ساعت ده دقیقه به هشت صبح است و من در تاکسی در ترافیک گیر کرده‌ام و حسابی دیرم شده که البته چیز عجیبی هم نیست. عجیب این است که زود بیدار شدم که با خیال راحت صبحانه بخورم و در کمال آرامش مسیر همیشگی را طی کنم. سر پارک دختربچه‌ای دنبال خانمی می‌دوید. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«الان زنگ می‌زنم پلیس. همینجا واستا.» و دخترک با گریه مدام می‌گفت:«نرو نرو.» اول فکر کردم مادرش است و سعی دارد اینگونه بچه را بترساند که به حرفش گوش بدهد. در ذهنم می‌گذشت که این چه طرز برخورد است؟ که دیدم سوار ماشین خانم دیگری شد و به راننده که به نظر می‌آمد دوستش است گفت:«گم شده، چیکارش کنم؟» وقتی دیدند که به بچه رسیدم و دستش را گرفتم، رفتند. کنار دیوار نشستم و بغلش کردم.

- گریه نکن عزیزم. می‌ریم پیدا می‌کنیم حالا خونتونو.

کمی نوازشش کردم تا آرام شد. آقای مهربانی هم گفت که به دفترش بیاییم که سردمان نشود و برای بچه هم از سوپری کیک گرفت. به پلیس زنگ زدیم. فاطمه بود و چهارساله. گفت:«مامانم رفته بیرون.» گفتم:«یعنی خودت اومدی از خونه بیرون؟» 

- آره. 

- خب خونتونو میدونی کجاس؟

- همین دور و بره.

زمانی که منتظر پلیس بودیم را آقای دفتردار‌ با سوالاتی چون «دانشجویی‌؟ رشتت چیه؟ اصفهانی‌ای؟ می‌صرفه عکاسی؟» و حرفایی مثل «وضع مملکت بد شده» پر کرد. که برای اولین بار احساس کردم که حوصله‌ام از این حرف‌ها سر نرفته‌است.

بالاخره پلیس بعد از یه ربع یا بیشتر سر و کله‌اش پیدا شد ولی حالا مشکل این بود که فاطمه سوار نمیشد. نمی‌دانم چرا سه پلیس در ماشین بودند ولی یکی از آنها پایین آمد و سعی کرد با فاطمه صحبت کند ولی جوابی نمی‌گرفت. پس دست به کار شدم و گفتم:«میخوای با هم بریم؟» و خودم را به ماشین پلیس دعوت کردم. اولش مقاومت کرد ولی به او گفتم:«ببین نمی‌تونیم تا شب وایسیم همینجا ها، یخ میزنیم. باید بریم خونتونو پیدا کنیم.» گویا قانع شد و رفتیم سوار شدیم. 

- در خونتون چه رنگیه؟

- قهوه‌ای.

یک در قهوه‌ای ته بن بست بود.

- کوچتون بن بسته؟

- نه.

داشتیم در محل میگشتیم که دیدیم مادرش گریان سمت ماشین آمد. به آغوش هم پیوستند و فاطمه باز شروع کرد به گریه کردن. سرش را ناز کردم و به مادرش با حرص گفتم:«تنها نذارین بچه رو تو خونه.» من که نمی دانم دقیق چه اتفاقی افتاده‌بود ولی حس کردم باید چنین چیزی را بگویم. پلیس رو به مادر گفت:«این خانوم خیلی کمکمون کردن.» گفتم:«خواهش میکنم. میشه منو تا دم مترو برسونید؟ خیلی دیرم شده.» تعجب کرد و خندید ولی در نهایت گفت:«بله، بفرمایید.» این شد که از ماشین پلیس، دم مترو، خوشحال و خندان پیاده شدم و تعجب را در نگاه‌های آدم‌های اطراف دیدم. لبخند زدم و در دلم از کلاس هفت و نیم امروز تشکر کردم که باعث خیر شد و فکر کردم به خوبیِ هیدروژنم، به اینکه می‌توانیم با همدیگر حرف بزنیم و به اینکه به این نتیجه رسیدیم که صبح‌ها از همان پارک برم سمت مترو؛ که اگر نرفته بودم هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید فاطمه کی و چگونه به خانه می‌رسید؟ و به اینکه اگر یک روز، دیگر مهربانی نباشد چطور زنده باشیم؟ کسی چه میداند که اتفاق‌ها چگونه به هم متصل می‌شوند؟