ساعت 9:45 صبح شنبه است. هم اکنون از مدرسه بیرون زده ام و دارم به این فکر میکنم که فیزیکم را ده هم نمیشوم. بله! الان از آنجایی که وسط کوچه بودم، ماشین پشتِ سر برایم بوق زد که یعنی برو کنار اِی غرق در گوشی شونده!
- چی؟
- مردشورت!
- خودت مردشورت!
این مکالمه ی دو پسری بود که همین الان از بغلشان رد شدم!
هوا نسبتا خوب است. یعنی اینکه بنده با یک پالتو و فرم مدرسه و تیشرت زیرش و یک شلوار، زیر شلوار مدرسه و یک کلاه روی مقنعه ام، زیاد سردم نیست! این برای بنده هوای خوب محسوب میشود!
پسری که تقریبا یک سر و گردن از من بلندتر بود از کنارم می گذرد. (داشتم میخوردم به یک ماشین پارکِ دوبل شده :/ خدا بگویم چه کارت کند تد :دی) بله! پسر مذکور را میگفتم. توجه کنید به تیپ این دوستمان: کت سفید، پیراهن سورمه ای، شلوار کرمی و کفش وِِرنی مشکی! پیدا کنید عمق فاجعه را :دی
کم کم داریم به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشویم و خب بنده کارت اتوبوسم چند روز پیش وقتی داشتم محضِ سرگرمی کج و راستش میکردم، در حالی که 5 هزار تومان شارژ داشت از وسط به دو نیم شد. -_- زین سبب ایستگاه را رد میکنیم و پیاده تا ایستگاهی که کیوسک داشته باشد به مسیر ادامه میدهیم.
تا به حال صندوق پست از نزدیک دیده اید؟ :دی (کجی تصویر را به صافی خودتان ببخشید :دی)
خیلی جالب است که من با اینکه بارها از اینجا عبور کرده ام، این را ندیده بودم!
آخر این وقتِ صبح، وسطِ دِی ماه، فقط یه مشت دانش آموز در شهر اند. من چه تعریف کنم برایتان؟
آی اَم دیوانه! سو آی دیساید توو رد شدن از روی این پل :))) (زوم کنید!)
بله! از خیابون گذشتم و الان دارم از مسیرِ بس باریکی که برای عابرانی چون من تعبیه شده است، عبور میکنم. کیسه نمکی در راه! یکی نیست بگوید کِی تا حالا ما برف و یخبندان داشتیم در این اصفهانِ فلان فلان شده که حالا کیسه نمک میگذارید؟ (البته منکرِ کار از محکم کاری عیب نمیکند، نمیشویم!)
پل دارد تمام میشود و انگشتان شستم یخ زده اند. الان باید دستانم در جیب هایم میبود ها -_- خدا بگم چه کارت کند تد؟ :دی
میگویم واقعا چرا سبز؟ هر سال این چراغ ها و نرده ها را سبز میکنند -_- در انواع طیف های رنگیَش!
کسی میداند این چه درختیست که این وقت سال سبز است؟ (تا به حال نظرم را جلب نکرده بود!)
اینجا یه ساختمان لاکچری هست که ما (من و دوستانم) هر دفعه از کنارش رد میشویم، هی مزه میپرانیم که آره، اینو بابای من ساخته! بعد اون یکی به طرز مسخره ای میگوید: عه بابات کارمند شرکت بابای منه پس؟ و من همین جا بابت این مکالمه لوس از شما معذرت میخواهم :دی
اصلا من عاشق شهرداریمان هستم! خدایِ نمک پاشیدن است.
خشکنده رودمان و پارکِ اطرافش -_-
چشمانم درد میکند. زیرا که دیشب تا سه بیدار بوده ام و دارم فکر میکنم که رسیدم خانه یک راست، بعد از گذاشتنِ این پست و آپلود عکس هایش شیرجه بروم در تخت -_- (عدم تطابق ساعت انتشار پست و زمان های ارائه شده در متن به خاطر همین آپلود عکس هاست. خیلی طول کشید -_- نابودم کرد! تازه نصفشان هم کج شد. -_- حجمشان بالاست اگر دیر لود شد طبیعیست.)
از آنجایی که من این مسیر را هیچ وقت تا به اینجا پیاده نیامده ام و کلا در زمینه آدرس هیچ بهره هوشی ای ندارم و الان رسیده ام به یک چهار راه، به حس کوچِ کبوتری ام اعتماد کرده و از این مسیر میروم.
اینجا یک عده پسر دارند جلویم راه میروند و با غلظت فراوان از سوالات امتحانشان صحبت میکنند.
خب حالا که مغازه ها را میبینم، مطمئن میشوم درست آمده ام؛ چون یک مشت موبایل فروشی اینجا هست. انصافا خسته شدم دیگر. در ایستگاه اتوبوس مستقر شده ام و کیف پولم را به امید خدا میابم.
اتوبوس می آید ولی 15 متر عقب تر از ایستگاه می ایستد. ملت هجوم آورده و من به راننده اتوبوس از در مردانه با کشاندن دستم تا جایی که میتوانم پول میدهم و از در خانم ها سوار میشوم. به طرز فجیعی شلوغ است و بوی جان فرسای عرق می آید. در زمستان دیگر چرا واقعا؟
خب یک جا (صندلی) خالی شد. سریعا به اطراف نگاه کرده و فرد سالخورده ای مشاهده نمیکنیم (بله! در همین حد با فرهنگ :دی) پس فی الفور مستقر میشویم. :))
- ببخشید برای هشت بهشت کجا باید پیاده بشم؟
- من همون جا پیاده میشم.
- آها! مرسی!
اس ام اس می آید: کی بزنگم؟
کیفِ خانم بغلی در پهلوی من است و دارم سوراخ میشوم.
جواب اس ام اس را میدهم: بذا از اتوبوس بیام پایین.
از آنجایی که بنده فوبیای تماس تلفنی با افرادی که خانواده ام نیستند را دارم و گوش هایم داغ میکند و حرف هایم یادم میرود؛ هم اکنون قلبم تند تر میزند. بیلیو می! اما خب این فرد مذکور را نمیشد پیچاندش :دی
یک ایستگاه دیگر به هشت بهشت میرسیم که پارکِ بسیار با صفایی است و معمولا در کنار حوض بزرگش که رو به روی عمارت هشت بهشت است از هر قشری آدم میبینید. چه کفتر های عاشق! چه پیرمرد های سرخوش! خانم کناری ام از این گوشی قدیمی ها دارد که خیلی وقت میشد صدای دکمه هایش دلمان را نبرده بود. باید داشته بوده باشید تا بفهمید چه میگویم :))
-همینجاست!
-[زن مات نگاهم میکند]
-شما بودین هشت بهشتو میخواسین؟
-نه!
-عه وا!
پرتقال دیوانه هستم. خدایِ سوتی!
فردِ هشت بهشت خواه را پیدا میکنم و با لبخند اشاره به در میکنم که یعنی همینجاست پاشو بیا!
اس میدهم: بزنگ! و قلبم تند تر میزند.
همه جای این پارک بیچاره را کنده اند و بوی کود می آید. پسرها طبق معمول همیشگیشان کنارِ عمارت والیبال بازی میکنند.
نزدیک بود توپ بخورد در مغز سرم که جا خالی دادم و خطر رفع شد. (باور بفرمایید)
زنگ میزند. هر چه من میگویم: الو؟ او هیچ نمیگوید. دوباره و سه باره زنگ میزند. صدایش نمی آید. اس میدهم: داری اذیت میکنی یا صدام نمیاد؟ به اون خطم بزنگ. زنگ میزند.
یک دقیقه فقط داریم میگوییم: سلام خوبی؟ خوبم تو خوبی ؟ خوبم. چه خبر؟ هیچی تو اون پارکی ام که عکسشو برات فرستادم قبلا.
بحث باز میشود. راجب یک سری چیز ها حرف میزنیم و من اکثرا میخندم و سعی میکنم کامنت به حرف هایش بدهم. دیگر اوضاع طبیعی شد و قلبم تند نمیزند. همیشه همینگونه است.
میگوید: پشت خطی دارم! قطع میکند.
از پارک بیرون زده ام که دوباره زنگ میزند. خب انتظارش را نداشتم ولی جواب میدهم و خودش هم میگوید ببخشید دوباره زنگ زدم :)) میگوید خبری دارد و اضافه میکند که: از حسودی نترکی و وقتی خبرش را میشنوم میگویم: کوفت! بترکی الهی! میخندد :)
قرار بود بروم خانه ولی میروم محل کار پدر جان. زیرا کیوسک اتوبوس بعدی ای که قرار بود سوار بشوم هم بسته بود. -_-
ساعت 10:55 است که به مقصد رسیده و چای نباتی برای خود فراهم نموده ایم. باشد که رستگار شوید. O_o
[به طور اختصاصی از الناز، سارا، ننه قمر، پرواز، نسیم، میرزا، سینا، علی و گلبول دعوت به عمل میارم تا در این چالشِ نوین تِد شرکت کنند :) تمام خوانندگان عزیز دیگر هم دعوتند. :)]