گاهی وقت ها به سرم میزند بروم بالایِ پشت بام رویِ آن لبه ای که در بچگی مادر میگفت نروم سمتش بایستم و منتظر شوم کسی ببیند که من قصدِ خودکشی دارم! آنوقت آتش نشانی را خبر کنند تا برایم از این تشک بادی هایِ بزرگ، کفِ خیابان پهن کنند و من با سرخوشی تمام و خنده ای از تهِ دِل بپرَم پایین و از برآورده شدنِ یکی از هیجاناتم کیف کنم :))
پ.ن: تنها مانع قضیه نگرانی مامان و باباس! وگرنه من مردِ عملم نه سخن :) شاید با او طرحش را ریختم! میچسبد به قِیدیجات هایِ قبل از امضا :)