مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...