دستامون توی دست هم بود و روی برگای پاییزی قدم میزدیم.
بالاخره یافتمت!
[خوابهایم]-[29 دی 95]
دستامون توی دست هم بود و روی برگای پاییزی قدم میزدیم.
بالاخره یافتمت!
[خوابهایم]-[29 دی 95]
کتاب را در دستم میگیرم. همه آماده هستیم. میخواهیم از خانه بیرون بزنیم که میگوید: تو رو که نمیبریم! خون در رگ هایم میجوشد. میدوم سمت مادرم و میگویم: چرا من نباید بیام؟ او هم همین را میپرسد. با لجبازی میگوید: همین که گفتم! از خانه بیرون میزند. کت و شلوار آبی پوشیده و حالا کفش های مشکی اش را به پا میکند. دستش را دراز میکند و میگوید: کتابو بده من. میگویم: نمیدم. منم باید بیام. میرود کتاب دیگری بر میدارد. فریاد میزنم: ازت متنفرمممممم که همیشه میخوای اَدای آدمای فداکارو در بیاری. بدون این کتاب نمیتونی بری اونجا. خودش را به من میرساند.
- میدی یا بیام بزنمت؟
- بیا بزن.
وسط هال مینشینم. با قسمت سفت کتاب(جایی که تمام برگه هایش به هم متصل شده اند) مدام بر سرم میکوبد. یک بار، دو بار، سه بار... خون از سرم جاری میشود. مادر ضجه میزند و پدر با شدت بیشتری میکوبد.
[خوابهایم]-[22 دی 95]
از خواب بیدار شدم. از تخت پایین آمدم و رفتم تا از یخچال آب بخورم. چشمم خورد به مهسا که نشسته بود روی زمین، وسطِ هال. خوشحال بود و میخندید. مادرش هم کنارش نشسته بود. از بودنشان در خانه مان این وقتِ صبح تعجب نکردم. پدرم کنارِ مهسا نشسته بود و مادرم در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود. هم چنان داشتم آب میخوردم و نگاهشان میکردم. خنده مهسا قطع نمیشد. گریه ام گرفته بود. پرسیدم: چرا میخندی؟ گفت: آخه مامان و بابا دارم! با گریه گفتم: خب خدا رو شکر... سرش را میگذارد روی پای پدرم و بابا شروع میکند به بازی با موهایش... در فکرم میگویم: اگه بابای مهسا بابای منم هست، مامان مهسا باید زن بابای من باشه! میدوم سمت مادرم که این موضوع را از او بپرسم و در عین حال دارم فکر میکنم که خوب است این را در وبلاگم نیز بنویسم و نظر بقیه را هم جویا شوم.
[خوابهایم]-[5 دی 95]
∞ یقینا این 14 اُمین پستی هست که امروز گذاشته ام. میخواستم همه پیش نویس ها را منتشر کنم. همین. راستی! دیوانه بودن، دلیل بر خوب نبودن نیست.
گوشی ام را به دست گرفته بودم و در راهرویِ مدرسه میچرخیدم که با مسئول اتاق کامپیوتر چشم در چشم شدم. نگاهی از سر تاسف انداخت و خودشیرین گونه به سمت دفتر ناظم قدم برداشت. خود را با سرعتی فراتر از حد انتظارم در دفتر گذاشتم. گوشی را تقدیم ناظم کردم و گفتم: صُب میخواسَم بِتون بدمش خانوم! ولی یادم رَف. الان که کارش داشتم یادم اومد!
نگاهی عاقل اندر سفیه نثارم کرد. گفتم: به خدا چیزِ مثبت 18 ندارم. اصلا خودتون برین نگاه کنین تو عکسام. گفت: اول میخوام وبلاگتو چک کنم!
مرورگر را باز کرد و شروع کرد به خواندن پست ها. میخواند و میخندید. میخواند و میخندید. میخواند و میخندید...
فَکم قفل شده بود!
خانوم جِ با یکی دیگه داشتن تلاش میکردن جا بندازن فَک ام رو
یهو میم اومد یه قند انداخت تویِ دهنم و با بطریش از بالا آب هم ریخت که یه سرفه جانانه کردم و آب پاشید تو صورت یکی از بچه ها و فکم جا افتاد!
غمگین رفتم بیرون که آب بخورم که دیدم یه آقایی با عمامه و عبا مشکی رفت سمتِ بقیه!
یه لباسِ آستین حلقه ای تنم بود!
پریدم سمتِ مانتوم که بپوشمش ولی آقاهه یهو ازم پرسید: میشه انواع مُد رو بگید؟
زِ بغلَم بود. یواش بهش گفتم تو بگو لطفا
و همچنان با آستین مانتوم درگیر بودم
زِ گفت: مثلا یه مدت لباسِ پشمی مُد بود!
آقاهه گفت: پس چرا جنین گاو رو میزارن تویِ شکمِ گوسفند؟
و من همچنان سعی داشتم مانتوم رو بپوشم!
#خوابهایم