۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم» ثبت شده است

وصیت نامه

هنگامی که چشمانم برای همیشه به روی این دنیای خاکستری بسته شد و مدتی گذشت و خاکی که زیر آن احتمالا آرام گرفته ام خشک شد؛ برایم سنگ قبری نارنجی بخرید و عکسی که در آن خنده ام واقعیست رویش چاپ کنید. اگر توانستید برایم آواز بخوانید. ساز بزنید. از خاطرات خوب مشترکمان بگویید و خودتان را در آغوش روح بیدارم حس کنید.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۷ مرداد ۹۷

187- امروز عقل من ز من، یکبارگی بیزار شد!

15:18 + دارم میرم پشت بوم بارونو ببینم
15:19 - منم میام
15:20 + بیا:)
15:22 - الان رو پشت بوممونم
15:32 + گریه نکنی حالا
15:32 - دیر گفتی
15:35 + دعا زیر بارون بیشتر میگیره آیا؟
15:35 - میگن
15:35 + کاش بگیره
15:36 - چه دعایی کردی؟
15:36 + بماند:)
15:38 - نمیگی بهم؟ میدونی دارم لبه پشت بوم راه میرم؟
15:39 + برای چی دیوانه بیا پایین جان من
15:39 - بذا یه دورم تموم بشه
15:40 + یا خدا خدا رحم کنه
15:40 - حالم بهتر شد
 
 
  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

171- کاشکی آخر این سوز، بهاری باشد...

کسی یه خونه جنگلی با یه شومینه نداره؟

میخوام یه ماه اجاره اش کنم.



به واقع ربط عکسی که گرفتم و پستی که گذاشتم در دست بررسیه :|

خوبه بدونید که چپکی بودنش یه درصد هم مهم نیست :|

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 ببین! من انقدر درگیرتم که وقتی داری توی کابوسم با چاقو صورتمو خَش میندازی، از خواب که میپرم شاکی ام از تموم شدن اون کابوس!

من نمیخواستم بکشمت! تو خودت مُردی لعنتی! همون لحظه ای که زل زدی تو چشمام و گفتی: اگه دوسم داری تیرِ خلاصو بزن!

به دوس داشتن من شک کرده بودی...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

ناجی!

با پسر غریبه میرقصیدم. نگاهشان مست بود. رفتارشان مست بود. صداشان مست بود. دختر بچه را بغل کرد. میرقصیدم. نگاهم به دستانش بود. نگاهم به مسیر پاهایش بود. نگاهم به اتاق بود. میرقصیدم. دخترک را سمت اتاق برد. جیغ کشیدم. به سمتش هجوم بردم. روح دخترک از عذابی که در انتظارش بود، نجات یافت.

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

از هیچکس، حتی خودت، خیری ندیدی...

میگم پرتقال! اگه چند بار بهت تجاوز شده بود، اگه توی یه خونواده ی خیلی فقیر به دنیا اومده بودی، اگه دزدیده بودنت و به کسی فروخته بودنت، اگه از یه بیماری لاعلاج و طاقت فرسا رنج میبردی، اگه مجبور بودی آفتاب نزده تا بوق سگ توی خیابونا کار کنی، اگه... اگه... بازم میتونستی خدا رو شکر کنی و بگی زندگی چقدر قشنگه؟

∞ Totally confused!
∞ در پیِ کامنت هایِ پستِ قبلی...
∞ عنوان: [شرمساری]-[محسن چاوشی]-[حتما گوشش کنید...]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

میخواستم برم لب پنجره بشینم! و پاهامو از طبقه چهارم آویزون کنم ^_^



I have an Amelie in my soul


  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

شباهتِ نفرت انگیز

شبیهِ حسِ دختری که پر پر شدنِ خواهرِ دو قلویش را در وسطِ خیابانِ کنارِ دانشگاه دید و حالـا مادرِ آلزایمری اش او را با نام خواهرش صدا میکند و وقتی به ملـاقات شوهر خواهرش در تیمارستان میرود، فریادهایش که میگوید: "خانومم! عزیزم! قشنگم! بهشون بگو من دیوونه نشدم!" را تحمل میکند و عاجزانه به خواهرزاده اش که آرام درگوشش زمزمه میکند: "مامان! چرا بابا داد میزنه؟" مینگرد...


[هماپورجم]

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

خبر زِ حالِ من نداری...

کاش اینجا بودی،

بغلم میکردی و من آروم اشک میریختم...

میبوسیدیم و تو گوشم زمزمه میکردی: غصه ی چی رو میخوری؟ ما همدیگه رو داریم روانی...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

توهم تجاوز :|

هر چند وقت یه بار یه کبودی و زخم جدید پیدا میکنم رو بدنم!

فکر کنم شبا وقتی خوابم جن ها بهم تجاوز میکنن!


∞ دلم تنگِ وقتایی شده که رگباری پست میذاشتم... بذارید خالی کنم عقده هامو!!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

ناشناس

اون تیکِ ناشناس هست بالای جایی که نظر میدید ها!
اونو روشن کنید...
ناشناس حرف بزنید.
میخوام ببینم چیا برای ناشناس گفتن به پرتقال دارید...
میتونه هر چیزی باشه...
فقط حرف بزنید.
از هر چیزی که میخواهید!!

بعدا نوشت: نظرات بسته شد :)
  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

منِ نفرت انگیز

سر نویس: هی تایپ کردم! هی پاک کردم! آخرش دیدم تموم حرفام تو این شعر هست...


آورد به اضطرارم اول به وجود

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراهو ندانیم چه بود

زین آمدنو رفتنو بودن مقصود؟

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکِ دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان

تا باز شدند چشمام آغاز شدند غمهام

تا بوده رو به ما بستست همه درها

این بازی بی پایان این جنگ بی انجام

حقم بیش از این بود اما هنوز اینجام

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

از روی حقیقتی نه از روی مجاز

یک چند در این بساط بازی کردیم

رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز

چندین چو خوری تو غم از این رنج دراز

تن را به قضا سپار و با درد بساز

کین رفته قلم ز بهر تو ناید باز


دریافت

  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۰ آذر ۹۵

از آینه بپرس! نامِ نجات دهنده ات را!

من به دنیا نیومدم که یه کپی از بقیه آدم ها باشم!

تغییرت میدم دنیا!

و بهتره که با این قضیه کنار بیای ;)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

ضعف+ناراحتی+استرس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

دلم دریایِ آتیشه

کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی

اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟

بعد خدا میگفت گمشو بابا

تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی

بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت

اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی

پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم

بابا از سرکار اومده میگه چته؟

میگم سردمه

میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش

حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش

میگه چرا نمیپوشی پس؟

میگم الان دیگه سردم نیست

میگه آره پتو معجزه میکنه :/

مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی

یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد

سوز هاش و باد هاش میرسه به ما

هوا هم که خشکه

میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت

بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه

امشب 6-

فردا 8-

پس فردا 12-

پنج شنبه 14-

فردا تولد میمِ

قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش

خونشون نزدیک مدرسس

دارم با فِ حرف میزنم

میگم من امتحان فردا رو بیس میشم

میگه چه عجب شما درس خوندی :/

میگم کل تستای خیلی سبزو زدم

میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه

من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن

میگم پس من پیشِ تو میشینم :/

امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم

من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم

و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم


پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

آخه دیوونه میشم، وقتی میگی دییییووونِهههه

حال میده ناز کنی

تا نوازشت کنم

بیخودی قهر کنی

غرق خواهشت کنم

دل بدم به خنده هات

سپر بلات بشم

الهی تصدقت

الهی فدات بشم

...


پ.ن: حالِ بدمو ریختم رویِ یه کاغذ فرستادم برا خدا که به شما منتقل نشه :)

پ.ن تر: همه آهنگامو پاک کردم!:) فقط چاوشی ها مونده :)

پ.ن ترین: تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

قوی! اما همینقدر نازک و شکننده... :)

من همون دختری ام که امشب، برای بار هشتم، تویِ 8 ماهِ گذشته، The fault in our stars دید!
و سنگ شود اگر دروغ بگوید که عینِ این هشت بار را با خیلی از سکانس های این فیلم گریه کرد...



من با این فیلم زندگی میکنم! به تک تک دیالوگاش فکر میکنم! به تک تک صحنه هاش! انقدر غرق میشم توش که پا به پایِ هیزِل رنج میکشم!
فکر نمیکنم هیچ وقت فیلمی تویِ دنیا پیدا بشه که انقدر زندگی توش موج بزنه برایِ من! و انقدر بتونم ازش چیز یاد بگیرم...

+ کتاب "رنج باشکوه" وجود خارجی داره؟ باید بخونمش...
  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

مثلاتوهمرویِپشتبومباشیودرِگوشمبگی: روانیتمدیوونهومنخودموبندازمپایین

گاهی وقت ها به سرم میزند بروم بالایِ پشت بام رویِ آن لبه ای که در بچگی مادر میگفت نروم سمتش بایستم و منتظر شوم کسی ببیند که من قصدِ خودکشی دارم! آنوقت آتش نشانی را خبر کنند تا برایم از این تشک بادی هایِ بزرگ، کفِ خیابان پهن کنند و من با سرخوشی تمام و خنده ای از تهِ دِل بپرَم پایین و از برآورده شدنِ یکی از هیجاناتم کیف کنم :))


پ.ن: تنها مانع قضیه نگرانی مامان و باباس! وگرنه من مردِ عملم نه سخن :) شاید با او طرحش را ریختم! میچسبد به قِیدیجات هایِ قبل از امضا :)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵

مغزِ لجوج

بعدِ 15 ساعت بیداری و هشت ساعت درس خوندن, چرا خاموش نمیشی؟ بزار بخوابم ... انقدر نیار جلو چشمم همه چیو .. بزار بخوابم :(

  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

چرا داری همچین چیزایی رو به اشتراک میزاری ؟ من خستم و یه گوشِ شنوا میخوام!

رخت خواب هایِ مهمونامون همچنان رویِ تخته منه

لباس هام توی ماشین لباس شوییه

و میدونم مامانم احتمالِ زیاد یادش میره بندازتشون رو بند

چه اهمیتی داره ؟

پاهامو جمع میکنمو میخوابم

و

صبح با لباسای خیس میرم بیرون


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

معشوقه یِ تویِ نفرت انگیز

حتما شده موقعیتی رو توش باشی که حالت بهم بخوره از هر کاری که میتونی انجام بدی در اون لحظه

ولی من یه استثنا دارم

کتاب خوندن

تنها کاری که هیچ وقت ترکش نکردم و نمیکنم

و همیشه وقتی به حس های بد میرسیدم و دلم میخواست فقط بشینم و زار بزنم

یا نگاه کنم به سقف و هیچکاری نکنم

وقتایی که واقعا حس تنهایی داشت عین انگل وجودمو میخورد

تنها چیزی که منو دور میکرد از محیط اطرافم کتاب بود و هست

میدونی

من واقعا تحمل ندارم که تو قصه گفتن بلد نباشی ...

اصلا مگه میشه ؟

پس این همه سال کی داره این کتابا رو برای من پشتِ گوشم زمزمه میکنه ؟

هِی! بیداری ؟ با تو ام ...

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :)

این پستِ سارا

این دو تا کامنت من ( بهار کامنتت اون وسطو حال نداشتم کِراپ کنم )

و در نهایت این کامنتی که همین الان دادم :| (سه بار خوندمش! و هنوزم غلط نگارشی و دستور زبانی داره :|)

عامِل همه ی احساساتتون درنهایت، مستقیم و غیر مستقیم، خودتونید!

به جز حسِ از دست دادنِ نزدیکان

که البته اونم با این منطق که تعلق خاطره درونیتون باعثش میشه، توانایی توجیه شدن داره

هر چی چشما باز تر ! دردا بیشتر!

تنکس فور وِیکینگ می آپ


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

دیوونه یِ وجودمو میگم

میگه: باید مشهور بشم! آخه خیلی از مردم الگو هاشونو از بین آدمای معروف انتخاب میکنن! اونوقت میتونم کلی کار خوب رو رایج کنم بین آدما!

میگم: نمیدونم! فعلا درستو بخون :/

  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری