سلام بر و بچ :))

با اینکه کاملا بیزارم از اینطوری پست گذاشتن ولی خب مجبورم مجبور!

اون اتفاق پیچیده کننده ای که الان احتمالا خیلی هاتون دوست دارید بدونید چی بوده غم انگیزه!

بابای دوست صمیمیم(فریبا) فوت کرد :( (یک بامداد یک شنبه بر اثر سکته قلبی و مغزی)

من دقیقا یک شنبه، دهم، فهمیدم. عصر که از خواب پاشدم دیدم که سمیرا زنگ زده گوشیم و بعدشم دیدم داره گوشی مامانمم زنگ میخوره که باز سمیرا بود. و خب یه خصوصیت بدی که دارم اینه که تا حد امکان از مکالمه تلفنی جلوگیری میکنم. به سمیرا اس دادم که: جانم سَمی؟ گفت زنگ بزن کارم مهمه! دیگه زنگ زدم و سمیرا با یه صدایی که داشت میلرزید بهم خبر رو داد. بالافاصله پوشیدم و رفتم خونه فریبا اینا. تا بغلش کردم دوتامون زدیم زیر گریه... وای نمیتونید تصور کنید دوستی رو که اشکش براتون غریبه اس رو توی این حال ببینید. من رسما فقط بغلش کرده بودم و اجازه دادم گریه کنه... میگفت دیگه واسه کی درس بخونم؟ میگفت بابام از جای تنگ بدش میاد... خیلی حرفا زد... خلاصه من که به هزار مشقت داشتم قوام رو حفظ میکردم که نقش حامی رو داشته باشم.

دوشنبه صبح رفتیم مراسم. تاج گل مصنوعی و طبیعی هم که زحمت سفارشش رو یگانه کشیده بود و با سمیرا و فاطی رفتن گرفتن و ما زودتر با بقیه رفتیم مسجد. انصافا عکس دارم ازش ولی ناموسا الان با چنان سرعتی دارم تایپ میکنم که وقت آپلود عکس نیست (کلی چک لیست تو گوشیم دارم از چیزایی که باید براتون آپلود کنم و بگم و اینکه الان تایم کمه به شدت نفرت انگیزه)

باز 5 شنبه شبش مراسم شام داشتن. من و سمیرا و یگانه و زهرا و فاطی رفتیم و مینا و اون یکی فاطمه رو اجازه ندادن بهشون چون شب بود.. ( البته ما هم پدر هامون زحمت بردن و آوردنمون رو کشیدن..)

خلاصه آخر شب یکم حال فریبا بهتر بود. داشت برای من و زهرا خاطرات باباش رو تعریف میکرد و ما امیدوار شدیم خلاصه..

جمعه ظهر هم مسجد بود و باغ رضوان که ما فقط مسجد رو رفتیم. کلی از بچه های مدرسه و چند تا از مسئولا و معلما هم اومدن.. منم کلا مسئول نشون دادن اینکه مامان و خواهرای فریبا کودومان به بچه ها بودم چون باید برای عرض ادب و تسلیت و اینا میرفتن پیششون

بعد مسجد با مامانم و بچه ها رفتیم وسط زاینده رود رو سنگا و یکم فاصله گرفتیم از محیط غمبار.. (که باز عکساشو و جریان مفصل رو اگه عمری باقی بود حتما ابلاغ میکنم بهتون)

بعدشم بابا اومد دنبالمون و یه سری بچه ها رو ما رسوندیم.

تو مسجد کلی به فریبا اصرار کردیم که شنبه بیاد مدرسه ولی خب نیومد.. یک شنبه اومد ولی..

تقریبا حالش تعریفی نداشت ولی سر زبان توی بحث مشارکت کرد که باز جای امیدواری داشت

دوشنبه شب بهش اس دادم داری چه میکنی؟ گفت سعی میکنم به خودم بیام..

فریبا خیلی قویه! خیلی.. امیدوارم زمان هر چه زودتر از دردش کم کنه :(

امروز سر زیست یهویی گریش گرفت و باز من تنها چیزی که داشتم ارائه بدم فقط دستمال و آغوشم بود...

واقعا آدم چی میتونه بگه آخه؟:(

هر چی بگی در اون موقعیت برای اون فرد مسخره به نظر میاد

و اما در مورد خودم بگم که منی که پارسال اصلا سرمانخوردم امسال بار سومیه که دارم سرما میخورم :(

یعنی انقدر اوضاع جسمیم لِهه که نگو!

یه هفته اس دماغم کیپه و آبریزش و این حرفا!

الان که یکم خوب شده تازه سر و گلوم داره دردش زیاد میشه :|

و دیگه اینکه راجب درس هم همین رو بگم که رسیدم به پنج هشتم از وضعیت قبلی و ایشالا در دو هفته آتی میرسیم به یک و سپس میزنیم از نقطه اوج قبلی جلو :)

مامان خوشحاله.. بابا خوشحاله.. و زین رو منم یاد گفتم چطوری دل بکنم از این گوشی و لپ تاپ و تایمم رو مدیریت کنم مثل چند ماه پیش

اهداف آغوشتونو برا من باز کنید :)

و اینکه هنوز که یه سریاتون صفحه مستقل نظر خصوصی دادن ندارید :||

پست های اونایی که همیشه میخوندمشون و کامنت میذاشتم رو خوندم :) اونایی هم که میخوندم و کامنت نمیذاشتم رو هم خوندم :)

خلاصه فک نکنین از زیر چشمان تیز بین پرتقال میتونین فرار کنین

حق یارتون و اینکه برا زودتر خوب شدن حال فریبا و شادی روح پدرش دعا کنید :)

احتمالا پست بعدی دوشنبه خواهد بود.

نظر های دریافتی تا اون موقع رو هم همون دوشنبه پاسخگوئم

سپاس که همراهمین :) چه جدیدا:) چه قدیمیا :) چه دوستا و چه دشمنا! و سپاس ویژه از رفقای خاص :)

کی بشه وقت کنم برم سر یه قالب جدید!؟ این دیگه داره میره رو مخم -_-

و در آخر اینکه مراقب زندگی هاتون باشید.


بعدا نوشت 23:59 : میخواستم آدرس جا نظریمو عوض کنم بعد اشتباهی زدم پاکش کردم :||||||| :((((( الان انقدر عصبی ام که نگو ://// اون همه خاطره و نظرو پاک کردم :(((((( دیگه باز میذارم نظر های پست ها رو! ولی به همون مِنواله! تایید نمیشه! و اونایی که نیاز باشه رو جواب میدم. فقط الان شرمنده اونایی شدم که واسه این پست نظر گذاشته بودن الان پاک شد نظرشون :(((((( سام وان کیل می :((((