[آرنج هایش را رویِ زانو هایش گذاشته و کفِ دستانش را تکیه گاهِ سرش میکند]
میگویم: خوبی؟
میگوید: اوهوم! چرا بد باشم؟
- چون هیچی شبیهِ رویاهامون نیست!
- من که گفتم یه روزی این خصوصیتت اذیتت میکنه
- گویا بیشتر تو رو اذیت کرده!
- [میخندد]
- کجاش خنده داره؟
- اینکه نشستیم که نوبتمون بشه تا بریم طلاق بگیرم و تو انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته مثه همیشه با من حرف میزنی!
- چون همچین چیزی تویِ رویاهایِ من نبود و نیست! باورش ندارم!
- زندگی رویا نیست.
- پس دخترِ رویاهات چی؟
- اِنقدر به رُخ نکش حماقتامو!
- حماقت اینه که تو داری میمیری از واقع بینی!
- شاید! خوش به حالِت که رنج نمیکشی ازین موقعیتی که الان توشیم!
- من که الان تویِ خونمونم!
- هماااا !!!!!
- جانم؟
- خوبی؟
- من آره، اما انگار تو الکی گفتی که خوبی! بهش فکر نکن، میرم برات چایی بریزم :)
پ.ن: نمیتونم مغزمو کنترل کنم، ببخشید که آشفتگی هاشو میخونید. :)
پ.ن تر: مکالمه حاصلِ ذهنِ نویسنده است
پ.ن ترین: به غصه میخندم حالا / این یه هارمونیه :)