کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی
اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟
بعد خدا میگفت گمشو بابا
تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی
بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت
اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی
پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم
بابا از سرکار اومده میگه چته؟
میگم سردمه
میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش
حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش
میگه چرا نمیپوشی پس؟
میگم الان دیگه سردم نیست
میگه آره پتو معجزه میکنه :/
مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی
یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد
سوز هاش و باد هاش میرسه به ما
هوا هم که خشکه
میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت
بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه
امشب 6-
فردا 8-
پس فردا 12-
پنج شنبه 14-
فردا تولد میمِ
قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش
خونشون نزدیک مدرسس
دارم با فِ حرف میزنم
میگم من امتحان فردا رو بیس میشم
میگه چه عجب شما درس خوندی :/
میگم کل تستای خیلی سبزو زدم
میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه
من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن
میگم پس من پیشِ تو میشینم :/
امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم
من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم
و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم
پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)