صد مرتبه میکشتند، یک بار نمی مردم
حالم که به هم می ریخت، جز حرص نمی خوردم
آینده ی خیلی دور، ماضیِ بعیدی بود
پشت درِ آرامش، طوفانِ شدیدی بود
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخواست، نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
[وحشی بافقی]
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم.
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
[گروس عبدالمالکیان]
مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم...
بد نام که هستیم به اندازه یِ کافی...
[ علیرضا بدیع]
من تا مدت ها فکر میکردم دریوزه یه فحشه!
تا اینکه محسن خوند:
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
مولانا هم چه شعرایی گفته ها!
سر نویس: هی تایپ کردم! هی پاک کردم! آخرش دیدم تموم حرفام تو این شعر هست...
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراهو ندانیم چه بود
زین آمدنو رفتنو بودن مقصود؟
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکِ دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
تا باز شدند چشمام آغاز شدند غمهام
تا بوده رو به ما بستست همه درها
این بازی بی پایان این جنگ بی انجام
حقم بیش از این بود اما هنوز اینجام
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چو خوری تو غم از این رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد بساز
کین رفته قلم ز بهر تو ناید باز
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد...
آنگونه که تا آن سرِ این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت:
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسیدیم؛
من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما،
من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و... گفتند:
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر،
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!
"محمد سلمانی"
در نقطه ی تلاقی ما، حکم، رفتن است
اثبات کن که قلب من از جنس آهن است
عشق من و تو مثل دو خطی موازی است
این زندگی قضیه ی با هم نبودن است
شاید فقط کمی متقابل به راس نیست!
اما دلیل سختیِ آن، دل بریدن است
ضربِ من و تمام دقایق، نبودِ توست
مجذورِ داستانِ دل ما، شکستن است
من می روم ولی تو دلم را بخوان و بعد...
اثبات کن که قلب من از جنس آهن است
"علی مردانی"
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید
باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که بد بودم و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم، سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید
خبر مرگ مرا طعنـه به یارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید
مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید
"نجمه زارع"