من عموم راننده آژانسه
∞ دیدم هم توی کامنت دونی آقاگل هست، هم توی پستای امید، گفتم بذا اینجا هم باشه :)
![](http://pre03.deviantart.net/1d59/th/pre/f/2006/353/1/9/when_the_world_ends_by_r3v4n.jpg)
من عموم راننده آژانسه
گوشی ام را به دست گرفته بودم و در راهرویِ مدرسه میچرخیدم که با مسئول اتاق کامپیوتر چشم در چشم شدم. نگاهی از سر تاسف انداخت و خودشیرین گونه به سمت دفتر ناظم قدم برداشت. خود را با سرعتی فراتر از حد انتظارم در دفتر گذاشتم. گوشی را تقدیم ناظم کردم و گفتم: صُب میخواسَم بِتون بدمش خانوم! ولی یادم رَف. الان که کارش داشتم یادم اومد!
نگاهی عاقل اندر سفیه نثارم کرد. گفتم: به خدا چیزِ مثبت 18 ندارم. اصلا خودتون برین نگاه کنین تو عکسام. گفت: اول میخوام وبلاگتو چک کنم!
مرورگر را باز کرد و شروع کرد به خواندن پست ها. میخواند و میخندید. میخواند و میخندید. میخواند و میخندید...
از کنکوری ها نپرسید درسا چطور پیش میره!
از در شرف ازدواج ها نپرسید پس کی عروسی میگیرین!
از مزدوج شده ها نپرسین پس کی بچه دار میشین!
از بچه ها نپرسین مامان یا بابا؟ خواهر یا داداش؟
از ...
دل بستی به چی؟
مگه دنیا باورته؟
یه جور زندگی کن،
انگار روزِ آخــَرِته...کاش اینجا بودی،
بغلم میکردی و من آروم اشک میریختم...
میبوسیدیم و تو گوشم زمزمه میکردی: غصه ی چی رو میخوری؟ ما همدیگه رو داریم روانی...
یعنی یه انسان، وقتی میره دست شویی نباید زحمت بده به خودش شلنگ آب رو برداره اینایی که خارج کرده از بدن مبارک رو بشوره تا نفر بعدی حالش بهم نخوره؟
∞ ملتی شدیم که باید بدیهی ترین چیز ها رو هم بهمون یاد بدن!
در راستای این پست که جمعی از دوستان جویا شده بودند که یا پرتقال! اصلا تو را با 110 چه کار؟ خدمتتان عارضم که:
شب بود.
ساعت 9 بود.
زمستان بود.
خلوت بود.
سرد بود.
پرتقال در ایستگاه اتوبوس بود.
دو غولِ دو پا و دو دست هم بودند.
مزاحم بودند.
حرف های زشت میزدند.
داشتند سکته ام میدادند.
نزدیک میشدند.
و چه چیزی در آن موقعیت در دسترس تر از زنگ زدن به 110؟
112 را گرفت.
من ادایِ صحبت با پلیس را درآوردم.
فرار کردند.
تا 10 دقیقه بعدش هنوز داشتم میلرزیدم.
از سرما یا ترس، نمیدانم.
هر چند وقت یه بار یه کبودی و زخم جدید پیدا میکنم رو بدنم!
فکر کنم شبا وقتی خوابم جن ها بهم تجاوز میکنن!
∞ دلم تنگِ وقتایی شده که رگباری پست میذاشتم... بذارید خالی کنم عقده هامو!!
شما 47 امتیاز کسب کردهاید، بنابراین:
دیگران به شما به چشم آدمی شاداب، سرزنده، جذاب، شوخ، عملگرا و همیشه جالب نگاه میکنند. کسی که همیشه در مرکز توجه قرار دارد امّا در عین حال متعادل و مبادی آداب است. شما همچنین به چشم دیگران فردی مهربان، با ملاحظه و با درک بالا به نظر میآیید. کسی که همیشه به آنها دلداری میدهد و آنها را کمک میکند.
واگویه چیست؟!
ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ " ﻭﺍﮔﻮیه" ﻣﯽﻧﺎﻣﻨﺪ. ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺍﺕ عمیقی ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺩ ﮔﻮینده ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ MIT آمریکا مطاﻟﻌﺎﺗﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻃﯽ ﺁﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻓﻘﻂ یک ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻮیید : "ﻓﻼﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍنم ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهم" ﺑﺎید یک ﻧﻔﺮ ﺩیگر ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮید ﮐﻪ: "ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍنید ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهید" ﺗﺎ ﺍﺛﺮ ﻫﻤﺎﻥ یک ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ!
"ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎشید."
بعضی چیز ها هر چقدر هم تکرار شوند،
باز هم از دل آمده اند و بر دل مینشینند...
مثل دوستت دارم گفتنت...
مثل خنده هایت...
مثل بوسه هایت...
هما پورجم
∞ اصل مطلب اینه که پریسا داره واسه گوگولوشون، پیشنهادای بقیه رو واسه اسم جویا میشه :) بعد یهو یادم افتاد چقدر این جریان شیرینه :) هیچ وقت قدیمی و تکراری نمیشه :) شوق همه برای انتخاب اسم واسه یه وجودی که قراره پا به این دنیا بذاره :)
دو نفره خوابیدن رو تخت یه نفره
زنِ عموم رَحِمِش رو درآورده و خلاصه افتاده رو تخت
خواهرش چند روزه پیششه
جمعه رفته بودیم خونشون
کلی گفتیم و خندیدیم
امروز خبر رسید شوهرِ خواهرِ زنِ عموم سکته کرد و مرد!
همینقدر یهویی!
فاصله گریه و خنده همینقدر کمه!
فاصله زندگی و مرگ!
بد بودن و خوب بودن!
بچه کوچیکه خانواده بود!
دخترش بردتش بیمارستان ساعت یک صبح
گفتن فشارت بالاس برو خوب میشی
4 صبح تو خونه سکته کرده و مُرده!
در حالی که زنشم خونه نبوده...∞ اصلـا عاشق وبلـاگم شدمـ :)) هی نگاش میکنم قربون صدقه اش میرم :دی هی بالا و پایینش میکنم، میگم ماشالا ماشالا! زنده باشی ایشالا! کلا هیچ وقت این اشتیاقم از بین نمیره :)) حتی بعد 5 سال :))
∞ ریرا حتی اون یکی وبلاگش که جدیدا ساخته بود رو هم ترکوند :(
میشه انقدر خودخواه نباشید؟
بله با خودِ شمام بلاگران عزیز!
قرار بود وبلاگ نویسی باعث آرامشمون بشه!
قرار بود هر کسی لااقل حق داشته باشه توی وبلاگش خودش باشه!
ولی خب دارید گند میزنید که!
هر جای بلاگستانو نگاه میکنی یه اتفاقی افتاده!
هر جا رو نگاه میکنی یکی سر یه قضیه ای وبلاگشو تعطیل کرده!
همه جا جنگ!
همه جا رفتن!
بس کنید دیگه...
اعصاب همه خرد شد...
بابت تمام استرس هایی که به بقیه وارد کردید مسئولید!
بابت تمام رفتن هایی که علتش شما بودید!
بس کنید...
بس کنید..
بس کنید.
+ بی طرف نوشتم! بی طرف بخونید!
+ میدونم ممکنه فکر کنید این پست هم خودش ادامه دادن قضیه اس! ولی واقعا داشتم میترکیدم! نمیتونستم نگم... من هنوزم دوست دارم وبلاگم آرومم کنه! پس باید میگفتم...
+ نمیخوام نظر خصوصی ای در این باره دریافت کنم! حرفی بزنید هم جوابی نمیگیرید :)
باید گریست. به اندازه تمام روز هایی که قوی بوده ایم. باید گریست. آن هم به اندازه خیس کردنِ 16 تا دستمالِ کاغذی. باید دیوانه بود و با عشق دستمال ها را قلب کرد. باید عکس گرفت. ادیت کرد و گذاشت وبلاگ!
+ قرار بود خیلی فلسفی باشه، نمیدونم چرا اینطوری شد :|
- عنوان ,, آهنگِ "پس چرا گریه کردم؟" از اشوان
اگه شروع کردی به اسکیرین شات گرفتن از مکالمه هات باهاش، سه حالت داره:
یا باید فاتحه اون رابطه رو بخونی!
یا داری وابستش میشی!
یا باید منتظر باشی آخرش یه جایی اشکت رو در بیاره...