- «تا اون جا که خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه رو‌ فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی. کلید ها به همان راحتی‌ که در رو باز میکنند قفل هم میکنند. مثل اینکه ‌فلسفه بدجوری در رو‌بسته.»


- «به نظر تو اصلا وجود داره؟»


- «در‌ رو میگی یا کلید رو؟»


- «خداوند رو میگم. هست یا نیست؟»


- «نمیدونم.»


- «میلیون ها انسان بدون این که این سوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای‌ عمر شصت هفتاد سالشون می‌چینند و من همیشه تعجب میکنم چطور کسی میتونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال‌‌ پیدا کرده باشه، کار کنه، راه‌ بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه ‌برسه به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر روی کائنات میباره واسه چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا انقدر‌ چیز ها آشفته و زجرآوره؟»


تقریبا فریاد میکشد: «نمیدونم! همه ی چیزی که در این خصوص میدونم و فکر میکنم تو هم باید بدونی اینه که ما نمیدونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری میتونه درباره این سوال وحشتناک بگه.»


- «بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگر خداوندی‌ وجود داشته باشه، مرگ پایان همه‌چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با پوست و گوشت و استخوانم حس‌ میکنم.»


- «اگه خداوندی نباشه چطور؟»


- «اگه خداوندی در‌ کار نباشه مرگ پایان همه ‌چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به اینکه ما فقط یک بار زندگی میکنیم، واقعا یک باخت بزرگه.»


پ.ن: پیشنهاد میدم حداقل یک بار بخونیدِش، تعداد صفحات کمی هم داره و رمان گونه است