۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکالمه» ثبت شده است

دلم دریایِ آتیشه

کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی

اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟

بعد خدا میگفت گمشو بابا

تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی

بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت

اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی

پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم

بابا از سرکار اومده میگه چته؟

میگم سردمه

میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش

حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش

میگه چرا نمیپوشی پس؟

میگم الان دیگه سردم نیست

میگه آره پتو معجزه میکنه :/

مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی

یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد

سوز هاش و باد هاش میرسه به ما

هوا هم که خشکه

میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت

بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه

امشب 6-

فردا 8-

پس فردا 12-

پنج شنبه 14-

فردا تولد میمِ

قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش

خونشون نزدیک مدرسس

دارم با فِ حرف میزنم

میگم من امتحان فردا رو بیس میشم

میگه چه عجب شما درس خوندی :/

میگم کل تستای خیلی سبزو زدم

میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه

من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن

میگم پس من پیشِ تو میشینم :/

امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم

من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم

و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم


پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

وَ پُر از وسوسه یِ راهِ دراز :)

- دارم منجمد میشم تویِ این اوضاع ...

- کوچ!

- به کجا؟

- مهم نیست، فقط کوچ!

- دیر نشده؟

- ...

- پرنده که نیستیم هما!

- اما مجبوریم به کوچ!

- بدون بال؟

- دیوانگی در کوچ!

- میمیریم!

- ولی در راهِ کوچ!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

به هر چیزی که عادت کنی دیگه نمیبینیش

- چته؟

- دیشب فلان اتفاق افتاد!

- فقط واسه همین انقدر سگی؟

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

شبیهِ حسِ پژمردن

[آرنج هایش را رویِ زانو هایش گذاشته و کفِ دستانش را تکیه گاهِ سرش میکند]

میگویم: خوبی؟

میگوید: اوهوم! چرا بد باشم؟

- چون هیچی شبیهِ رویاهامون نیست!

- من که گفتم یه روزی این خصوصیتت اذیتت میکنه

- گویا بیشتر تو رو اذیت کرده!

- [میخندد]

- کجاش خنده داره؟

- اینکه نشستیم که نوبتمون بشه تا بریم طلاق بگیرم و تو انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته مثه همیشه با من حرف میزنی!

- چون همچین چیزی تویِ رویاهایِ من نبود و نیست! باورش ندارم!

- زندگی رویا نیست.

- پس دخترِ رویاهات چی؟

- اِنقدر به رُخ نکش حماقتامو!

- حماقت اینه که تو داری میمیری از واقع بینی!

- شاید! خوش به حالِت که رنج نمیکشی ازین موقعیتی که الان توشیم!

- من که الان تویِ خونمونم!

- هماااا !!!!!

- جانم؟

- خوبی؟

- من آره، اما انگار تو الکی گفتی که خوبی! بهش فکر نکن، میرم برات چایی بریزم :)


پ.ن: نمیتونم مغزمو کنترل کنم، ببخشید که آشفتگی هاشو میخونید. :)

پ.ن تر: مکالمه حاصلِ ذهنِ نویسنده است

پ.ن ترین: به غصه میخندم حالا / این یه هارمونیه :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۸ آبان ۹۵

صداشون میاد ..

- چرا پاتو از این مخمصه نمیکشی بیرون؟

+ وقتی چشماش مدام کبریت میکشه به فیتیله یِ روحم؛ چطوری اصن میتونم تکون بخورم؟

- خب نگاهش نکن!

+ :))) کاشکی به همین سادگی بود

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

این شب هایِ کوفتی

-دلم یه چیزِ باحال و جذاب میخواد ولی نمیدونم چی :(

+مثلا بغل؟ ...


*زوم کردم روی آهنگ دو پستِ قبلی بعد از اینکه سال ها بود گوشش نداده بودم و دلم تنگ شده برا وقتایی که عاشق بودم ! هرچقدر احمقانه! هرچقدر بچگانه! هرچقدر صادقانه! تف تویِ این شب هایِ کوفتی ...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

منطقِ نوین ! :|


بابا : اون گوشیتو دادی داداشت؟

من : نه ، لابد بدمش مثه گوشی قبلی به شما که ببریش؟

بابا : بله !

من : چرا میخوای گوشی قبلیامو هی بگیری ازم ؟ فکر میکنی سوی استفاده میکنم ؟

بابا : نمیخوام ازت بگیرم !!

من : پس لابد میخوای بهت بدمش ؟

بابا : بله !

من : :|

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴

پرتقالِ گریان


- پرتقال وقتی گریه میکنه خیلی بده !

- چرا ؟

- چون همیشه شاد میبینمش ، گریه اش عجیبه !


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۵ آبان ۹۴

روی سر ماست ولی مال دیگرونه !

من : دادا میشه کله ی من رو با تیغ بزنی ؟

دادا : نه !

من : پس لااقل بیا کوتاهشون کن !

دادا : موهات خوبه ! کوتاهم هست !

من : تو زنتو کچل میکنی اونوقت من رو نمیکنی ؟ بیا دیگه بابا هم راضیه !

بابا  : من ؟ نه راضی نیستم !

من : عه خودت گفتی ! مثل اینکه موهای منه ها !

مامان : موهای تو هست ولی اختیار کوتاهو بلندیش دست ماست !

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳ آبان ۹۴
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری