از خواب بیدار شدم. از تخت پایین آمدم و رفتم تا از یخچال آب بخورم. چشمم خورد به مهسا که نشسته بود روی زمین، وسطِ هال. خوشحال بود و میخندید. مادرش هم کنارش نشسته بود. از بودنشان در خانه مان این وقتِ صبح تعجب نکردم. پدرم کنارِ مهسا نشسته بود و مادرم در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود. هم چنان داشتم آب میخوردم و نگاهشان میکردم. خنده مهسا قطع نمیشد. گریه ام گرفته بود. پرسیدم: چرا میخندی؟ گفت: آخه مامان و بابا دارم! با گریه گفتم: خب خدا رو شکر... سرش را میگذارد روی پای پدرم و بابا شروع میکند به بازی با موهایش... در فکرم میگویم: اگه بابای مهسا بابای منم هست، مامان مهسا باید زن بابای من باشه! میدوم سمت مادرم که این موضوع را از او بپرسم و در عین حال دارم فکر میکنم که خوب است این را در وبلاگم نیز بنویسم و نظر بقیه را هم جویا شوم.


[خوابهایم]-[5 دی 95]


∞ یقینا این 14 اُمین پستی هست که امروز گذاشته ام. میخواستم همه پیش نویس ها را منتشر کنم. همین. راستی! دیوانه بودن، دلیل بر خوب نبودن نیست.