوت اند...من میخواهم آنوقت هی به دنیای روی سطح آب او بخندمو بگویم حباب است...حباب است...او هم میخواهد دنیای مرا درک نکند...اما اینجا فرق دارد...اینجا ممکن است کلی از خواننده های تو دختر و پسرهای مدرسه ای باشند که هرگز نه تو به دنیای آنها خندیده ای نه‌آنها دنیای تو را درک نکرده اند... تو با آنها دوست میشوی بدون آنکه فکر کنی هر خواننده چند ساله است...بلاگرها حتی در داشتن روزهای غم و شادی هم عین هم اند...همه شان گاهی روزهایی دارند که دلشان را پر از غصه میکند، و میشوند خزانو هی میبارند...بعد تنها پناهشان میشود وبلاگ...آنوقت یکی غم و غصه ی دلش را با سیاه کردن صفحه اش خالی میکند، یکی با نوشتن اینکه دلم گرفته، آن یکی با لج کردن با خودش که دیگر نمی آیم و هرکس به سبک خودش...اما باز همه در یک چیز مشترک اند...همه چشم انتظارند ببینند چندنفر برایشان رفیق اند؟... همه منتظرند ببینند اینهمه که نوشتند و بقیه خواندند در روزهای شادشان، حالا که غمگین اند کسی هست؟! ...کسی می آید دو کلام بنویسد رفیق چته؟ ...نبینم غصه ات را...میگذرد...خدا بزرگه...بلاگرها در روزهایی که دلشان گرفته بیشتر چشم انتظار رفیق اند...آنوقت که غمشان یادشان میرود، آنوقت که شادی دوباره به زیر رگ هایشان برمیگردد ، آنوقت که وبلاگ هایشان را برمیگردانند ، درست که شاد برگشته اند اما عجیب رفیق و نارفیق به سبک دنیای وبلاگی در خاطرشان مانده...آنوقت دیگر چه بخواهند چه نخواهند با معرفت هایی که در روزهای گرفته شان آمدندو گفتند رفیق چته ؟ برایشان میشوند رفیق و باقی اما نه....باقی ای که به بلاگر حس کسانی را میدهد که وبلاگ ها را فقط در روزهای شادش میخوانند و بویی از رفاقت نبرده اند...


راستش این پست را برای یک پرتغال نوشته ام...یک پرتغال توو سرخ...گفته بودم من عاشق پرتغال خونی ام دیگر؟...برای همان این پرتغال هم برای من پرتغال خونی است..یک پرتغالی که این روزها نشسته بود گوشه وبلاگ اش و هی غصه میخورد...یاد شعر دانی و من افتادم...اصلا بگذارید بخوانمش...در برابرم نشسته/ غمگین و دل شکسته/ من تنها/ او تنها/ تنها میان گل ها...این کارتون کودکی من بود...آره دیگر پرتغال این روزهای بیان هم هی شبیه این شعر شده بود...او هم نشسته بود آن پشت و هی برای روزهای دنیای واقعی اش برای اتفاقاتش غصه میخورد و مثل همه بلاگرها وبلاگ تنها پناهش و چشم انتظار رفیق...این را برای یک پرتغال توو سرخ نوشته ام که بگویم دختر کوچک بیان حق داری اگر حالا رفیق هایت را دو دسته کنی، با معرفت و بی معرفت....اما باور کن بعضی هایشان بی معرفت نبودند، بعضی هایشان یادشان بود که تو کوچکی اما دل ات اگر خودت هم نمیگفتی اما بزرگ بود درست به اندازه ی دریا و همه اینجا این را میدانند که تو برای همه رفیق بوده ای در روزهای غمگینشان و حالا حق داری اگر انتظار داشتی ببینی در روزهای گرفتگیه دل ات کسی می آید حالت را بپرسد...فقط خواستم بگویم در بین دار و دسته های بی معرفت ها که نیامدند حالی بپرسند یک نفر بود که باور کن تبرئه است چون بیشتر از هرکس دیگری به وبلاگت آمد تا بهت بگوید دوست ندارد دختر کوچک بیان را غمگین ببیند، تا بهت بگوید مامان ها میبخشند تو هم‌خودت را ببخش و برگرد به زندگی...اما خب جایی برای کامنت گذاشتن چشمانش نمیدید...تقصیر چشمانش بود وگرنه تمام بی معرفت ها هم میدانند بیان یک پرتغال خونی دارد که واقعا برای همه رفیق است. 

امضا: ۲۲ فوریه