: پنج سالم است ، روی حصیری در حیاط با مادر و پدر نشسته ایم ، ناهار سالاد الویه است و درِ گوشه ی سمت چپ حیاط نظرم را جلب میکند ، به سمتش میدوم ..

مادر : نرو اونجا !

صدایی در مغزم : فوقش اگر ترسناک بود برمیگردم !!

در را باز میکنم و از پله ها میروم بالا ، هر چه بالاتر میروم نور کمتر میشود ، میترسم و می آیم برگردم که میبینم مسیر برگشت بسته است ! ناچار هی بالا و بالا تر میروم .. به دری دیگر میرسم که حالت درب های پشت بامـِ خانه ها را دارد ، دو کلاغ کنارش کمین کرده اند و زل زده اند به من ، میخواهم از شر کلاغ ها خلاص شوم و به پشت بام بگریزم بلکه دادی بزنم و کسی نجاتم دهد ، خودم را پرت میکنم پایین و ...


پ.ن : این پست جای کلی پانویس داشت اما گفتم مثل این فیلم ها پایانش را آزاد بگذارم ..

دلم نیامد این را نگویم ، گفتم بگذارمش در ادامه مطلب که پیگیرِ ماجرایی بخواندش ..


امروز که تولدش بود همراه با هدیه هایی که دادمش ، نامه ای هم برایش نوشتم که خطی از آن بدین شرح بود : برای خلاصی از شر کلاغ هایِ آزاردهنده ی زندگی ات ، بزن بر فرق سرشان تا بمیرند ! کشتن خودت راه مناسبی برای رهایی نیست ...