۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازی های وبلاگی» ثبت شده است

چطوری هر دفعه این همه تایپ میکنی شباهنگ؟ :))

1- شماره منفی یکمـ از این پست: سکانس اول (مدرسه / زنگ اول / سر کلاس): فریبا: غذا نیاوردی؟ من: نه! میخوام از بوفه بخرم! - نمیخواد بابا من ... (یادم نمیاد غذایی که گفت رو) دارم، با هم میخوریم. - نه تازه از اینا خوردم. از بوفه میخرم. - عه نه! انگار مامانم ... (بازم یادم نمیاد چی گفت) برام گذاشته! -بابا میگم از بوفه میخرم دیگه! تو خودت میخوای بخوری خب! - نه من اصلا دلم ناهار نمیخواد. - (در حالیکه کلافه شدم!) حالا صبحه! تا اون موقع گشنت میشه! فوقش من هم از بوفه غذا میگیرم، هم غذا تو رو میخورم! (وسط نویس: من خیلی میخورم :دی دوستان در جریانن! ولی بابا معتقده چون میوه کم میخورم جذب بدنم نمیشه :| مامان هم معتقده ژن ام به بابام رفته (که در واقع این جمله مصطلح غلطیه! چون بچه ها از هر مدل ژن دستِ کم یک آلل از مادر دارن یکی از پدر، و اینکه کودوم آلل رو داشته باشن، بستگی به نوع ژن، صفاتشون رو تعیین میکنه) و هر چی میخورم چاق نمیشم! خلاصه که دو ساعت پیش رفتم رو ترازو، دقیقا 44.4 kg بودم :دی) سکانس دوم (مدرسه / زنگ تفریح دوم): (فریبا داره بلند میشه که بره بیرون، یادم نمیاد خودم کیف پولم رو بهش دادم یا خودش گفت بده) من: اگه قرمه سبزی داشت، قرمه سبزی بگیر! نداشت جوجه! فریبا: باشه (و کلاس رو ترک میکنه، همزمان زهرا میاد تو کلاس و سرمون به صحبت گرم میشه. بعد از چند دقیقه زنگ میخوره، فریبا میاد تو کلاس، زهرا میره سر کلاس خودشون، کیف پولم رو نگاه میکنم، میفهمم که ازش پول کم شده ولی نمیفهمم چقدر! قبل اینکه به فریبا بدمش یه نگاه کردم ببینم به اندازه کافی پول دارم یا نه!) من: چی گرفتی آخر؟ فریبا: جوجه! - خب ژِتونش کو؟ - دستِ یگانس! - اوکی! سکانس سوم (مدرسه / زنگ سوم / سر کلاس): (یکی میاد دم در کلاس و فریبا رو صدا میزنه و فریبا میره بیرون و تا آخر زنگ هم نمیاد. (قابل توجهتون که فریبا نماینده کلاسه و خب چیز عجیبی نبود قاعدتا!)) سکانس چهارم (مدرسه / زنگ ناهار): میزنم از کلاس بیرون و توی پله ها یگانه رو میبینم) من: ژتونمو بده! یگانه: عه! دست فاطیه! - خب فاطمه کجاس؟ - نمیدونم! (پوکرفیس طورانه به یگانه زل میزنم و دیگه چیزی نمیپرسم. انگار که خب مشخصه دیگه! باید الان دنبال فاطمه بگردیم. میریم توی حیاط. فاطی اونجا نیست. بر میگردیم تو ساختمون و میشینیم روی صندلی های توی راهرو که معمولا همونجا غذا میخوریم و فاطمه پیریم و زهرا پیریم (مثه ایکس و ایکس پیریم، چون فرق میکنن باهم ولی اسماشون یکیه) رو هم مستقر در اونجا میبینیم، یهو یادم میاد یه چیزی!) من خطاب به یگانه: سمیرا (نماینده کلاس اونا) رو هم اومدن سر کلاس صدا زدن؟ یگانه: آره! من خطاب به زهرا و فاطمه پیریم: مال شما رو چی؟ فاطمه پیریم: آره! من: وا! (فاطی از دور میدوه به سمت پله ها!) من: کجا بودی؟ فاطمه: میگم حالا! (در حالیکه که فکر میکنم میخواد بره ژتون ها رو از بالا بیاره، چیزی نمیگم و میذارم بره. دو دقیقه بعد برمیگرده.) من: ژتون ها کو؟ فاطی: عه! بالا بود! - خب نیاوردی یعنی واقعا؟ :| نصف زنگ رفت! - خب حالا میرم میارم! (دو دقیقه بعد برمیگرده) فاطی: میرم میگیرم براتون! من: دمت گرم! سکانس پنجم (همچنان زنگ ناهاره / کلی وقت گذشته و فاطی هنوز نیومده و من دارم غر میزنم که بابا هلاک شدم از گشنگی!): من: یگانه پاشو بریم ببینیم کودوم گوری موند این فاطمه! سمیرا و فریبا هم که معلوم نیست کجان! یگانه: آره بریم! (میریم توی حیاط، من همه جا چشم میندازم و فاطی رو نمیبینم، میریم توی بوفه و من به مسئول اونجا میگم که یه فرد با چنین مشخصاتی نیومد غذا بگیره؟ و اون میگه چرا اومد! غذا ها هم تموم شده! دیگه واقعا نگرانش میشم و به یگانه بروز میدم و اونم ابراز نگرانی میکنه! میریم توی اون ساختمون (ساختمون پیش دانشگاهیا که ما باشیم از ساختمون سومیا و دهمیا جداس و نماز خونه توی ساختمون اوناس) میرسیم به نمازخونه) من خطاب به حانیه و ملیکا: سمیرا و فاطمه نیومدن اینجا؟ اون دو تا: نه! من با حالت نگران خطاب به یگانه: کجان پس اینا؟ :( یگانه با حالت نگران: نمیییدونم! :( (ناگهان زهرا زِگوند (مثه ایکس(x) و ایکس پیریم('x)و ایکس زگوند("x)) رو میبینم. من خطاب به زهرا زگوند (با اون کاپشن نارنجیش که همیشه دل من رو میبره! من چرا کاپشن نارنجی ندارم؟): سمیرا و فاطمه رو ندیدی؟ زهرا زگوند: چرا دیدم! سمیرا دم در منتظر داییش بود! من: داییش!!!؟؟ اون: آره (و صحنه رو ترک میکنه!) یگانه: داییش برا چی آخه؟ من: چمیدونم! (میریم به سمت در مدرسه) سکانش ششم (دم در): (من در حالیکه سوال در چشمام موج میزنه، فاطمه و فریبا و سمیرا و مینا و زهرا پیریم و فاطمه پیریم رو دم در میبینم و ناگهان زهرا یه پاکت کاغذی که فکر کنم از خانه کنتاکی بود تحویل من میده و منِ گشنه که خیالم از بابت سمیرا و فریبا و فاطمه راحت شده، بیخیالِ بقیه قضایا رو به فاطمه میکنم و میگم): ژتون من کووو؟ :( (همه داریم با پاکت هایی در دست که زیر یه مشت کاپشن مخفی شده (رجوع شود به 3) به سمت ساختمون خودمون میریم!) فاطمه: نگرفتم اونا رو! زهرا پیریم: بابا تولدت مبارک! (من مات و مبهوت چند ثانیه به دوربین خیره میشم و سپس وای وای گویان و ذوق کنان متوجه میشم تمامی این تدابیر برا این بوده که من نفهمم قراره از بیرون غذا بگیرن و خلاصه سورپرایز بشم که الحق هم شدم و درود میفرستم بر خودم که در مواقع لازم خنگ بودنم نمود میکنه :دی) سکانس هفتم و آخر (توی یکی از کلاس های خالی): غذامونو میخوریم. فاطمه یه سری فیلم از دوران راهنمایی که من با دوربین لپ تاپ کلاس از خودم گرفته بودم رو از توی گوشیش نشونم میده و باید بودید و قیافه منو میدیدین :)))) اصلا عالی بود. :))


2- پشت صحنه ی شماره یک: توی سکانس اول در واقع اصلا ظرف غذای فریبا خالی بوده و صرفا جهت رد گم کردن آورده شده بوده تا من از خرید غذا منصرف بشم که نشدم :دی توی سکانس دوم اومدن زهرا به کلاس و حرف زدن با من که من از کلاس نرم بیرون از پیش تعیین شده بوده :دی و پولی که از کیف پولم هم کم شده بوده در واقع جهت محکم کاری بوده و سهم خودم از پیتزاها حتی :دی توی سکانس سوم در واقع فریبا و سمیرا از کلاس رفته بودن بیرون که سفارش بدن غذاها رو. توی سکانس چهارم اصلا نماینده کلاس زهرا و فاطمه پیریم بیرون نرفته بوده ولی وقتی من اون سوال رو میپرسم یگانه از پشت سرم به اون دوتا اشاره میکنه که بگید آره! :دی و خب میدونید که کلا ژتونی هم در کار نبوده! توی سکانس پنجم بر و بچ دم در بودن و بعدش ابراز کردن ما حتی چشم تو چشم شدیم و فکر کردیم دیگه تو فهمیدی و لو رفت! ولی من اصلا نفهمیده بودم :دی دیگه اینکه توی نمازخونه هم باز یگانه از همون شیوه سکانس قبلی بهره گرفته و از پشت من به حانیه و ملیکا اشاره کرده که بگید نه ولی خب زهرا زگوند رو دیگه نتونست با اون شیوه کاریش کنه و اینجا زهرا زگوند سوتی داد که خب شاید براتون جالب باشه که بازم من به چیزی مشکوک نشدم :دی در سکانس ششم در واقع اون آقایی که سمیرا منتظرش بوده داییش نبوده و صرفا میخواسته غذا ها رو بیاره ولی از اونجایی که در سکانس های قبلی زهرا زگوند اونا رو دم در دیده بوده سمیرا گفته بوده داییشه! (اینکه چرا در مورد 3 مشخص میشه! :دی) در سکانس هفتم هم زنگ کلاس خورده بود ولی ما در کمال آرامش نشستیم غذامون رو خوردیم که ناگهان ناظم گرامی اومد و گفت که از معلماتون اجازه گرفتین؟ ما هم خیلی شیک و متحد گونه یکصدا گفتیم بله! و به ادامه خوردن پرداختیم. حالا زهرا و فاطمه پیریم فیزیک داشتن که از قضا معلمش هم خیلی خاص و عجیب و در عین حال هم خوب و هم بده! :| اصن توی توصیف نمیگنجه! حالا قضیه این بود که زهرا و فاطمه پیریم گفتن این ما رو راه نمیده ولی از اونجایی که من به طرز شگرفی (که هنوز دلایل آن در دست بررسیه) جایگاه ویژه ای نزد این معلم دارم، گفتم که من میام توضیح میدم براش که بذاره برید سر کلاس. خلاصه رفتم و دم در کلاس گفتم: میشه یه لحظه بیاید؟ - بله عزیزم! هنوز من دهنم باز نشده بود که دو دوستمون رو دید و گفت: میخوان بیان تو؟ - بله اگه اجازه بدین! (پشت چشم نازک میکنه، یه نگاهی هم به من میکنه) - برید تو! من: نمیخواد توضیحی بدم خانوم؟ - نه مراقب خودت باش! و اونجا بود که من با چشمانی از حدقه در آمده صحنه رو ترک کردم.


3- پشت صحنه از زبون سمیرا (این همون سمیراست که توی این پست بهش اشاره شد{لبخند}): ما رفتیم از ناظم اجازه بگیریم که از بیرون غذا خریدیم اشکالی نداشته باشه (اول سفارش دادیم بعد رفتیم محض احترام اجازه بگیریم چونکه قبلا دیده بودیم بقیه هم اینکار رو میکنن و اصولا فکر کردیم اجازه نیاز نباشه) خلاصه رفتیم و ناظم گفت نه! حالا ما هر چی میگفتیم بابا قبلا بچه ها کردن اینکارو و حالا که به ما رسید ممنوع شد؟ که ناظم گفت اصلا برید به مدیر بگید. رفتیم پیش مدیر. اونم با کلی ادا و اصول آخرش گفته حالا سمیرا واقعا ارزشش رو داشت؟ منم گفتم بله خانوم! خوشحالی دوستم ارزشش رو داشت. در نهایت هم گفتن پس هیچ کس نباید بفهمه و آشغالاش رو هم نمیندازین تو سطل های مدرسه. منم برا اینکه توی اون سکانس زهرا زگوند گیر نده بهش گفتم داییمه!


3.5- کوشا باشید: در حفظ و نگهداری چنین دوستانی که همانا آنان از بهترین نعمت های خدا دادی اند و همانا قدر بدانید و شما هم به سانِ آنان باشید و خلاصه غرض اینه که بگم خیلی خوشحالم که دارمتون :)


4- هایکو: در واقع خیلی وقت پیش توی نودهشتیا که الان دیگه فکر کنم کسایی که اون موقع عضو فعالش بودن اونجا رو بنا به هر دلیلی ترک گفتن مثه خودِ من، ولی یه بخشی بود به اسم هایکو کتاب. اینطوری بود که باید سه تا کتاب رو ازشون عکس میگرفتی که با اسم های اونها یه جمله باحال و با معنی درست بشه و خب کلا این حرکت مقادیر قابل توجهی با اصل هایکو تفاوت داره ولی خب کار جذابیه و چند وقت پیش بهار این پستش رو گذاشت و من دوباره یادش افتادم و این شد که الان براتون با یک نگاه به کتابام درستش کردم :) باحاله خلاصه! دعوتتون میکنم :)

عجیب تر از رویا (است، اما) من زنده ام! (در) صد سال تنهایی!





5- بچسبد به اون 100 تا دلخوشی کوچیک!: یکی از چیزایی که جدیدا خیلی زندگیمو راحت تر کرده اینه که سیم شارژر قبلیم بعد یک سال اتصالی داد و خراب شد و الان یه سیم شارژر دارم به درازی 9 وجب و نیم! همانا سیم شارژر بلند داران از خوبان و خوشبخت های روزگاران اند و باید سیم شارژر بلند را تجربه کرده باشید تا بدانید چه میگویم! :دی


6- سخن بزرگان: خب بچه ها! تابع براکت مثل کشور ما میمونه! میپرسید چرا؟ بله! چون تمام نقاطش بحرانیه! (تعریف نقطه بحرانی)

7- مکالمه ای در چندین روز پیش(داخل سرویس): من: یه بار هم نشد دقیقا موقع باز شدن آب زاینده رود من وسطش باشم و همزمان وقتی آب داره میاد من هی برم عقب و فقط یه مرز کوچیکی بینمون باشه! (حالا اینطوری هم نگفتما ولی منظورم همین بود، خود دوستام گرفتن چی میگم) یاسمین: دیوونه ای؟ سمیرا: این پرتقال اگه زمان نوح هم بود به خاطر هیجانش هم که شده نمیرفت تو کشتی! من:

8- چون خیلی ها اظهار عجز کردن در این باب میگم:
به خدا، به قسم آیه، من جا نظری دارم! ببین! به خدا، به قسم آیه، کافیه اون بالا وبلاگ توی منو کلیک کنید روی جا نظری! به خدا! به قسم آیه! یه سری پست ها رو من بسکی حس مشترک میتونم داشته باشم با کلمه هاشون فقط توانایی بروز احساس دارم. واسه همین یکی از دلایلی که گاهی به پست هاتون نظر خصوصی میدم اینه که اگه قبلا ها که نظرای پستام باز بود کسی برام چنین کامنتی میذاشت به شخصه چیزی جز لبخند گذاشتن در جوابش نداشتم ولی به خدا! به قسم آیه دلم نمیاد احساساتم رو هم بروز ندم!

9- نکنه: دچار یه بیماری ای شدم که خودم اسمش رو گذاشتم "نکنه"! اینطوریه که هر چی میخوام بنویسم، میگم نکنه یهو یکی این تیکه رو بخونه و ناراحت بشه؟ حالا به هر دلیلی! هر چقدر هم ناراحتیش آنی یا کم باشه! ولی به شخصه عذاب میکشم از اینکه مثلا، دقت کنید! مثلا بیام عکس یکی از کادو های تولدم رو بذارم بعد یکی دلش بخواد و ناراحت بشه از اینکه چرا اون همچین چیزی نداره. به واقع دوست ندارم کسی حس بد داشته باشه با خوندن پستای من. نه اینکه بخوام خود سانسوری کنم ها! نه! ولی جدیدا دارم نهایت سعی ام رو میکنم که یه جوری رفتار کنم و حرف بزنم و بنویسم که این قسمت هایِ نکنه دار از سیستم حذف بشه!

10- توی عکس هم یه بینهایت هست {لبخند}: یادتونه گفتم ممکنه بابام بگیره گوشیمو؟ و البته لپتاپم رو! حالا خواستم بگم که کلا بابام تا حالا 100 بار این موضوع رو بهم گفته. ولی این دفعه خودم تصمیم گرفتم شب که اومد دوتاشو با دستای خودم تقدیمش کنم. حمید خیلی باهام حرف زد و من به واقع دلم نمیخواد نا امیدش کنم. (من و حمید! رمز همون قبلیه! وسط نویس: به قول مامانم: ژن حمید به باباش نرفته :دی) (درسته که نوشتم تا هر بینهایتی که میخواید قضاوت کنید و الان به واقع دلم میخواست بهتون نگم که حمید داداش دومیمه ولی خب گفتم :|!) در کل خبر دادم که ممکنه فقط آخر هفته ها برسم بیام اینجا... وقت کم و این حرفا... تا تهش بخونین دیگه! خوشم نمیاد بیشتر توضیح بدم!

11- مربوط به عنوان: به واقع (افتاده تو دهنم این :|) الان سه ساعته که دارم تایپ میکنم و یه نوع خداحافظی با لپ تاپم هم محسوب میشه! چند ساعته رسیدیم اصفهان و خونه خیلی سرده و دست هام هم از زیاد تایپ کردن و هم از سرما سِر شده!

12- و در آخر: دعا یادتون نره! دلم تنگ میشه براتون! مخصوصا بعضیا! و دیگه اینکه حق یارتون :)

بعدا نوشت: عکسای برفی که توی تهران اومد رو یادم رفت بذارم براتون! کلی عکس خوشگل گرفتم :) ایشالا باشه واسه پست بعدی :)
بعدا نوشت 2: آندرومدا میگه نودهشتیا فیلتر شده و این سایتی که توی مورد 4 لینک کردم اصلش نیست!
بعدا نوشت 3: پست قبلی رو یادم رفت لینک کنم! الان هم به نشانه اعتراض لینک نمیکنم! عوضش یادآور میشم که توی پستِ 177 اونایی که ادامه مطلب رو نخوندن برن بخونن!
بعدا نوشت 4: تد یه پست گذاشته بود! خواستم فقط و فقط بگم که الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینم یکی از نیاز های بسیار زیادی که در یک وبلاگ حس میشه اون بخش تماس با من هستش! یا هر صفحه مستقل دیگه ای! دقت کنید مستقل! که بشه توش بدون زدن تیک نظر خصوصی، نظر خصوصی داد! یعنی تنظیم شده باشه فقط خصوصی بتونی نظر بدی! آخر هفته اومدم، نبینم یه سریتون هنوز نظر خصوصی دونی ندارید ها! :))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

و با تشکر از


انار بانو


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

نسبتِ مستقیم!

مادرم خوشحال است. روح جوانی اش زنده شده و دارد تلافی تمام روزهایی که زندگی اش را فدای پرورش من و دو برادرم کرد، در می آورد. چند ماهیست به کلاس آواز میرود و هر چند روز یک بار با ذوق می آید و آهنگی با ریتم سنتی را که استادش یادش داده است، برای من میخواند و وقتی تمام میشود از من که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم با شوق میپرسد: به نظرت کجاش ایراد داشتم؟ من هم برای اینکه ناراحت نشود سعی میکنم دقت کنم و مثلا یک ایراد کوچولویِ بیخودی بگیرم. جالب اینجاست که بعد از حرف من میرود و چندین بار روی آن چیزی که من گفته ام تمرین میکند. رفقایِ زیادی پیدا کرده است و هر چند روز یک بار با هم قرار میگذارند و به این سو و آن سو میروند. مادرم یقینا خوشحال است. حتی حس میکنم این روز ها از من هم خوشحال تر است و دائما سعی میکند این شادی خودساخته اش را به من نیز تزریق کند؛ که البته تا حدودی موفق شده است. در فکر است که روی مخ پدر جان کار کند و من را در این سال کنکوری بفرستد کلاس ویولن! مدام مهربانانه از من تقاضا میکند: پرتقال! بشین سرِ درست مامان! تا وقتی به بابات میگم بذار بره کلاس موسیقی به من نگه این همینطوریشم درس نمیخونه، تو میخوای بکشونیش تو هنر که کلا برا من قیدِ کتاب و دفتر رو بزنه؟ و من فکر میکنم به اینکه باز خوب است مثل چند سال پیش نمیگوید که نه ابدا نمیگذارم. هنر فاسدش میکند! مادرم میگوید: تو تلاشت رو بکن! و من فکر میکنم که آیا دیر نشده است؟ او میگوید: سال دیگه هم وقت داری! و من باز می اندیشم که چرا من را در این حد قوی میبیند؟ نه که ناامید شده باشم ها! نه! اتفاقا از خیلی از روز های دیگر زندگی ام امیدم بیشتر است و انگیزه شگرفی دارم. انگیزه را میگفتم یا مادرم را؟  مادرم را.

الان که دارم برایتان این ها را تایپ میکنم، حمام رفته است و برایِ خودش ریتم گرفته و مرغ سحر را میخواند. قبلش به من گفت که او زودتر میرود حمام تا حمام گرم بشود تا وقتی من میخواهم بروم سردم نشود. آخر معتقد است فردی که تازه از آغوش بیماری دارد بیرون می آید نباید سردش بشود. که خب آن فرد مذکور هم بنده هستم.

صبح از او پرسیدم: امروز چی کار کنم که خوشحال تر بشی؟ با حرص گفت: فعلا که مریضی! بشین یه برنامه ی درست و حسابی بریز و از فردا عین آدم برو سر درست! وقتی از حمام برگشتم باید یک برنامه درست و حسابی بریزم و از فردا بنشینم سر درسم. هر چند من برای خواندن فیزیک و ریاضی و زیست و شیمی و زمین شناسی ساخته نشده ام ولی پای خوشحال تر شدن مادر در میان است. سه سال پیش هم پای خوشحالی پدر در میان بود و این شد که من دانش آموز رشته تجربی شدم و دارم به این فکر میکنم که کی پای خوشحالی من در میان می آید؟ بیخیال!

مادرم را عمیقا دوست میدارم. اغراق نمیکنم اگر بگویم تمام پیشرفت های کوچک و بزرگی که در زندگی کرده ام، قسمت اعظمَش را مدیون او هستم. این روزها زیاد درِ گوشم میخواند که: برای من فرقی نمیکنه پرتقال! ولی برای بابات فرق میکنه. تو یه دانشگاه خوب قبول بشو. من قول میدم بقیه اوضاع رو درست کنم تا تو به آرزوهات برسی. به خدا من وقتی ببینم تو خوشحالی، خوشحال میشم.

باید به ریاضی دان ها بگویم یک نسبت دیگر هم به تمامی نسبت های کارآمد یا ناکارآمدشان اضافه کنند. رابطه مستقیمِ خوشحالی فرزند با خوشحالی مادر...


جولیک عزیزم. هر وقت صحبت از مادرها میشود، مادرجان بهارت را در دل دعا میکنم. تولدت پیشاپیش مبارک! 

∞ سومین پستِ امروز 

∞ من همیشه بعد از گذاشتن اینجور پست ها عذاب وجدان میگیرم که نکند با حرف هایِ من کسی غمگین شود و دلش بگیرد؟ :( من را ببخشید... :'( دیگر قول میدهم تا جایی که میشود از این جور پست ها نگذارم...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

باور کن خوشبختی همیناس

1. خریدِ کتاب (غیردرسی) و جوراب و لاک و لوازم التحریر (مخصوصا پاک کن)

2. گرفتن نامه و بسته پستی و نوشتن نامه برای بقیه

3. رد و بدل کردن پیامای خصوصی با رفقای وبلاگی

4. دیدن دوستای مجازی

5. بیرون رفتن با دوستای صمیمیم

6. اذیت کردن داداشام (یه جوری که هم حرص بخورن، هم بخندن)

7. هفت خبیث بازی کردن با خانواده

8. کتاب (مسلما غیر درسی) خوندن

9. دیدن دوباره صحنه های به یاد موندنی از فیلمایی که دوست داشتم

10. دیدن مهربونی های بین مامانم و بابام، داداشام و زن داداشام

11. دیدن زوجای عاشق

12. وقتی بچه بغل یکی دیگس و دستشو برای اینکه بیاد بغل تو دراز میکنه

13. رفتن روی پشت بوم خونمون

14. داشتن حیوون خونگی (خرگوش یا همستر مثلا)

15. وقتی شعر یا متنی که نوشتم رو همه خوششون میاد

16. عکاسی از چیزی که به چشم دیگران نیومده

17. بلند خوندن با آهنگایی که دوست دارم

18. وقتی دوستم بهم میگه مرسی که پیشمی

19. قدم زدن بی چتر زیر بارون

20. فکر کردن به عاشقانه های آینده

21. جمع کردن یادگاری ها

22. جمع کردن عکسای دیوونه طور و حس خوب بده

23. لیس زدن کف بشقاب (قطعا وقتی تنهام)

24. خندوندن مامان و بابا

25. دیدن خندوانه و دورهمی

26. خوردن هر خوراکی و تنقلات و غذایی که دوست دارم (کم پیش میاد من چیزی رو دوست نداشته باشم)

27. کردن کاری که بقیه میگن نمیتونم انجام بدم یا بقیه از انجام دادنش میترسن

28. آهنگ شاد گذاشتن و رقصیدن وقتی غم داره روحمو میخوره

29. خوردنی آوردن مامان برام وقتی دارم درس میخونم

30. آب دادن به گل ها

31. از حفظ نوشتن آهنگایی که دوست دارمشون روی کاغذ

32. بغل کردن کسایی که دوسشون دارم

33. کنترل کردن این سبد بزرگا تو فروشگاها و ویراژ دادن باهاشون وسط راهرو های اونجا بدون توجه به نگاهای مردم

34. موتور سواری( فعلا که خودم بلد نیستم ولی از ترک موتور نشستن لذت میبرم :دی)

35. حل کردن مشکلات آدما با اینکه گاهی به خودم ضربه میزنه

36. جمع کردن کلکسیون سکه و برچسب و امضا (دارم اینا رو ها [لبخند])

37. زدن به دل زاینده رود وقتایی که آب توش هست و تا زانو خیس شدن پاهام (روی اون سنگای وسطش یا روی اون قسمت سی و سه پل@_@)

38. از زیر سی و سه پل رفتن وقتی هی همه میگن پرتقال میافتیا (اونجایی که هی سکو های مکعب مستطیل داره و هی فاصلشون از هم دور میشه)

39. بوی گلخونه و خاک خیس

40. یک ساعت تمام نگاه کردن به ماه

41. جیغ کشیدن توی تونل (همیشه مامانمم همراهیم میکنه *_*)

42. از کمر رفتن بیرون از پنجره ماشین و لبخند زدن به سرنشین های ماشین های عقبی

43. صحبت کردن با عروسکیم که از 5 سالگی دارمش

44. خیال پردازی و ساختن مکالمه های عجیب غریب با آدمای توی مغزم

45. پرسیدن سوالای چالش برانگیز از آدما

46. یه تسبیح صلوات فرستادن

47. وقتی مامان یا بابام یا داداشم(بزرگه، کوچیکه ازین کارا نمیکنه:دی) موهامو سشوار میکشن

48. زل زدن به لبخند و خنده های کسایی که دوسشون دارم

49. کمک کردن به سالمندا توی شهر

50. رویِ خنکِ بالِشت

51. نشستن تو پارک و نگاه کردن به مردم و کلاغا و گربه ها درحالیکه دارم فکر میکنم تو ذهن هر کودوم چی میگذره

52. خشک کردن گل هایی که به خونمون راه پیدا میکنن(سه تا گلدون پر گل خشک داریم الان)

53. سورپرایز کردن کسی که اصلا توقع سورپرایز شدن از جانب من رو نداشته

54. انجام دادن بازی های کامپیوتری (به خصوص اونایی که یه دور خیلی وقت پیش بازی کردم و الان حس نوستالژی دارن برام)

55. هایلایت کردن جمله هایی از کتابام (غیردرسی) که خیلی به دلم نشسته

56. نقاشی با رنگ و روغن

57. سایه بازی تو جای تاریک

58. یک ساعت زل زدن به شمع و دنبال کردن شعلش وقتی به اینطرف و اونطرف میره

59. بوی کبریت خاموش شده و قهوه

60. نوشتن روی شیشه بخار گرفته

61. رفتن از مسیری که اصلا نمیدونم تهش ممکنه به کودوم قسمت شهر برسه

62. لبخند زدن به آدما توی اتوبوس

63. خوراکی دادن به بچه های کوچولو

64. شمردن نفس های مامانم وقتی خوابه

65. شونه کردن موهای مامان و زن داداشام

66. از خواب بیدار کردن داداش دومیم

67. هدیه خریدن برا دوستای صمیمیم

68. وقتی میرم رو ترازو و میبینم وزنم زیاد شده (بعله بعله با یک لاغر السلطنه طرفید)

69. علامت زدن قدم با مداد روی دیوار پشت در( از سه سال پیش علامت دارم :))) و بابامم همچنان تعجب میکنه که چرا من هنوز دارم قد میکشم)

70. راه رفتن روی جدول خیابون

71. باز کردن دستام از دو طرف و به شدت چرخیدن

72. پریدن از بلندی

73. کردن دستام تو جیب کاپشن دوستای صمیمیم یا بابام (و ایشالا بعدا هم یه مرد خوشبخت دیگه، بعله از اتاق فرمان اشاره میکنن انقدر ضایع بازی در نیار حالا فکر میکنن جایی خبریه:/)

74. دراز کشیدن روی رخت خواب ها توی کمد و بستن درش و خوابیدن اونجا

75. خوندن چندین و چند باره پست های وبلاگایی که دوست دارم

76. انتخاب چیزایی توی منو کافه ها که حتی نمیتونم بخونمشون(البته همیشه مزه خوبی گیرت نمیاد)

77. نگاه کردن به ابرا و شکل ساختن تو ذهنم باهاشون

78. یک ساعت نگاه کردن به ماشین لباسشویی وقتی بیخیال از همه جا داره لباسا رو پرت میکنه اینطرف و اونطرف

79. ست کردن رنگ لباسامون با مامان یا زن داداشا یا دوستام

80. گوش کردن به صدای قرآن خوندن بابام

81. نوشتن با خودکار روی دستمال کاغذی

82. نشستن روی پله ها و همونطوری اومدن پایین (خیلی کودک درون زنده ای دارم)

83. مسابقه با آسانسور خونمون (هر کی زودتر تونست چهار طبقه رو بره بالا یا بیاد پایین)

84. دوچرخه سواری تو شب با بابا

85. بستنی خوردن تو اوج سرما

86. رفتن تو قسمت عمیق و تا ته شنا کردن و دستمو به کف استخر زدن و برگشتن

87. چرخوندن بچه ها تو هوا

88. کشیدن ناخنم به شوفاژ و لذت بردن از صداش [کلیک]

89. غذا دادن به ماهیا

90. بالا رفتن از نردبون

91. آآآآآ کردن تو پنکه

92. اون 5 دقیقه ای که صبح بیشتر میخوابی

93. صبح بخیر گفتن به کسایی که دوسشون دارم

94. صدای آب

95. لاک زدن برا مامان

96. عجیب غریب کردن مدل موهای بابا (هر چند هیچ وقت نمیذاره دو دقیقه اونطوری بمونه)

97. شنیدن اسمم از زبون کسایی که دوسشون دارم (حتی توی اس ام اس یا کامنت)

98. خوندن دلخوشیاتون

99. نوشتن دلخوشیام

100. اینکه علی دعوتم کرد به این کار :)


دوستدار همتون... پرتقال "دیوانه" :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

با من قدم بزن! :)

ساعت 9:45 صبح شنبه است. هم اکنون از مدرسه بیرون زده ام و دارم به این فکر میکنم که فیزیکم را ده هم نمیشوم. بله! الان از آنجایی که وسط کوچه بودم، ماشین پشتِ سر برایم بوق زد که یعنی برو کنار اِی غرق در گوشی شونده!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

مجازی بازی

1. یه چند تا پستِ گلچین در ابتدا براتون دارم :))

وقفِ مغز

داداش

تنهایی

اوه اوه چه میکنه این توده یِ هوایِ سرد!


2. یه چالشم براتون در بیارم از تو کیسه ام :دی

نماز جماعت وبلاگی (کلیک)


3. حق یارتون:))

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری