درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد...
آنگونه که تا آن سرِ این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت:
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسیدیم؛
من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما،
من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و... گفتند:
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر،
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!
"محمد سلمانی"
- پرتقالِ دیوآنه
- پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
- ۱۳:۱۶