۴۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

دل میخورد غمـ و من میخورمـ غمش / دیوانه غمـ گساری دیوانه میکند ... :)


1. سرماخوردگی: بله! یک هفته ای میشود که سرماخورده ام و هر روز دارد به شکل جدیدی نمود میکند! یک بار سرفه های شدید و گلو درد، بار دیگر آبریزش بینی و سردرد، در وهله بعد تب و لرز، و گویا غول مرحله آخرش همین دل پیچه و حالت تهوعی است که امروز گرفته ام و باعث شد تا مدرسه بروم و زنگ اول را هم با هر جان کندنی بود بگذرانم ولی دیگر طاقتم تمام شود و بروم در دفتر بگویم یا من را با تاکسی میفرستید خانه یا همین جا غش میکنم :دی البته بین خودمان بماند که اصلا چنین دیالوگی رد و بدل نشد :| و خب شما هم دعا کنید که این غول مرحله آخر باشد. کلی درس تلنبار شده روی هم دارم! نقاشی های فان کشون را هم نصفه نیمه کشیده ام و دارم فکر میکنم اگر سر موعد تمامش نکنم ابو دارم میزند :| چون یکی از ظرفیت های کشیده شونده ها را نیز من پر کرده ام (بهار را میگویم) :| و خب تازه اینکه امروز حالم بد شد و باعث شد در سورپرایز کردن فِ جان حضور بهم نرسانم هم غمگینمان کرد و دیگر سو اینکه مادر جانمان هم در بستر بیماری بسر میبرد و کلا خانه جوِ ترکیده ای را بر خود تجربه میکند که قبلا هم تجربه کرده است :| و کلا جوِ خانه ما آدم روزهای سخت است :| بله بله! دکتر هم رفته ام! منتهی دکتر نه چندان گرامی هنوز بنده زبانم را نچرخانده بگویم که چه مرگم است خودش داشت نسخه مینوشت!


2. همه چی به طرز وحشتناکی غم انگیزه: سارا که با امتحانات میانترمش درگیر است و هر چه من میگویم بیا این وب را برگردان میگوید نه! از آنور سین که دوستِ صاد است با موتور تصادف کرده و جوان مرگ شده :((( فکر کنم 23 اینطورهایش بود... ناراحت شدم برایش :( هنوز جرات نکردم بروم ویسی که صاد برای تلگرام مادر جان فرستاده است را گوش کنم ببینم کل قضیه از چه قرار است. هوای اینجا عجیب سرد و سردتر میشود و دریغ از یه چیکه باران یا دانه ای برف :| و خب این هم خودش غم انگیز به نظر میرسد برای من! و جالبی قضیه این جا است که تا به حال در این عمری که کرده ام با کلاه و جوراب و سوییشرت نخوابیده بودم که به حمد الله این تجربه نه چندان جذاب و مفید را هم کسب کردیم! هی میروم سرچ میکنم ببینم پارسال و پیارسال ملت با چه درصد ها و رتبه ها و تراز هایی روانشناسی تهران قبول شده اند و هی به خودم امید میدهم که بابا تو میتونی! یکم تلاش کن خبر مرگت :|


3. معرفی انیمیشن: لاکِن اگر هنوز انیمیشن هایِ: Finding Dory  و The little prince و Zootopia را ندیده اید نصف عمر خود را از دست داده اید :| همچنین اگر هنوز Ice age 5 و Angry birds را ندیده اید نصف عمر خود را از دست نداده اید! هر موقع کار دیگری نداشتید ببینیدشان! برای یک بار دیدن قشنگ بودند.


4. دال مثه دوستای پرتقال: گلبول منو این شکلی تصور کرده :دی راضیم ازش :دی تازه توی یکی از پست هاش هم جواب سوالی که من توی یکی از پست هام پرسیده بودم رو داده و کاملا قانع شدم و زین بابت بسی خرسندم و خلاصه دستت مرسی گلبول :) سارا بهم وعده داده که یک سه شنبه بعد کنکورت میرویم در چهارباغ قدم میزنیم و من این را بهت میدهم و خب از آنجایی که بنده بسیار دل کوچیکم در زمینه هدیه گرفتن اصلا چند روزیست دارم فکر میکنم چه شکلی زودتر دستم را به دسته این گرامی برسانم :))) سارااییی اصن عاجِقِدَم :دی الف هم خصوصی ما را کشیده است و فرستاده و ما هی داریم نگاه میکنیم به این پرتقال و میخندیم :دی خدا اجرت دهد :دی سین.کاف هم با آن آهنگش هِی سعی دارد پالس مثبت بفرستد :دی


5. سایر موارد:


یک: بزرگتر که شدم میخواهم یک چنین موتوری از برای خویش تهیه بنمایم و باهایش در بزرگراه ها در دلِ تاریکی ویراژ بدهم! اگر آن موقع بودی که بودی چون من قید کرده ام برایت و میرویم دوتایی عشق و حال! نبودی هم بالاخره یا تنهایی میروم یا یک دوست دیوانه ای گیر می آید بالاخره :دی


دو: هِی به این ها نگاه میکنم و دلم غش و ضعف میرود برایشان که کِی فرصت پیش می آید بگیرمشان :( هم اکنون به یاری سبز شما نیازمندیم :دی


سه: هنوز نمیدونم باید بابتِ اینکه رنگ مبارزه با خشونت علیه زنان نارنجیه خوشحال باشم یا ناراحت :|


چهار: شما ها هم هی وبلاگتونو باز میکنید، نگاه میکنید، ذوق میکنید؟ یا فقط من اینطوری ام؟ تازه همه ی پست هام رو هم حداقل سه یا چهار بار میخونم! هیچ وقت این حسه خوبی که بهم میده از بین نمیره توی وجودم! 5 ساله که اینکارو میکنم!


پنج: اینکه جدیدا نظر ها رو میبندم واسه یه سری پست ها به خاطر اینه که به نظرم اون پست رو اگه خودم جایی دیگه ببینم حرفی ندارم براش که توی کامنتا بگم، در نتیجه نمیخوام کسی مجبور بشه از سر اجبار کامنتی بزاره! ولی شما اگه نظری داشتید بدید من خصوصی در خدمتم!


شش: تو شکم مامانمون به بند ناف وابسته بودیم، الان به سیم شارژر :|


هفت: میخوام اعتراف کنم که توی بچگیم، اسناد رسمی رو asnadarsami میخوندم. همچنین، حلال رو که روی خوراکی ها مینویسن، با تشدید میخوندم، و فکر میکردم خدایا یعنی مثلا این کیکه توی آب حل میشه؟ البته گویا این قضیه ارثیه :دی چون مامانمم، دوزندگی رو دو زندگی میخونده! یعنی دو تا زندگی! و فکر میکرده ملت اینجا میرن طلاق میگیرن و زندگیشون دو تا میشه! و البته لازم به ذکر هستش که بابام هم ضد یخ رو zedikh میخونده و یه بار از راننده اتوبوس میپرسه آقا یعنی چی اینی که نوشتین؟ و خلاصه بچه از خجالت آب میشه :دی


هشت: دلم خیلی براشون تنگ شده :( کاش جور بشه تا قبل عید یه روز برم :( کلیک


نه: عنوان هم بیتی از صائب هستش که به شدت فال این لاوِش شدم :)


6. معرفی پست: بهار قبلا گفته | نظریۀ فمینیسم غار نشینی | هیفده | یک عاشقی مزمن | مهار گفت و گو های درونی منفی | آدمی قصه را بهتر درک میکند | نه به وایسیم مورد خشونت واقع بشیم


7. ختم جلسه: میدونم دلتون برا این مدل پست هام تنگ شده بود :دی ولی خب دیگه همینم دو ساعته دارم مینویسم و هی لینک میدم :| شاید باورتون نشه ولی واقعیت همینه :| تازه کلی حرفای دیگه هم داشتم که نگه داشتم برای پستایِ دیگه! نظرا رو هم به خاطر گل روتون باز میزارم و دیگه اینکه چی؟ آها! حق یارتون! :)



  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

ضعف+ناراحتی+استرس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

دلم دریایِ آتیشه

کاشکی خدا یه سیستمی تعبیه میکرد تو چرخه زندگی به اسم مرخصی

اونوقت فکر کنم هر موقع که حالم اینطوری میشد میرفتم میگفتم خدایا مرخصی میدی؟

بعد خدا میگفت گمشو بابا

تو دو ماه گذشته ده بار مرخصی گرفتی

بعد باز یه قانونی میذاشت که توی یه ماه بیش از یه بار نمیشه مرخصی گرفت

اصن همون بهتر که تعبیه نکرد همچین سیستمی

پتو پیچیدم از شدت سرما دور خودم

بابا از سرکار اومده میگه چته؟

میگم سردمه

میگه دلم هُری ریخت فِک کردم مریض شدی، برو یه لباس خوشگل بپوش

حالا رفتم یه رویی خوشگل از تو کمدم پیدا کردم همینطوری زُل زدم بهش

میگه چرا نمیپوشی پس؟

میگم الان دیگه سردم نیست

میگه آره پتو معجزه میکنه :/

مامان به سرما های اصفهان میگه سرما الکی

یعنی برف و بارونش یه جا دیگه میاد

سوز هاش و باد هاش میرسه به ما

هوا هم که خشکه

میری بیرون انگار دارن سمباده میکشن به پوستت

بابا الان داره از توی اپلیکیشن گوشیش دما رو میبینه

امشب 6-

فردا 8-

پس فردا 12-

پنج شنبه 14-

فردا تولد میمِ

قراره صبح ساعت 7 و ربع بریم همگی دم در خونشون تا اومد بیرون از خونه برف شادی بریزیم رو کلَش

خونشون نزدیک مدرسس

دارم با فِ حرف میزنم

میگم من امتحان فردا رو بیس میشم

میگه چه عجب شما درس خوندی :/

میگم کل تستای خیلی سبزو زدم

میگه نشر الگو بزن دهنت سرویس بشه

من تفریحی چند تا خیلی سبز زدم خندم گرفت اصن

میگم پس من پیشِ تو میشینم :/

امروز نشستم قسمت 27 و 28 شهرزاد رو دوباره دیدم و زار زار گریه کردم

من عاشق دیدن دوباره صحنه هایی ام که باهاشون گریه کردم

و جالبه بدونین که هر بار که میبینمشون با وجود تکراری بودنشون بازم گریه میکنم


پ.ن: میبینی چقدر مغزم شلوغه؟ پراکنده نویسی فقط حال آدمو بدتر میکنه! اینا رو هیج جا نت برداری نکرده بودم! فقط با سرعت نوشتمشون:)


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵

زندگی بی مکث جریان داره!

براتون تیتر بندی هم کردم که مطابقِ سلایق هر کودومو خواستین بخونین :)


1. معرفی فیلم: فیلمِ "کفشهایم کو؟" با کارگردانی کیومرثِ پور احمد رو ببینید! در نقد هایِ منتقدان خوندم که نسبت به سایرِ کار هایِ آقایِ پوراحمد، این یکی کارِ ضعیفی بوده! اما من دوستش داشتم! یه عاشقانه پدر و دختری! متفاوت بود نسبت به بقیه یِ فیلم هایی که دیده بودم! کارگردانی خوب و بازی قابلِ تحسینِ رضا کیانیان خلا هایِ فیلم نامه رو میپوشوند! کیومرث پوراحمد میگه: خواستم با یه تنشِ خانوادگی نشون بدم چطوری باید با یه فردِ آلزایمری برخورد کرد. (پوسترِ فیلم)(اطلاعاتِتون رو راجبِ آلزایمر بیشتر کنید)


2. معرفی آهنگ: اگر آهنگِ "در دستِ باد" از "دال بند" رو گوش دادید و دوست داشتید، آلبومِ "گذرِ اردیبهشت" ـِشون رو از دست ندید!


3. اندر جریاناتِ من و بیان: آقا چه وضعشه؟ چرا یه سریا فکر میکردن یا حتی میکنن که من پسرم؟ بعد جالب تر اینکه من فکر میکردم دالتون و جولیک و اَسی ، پسرن! نگو دخترن! فکر میکردم حسین و ابو دو تا آدمِ جدان! نگو یکی ان :دی  اصن یه وضعی :دی حالا اینا هیچی! چند وقته با گوشیم که میام پست بزارم یا نظراتو جواب بدم، این خط چشمک زنه که نمیدونم اسمش چیه، وقتی تایپ میکنم میره جلو ولی هیچی نمینویسه :| چرا بیان یه اپلیکیشن واسه گوشی درست نمیکنه؟ من به نشانه یِ اعتراض دیگه فقط با لپ تاپم میام بیان! والا! شعورم داره عین گوشیم هنگ نمیکنه که کلِ چیزایی که نوشتم بپره! مردیه برا خودش :)) اِسمشم خسرو عه! هم اسمِ لپ تاپِ پریساست :)) قصدِ ازدواجم داره ولی پریسا سخت گیری میکنه (برایِ کسبِ اطلاعاتِ بیشتر به این پست و کامنتاش مراجعه شود!) میگم که چطوری میشه رنگِ دکمه یِ جعبه دنبال کنندگان رو عوض کرد؟ یا متنش رو؟ من با enspect element هم پیدا میکنم کدِ رنگِشو ولی تویِ هر دو بخشِ ویرایشِ قالب که سرچش میکنم نیست! کیست که مرا یاری دهد؟ و دیگه اینکه، بسه دیگه انقدر از ترامپ ننویسید! حالمون بهم خورد :دی و در رابطه با پستِ قبل بگم که یعنی عاشِقِتونم که واسه پستی هم که نظراش بستس میاید خصوصی نظر میدین! :))) یعنی انرژی + گرفتم از این حرکت :) بازم تکرار کنید :) و خواستم همین جا یه تشکری بکنم از علی با این کامنتِش اونم زیرِ پستِ جولیک!!! که متذکر شد: خب دوباره بنویس پست رو! :| منم گوش کردم! :| و در ضمن! سعی کنید قالباتونو یه کاری کنید عکسِ پروفایلا گِرد باشه که پرتقال خوب بیافته توش :))) اینطوری :))


4. درگیری جات هایِ من و پدر: چرا خودش وقتی سفره پهنه میتونه با گوشیش مشغول باشه سرِ سفره و یا حتی دیرتر بیاد بشینه سرِش ولی من اگه اینکارو بکنم حرمتِ سفره زیرِ سوال میره؟ چرا وقتی خودِش دیرِشه ما باید عینِ جت عمل کنیم ولی وقتی ما دیرِمونه عینِ خیالِش نیست؟ چرا خودش تا دیروقت، 15 ساله که میشینه تویِ نت شطرنج بازی میکنه ولی ما نمیتونیم شبا گوشیمونو بگیریم دستمون؟ چرا وقتی اخبار میخواد گوش بده صداش گوشِ جهانو کر بکنه مهم نیست ولی من باید صدا آهنگم یه طوری باشه که فقط و فقط خودم بشنوم؟ چرا همیشه فکر میکنه خودش درست میگه و اصلا هیچ عقیده ای به مشورت نداره و نمیخواد هیچ وقت بره پیشِ روانشناس در حالی که ما مجبور شدیم از سرِ درگیری ذهنی و متشنج بودنِ جو خونمون و حتی روحیمون سه بار سرِ این قضایا بریم روانشناس و باز هم اوضاع همین باشه چون بابا حرفِ هیچ کسو قبول نداره؟ چرا هر کاری رو برا خودِش میپسنده برا بقیه نمیپسنده؟ چرا انتظار داره بیایم براش تمامِ وقایعِ روز رو تعریف کنیم وقتی تا یه چیزی میگیم میره بالایِ منبر و میخواد نصیحت یا دعوا کنه و تهشم با داد و قال تموم میشه؟ چرا همش این جمله یِ رویِ مخِ "ما شدیم همخونه به جایِ خانواده" رو مدام تکرار میکنه درصورتی که هر بار میپرسیم خب راهکارِ شما چیه هیچ دلیلی براش نداره؟ چرا نمیخواد قبول کنه خودشم مقصره؟ چرا باور نمیکنه این جمله یِ "من با تو فرق دارم" دلیلِ قانع کننده ای برایِ کاراش نیست؟ چرا فکر میکنه هنوز 50 سالِ پیشِ و ما هم باید عینِ خودش زندگی کنیم و فکر کنیم؟ چرا... چرا... چرا... بابامه! دوسِش دارم! دوستم داره! ولی واقعا روابطِ مزخرفی داریم! دیگه یاد گرفتم تویِ این چند سال سکوت کنم! چون حتی وقتی خیلی مودبانه و منطقی صحبت میکنم کار به جنگ و جدل میکشه که تو یه جو شعور نداری و همش دنبال آتو گرفتنی! من بد میگم؟ آدم وقتی به یکی میگه فلان کار رو نکن خودشم نباید بکنه! مثه پدرِ سیگاری ای میمونه که به بچش میگه سیگار نکش! بده! مامانم خیلی صبوره! شایدم عادت کرده! چون وقتی ازش میپرسم چطوری میتونی بسازی با این اخلاقِ بابا؟ میگه از اول همینطوری بود ... هوووف... دیگه نمیدونم چی بگم ... مرسی این حجم از انرژی منفی رو خوندین ... :( شما چه راهکارِ جدیدی دارید؟


5. سایرِ موارد:


1) لام میگه تویِ صدات یه disapointment ـه خاصی هست و تو وقتی روانشناس بشی مراجعِ خودش حالش بدتر میشه! :| منم گفتم به درک! تهش اگه دیدم واقعا اینطوریه یه فکری به حالش میکنم!


2) زن داداش هم عینِ خودم دیوونس :) خودشو سپرده دستِ داداشم، بهش گفته موهامو زرد کن ابروهامو نارنجی :دی نیگا کنین! اصن عجیب چیزی شده! (اون بغلیشم منم دیگه طبیعتا :دی) داداشمم داره یه پا آرایشگر میشه! تازه موهایِ زن داداشمم خودش کوتاه میکنه! میگه اگه مویِ بلند باعثِ آزار خانومم میشه نمیخوام موهاش بلند باشه! :)) اونوقت اون یکی داداشم به زن داداشم میگه هر قدر بری موهاتو کوتاه کنی منم همونقدر میرم کوتاه میکنم :دی یه بار رفت دو سانت کوتاه کرد موهاشو داداشم رفت کچل کرد :| به زن داداشم میگم خدا خیرت بده نری بیش از این کوتاه کنیا وگرنه گردنشو قطع میکنه این برادرِ ما! :دی یه همچین داداشایِ گلی دارم :) (لازم به ذکرِ که من و زن داداشام رابطمون خیلی هم خوب و دوست داشتنیه و قطعا من عمه  یِ خیلی خوبی میشم و آخرش یه کمپینِ حمایت از عمه هایِ برتر راه میندازم، اگه ندیدین!)


3) یه دفترچه یِ کوچیکِ نارنجی دارم، اندازه کفِ دسته! مالِ امضاهایِ افرادِ مشهور و اوناییه که دوسشون دارم! همیشه باهامه! یعنی انقدر امید دارم که یهویی ببینم تو خیابون این آدما رو :دی


4) اینم کوچمون! ساعت دهِ شب! یهویی :)


6. حق یارتون!

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

زندِگی زیرِ ذره بینِ خوشبختی

1. خلوت بود! ولی دو نفر جلوتر منتظرِ تاکسی بودن و راننده یِ پیکانِ زرد تکیه داده بود به درخت و یه نگاه به اونا میکرد یه نگاه به ماشینش و سرشو تکون میداد ... از خط عابر که داشتم رد میشدم زیرِ نظر گرفته بودمِش! رسیدم به ماشینِش و نشستم صندلی جلو! چشماش برق زد و اومد سمتِ ماشین! دو تا مسافِری که جلو تر ایستاده بودن با دودلی راهشونو سمتِ پیکان کج کردن و سوار شدن! راننده اِستارت زد و یکم خم شد طرفم و گفت: باریکلا به شعورِت دخترم :) لبخند زدم! (اگر عجله ندارید حتما سوارِ تاکسی هایی شوید که کنار جاده منتظرند ... خدا را خوش می آید!)

2. نذارید تنهایی باعث بشه آدمِ اشتباهی واردِ زندگیتون بشه! نذارید وقتی اوضاع خوب نیست از سرِ کمبودِ کسی که حرفاتونو بشنوه شخصِ غلطی پا بزاره تو دِلتون! آدم تویِ این موقعیت ها شکننده اس! پر از نیازِ درک شدن و همراهیه! فکر میکنید که وای خودشه! همینیه که میخواستم! اوضاع که بهتر بشه میفهمید اشتباه کردین! شما میمونید و یه رابطه یِ پَلاسیده! شما میمونید و مُشتی از خاطرات! شما میمونید و خودتون! پس از اون اول نذارید کسی بیاد! عشق اونه که تویِ بی نیازی دِل ببره و تو اوج سختی خودشو اثبات کنه ... (امیدوارم منظورمو گرفته باشید)

3. قدرِ این دوستایی که وقتی همه درگیر روزمرگی هاشونن، وقتی همه غرقِ تلاش واسه تحققِ اهدافشونن، یواشکی حواسشون به چشمات، به رنگِ خنده هات، به طعم حرفات و خلاصه به همه چیت هست رو بدونین! اینا فتوشاپ هایِ روزگارن! از اینا هر روز تشکر کنید بابتِ بودنشون! هر روز بهشون بگید که اگه نداشتمت چی میشد؟ نگران نباشید! هیچ وقت با این حرفا خودشو دستِ بالا نمیگیره کسی که این همه الماسِ وجودِش... و من چقدر خوشبختم که از این فرشته ها دارم 3>

4. مادر ها موجودات عجیب و باورنکردنی هستند! کوچِک ترین تغییری را حتی اگر درونی باشد غالباً زودتر از خودتان میفهمند! :)) بعد میروند گل برایتان میخرند و در حالی که دستانشان از سرما یخ کرده با ذوق گل را جلویِ صورتت تکان میدهند و در لفافه میگویند: بابا بیییخیاااال :))) و تو باید در آن لحظه جان بدهی برایِ این حجم از عاشقانه که به وجودت تزریق میشود ...

5. حق یارتان :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

خب چیکار کنم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • پرتقالِ دیوآنه
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵

غُرُلوژی

1. مامانم "بادیگارد" رو از ویدیوکلوپ گرفته نشسته داره میبینه و من مجبورم بشینم تویِ اتاقم بررسی کنم ببینم که اگه نور با زاویه چند درجه بتابه به یه منشور، عمود بر وجه دوم ازش خارج میشه :/


2. چرا وقتی من سرم شلوغه همتون روزی شونصد تا پست میزارید؟ وقتایی که سرم خلوته هِی این پنل رو ریفرِش میکنم دریغ از یه موجود زنده که ابراز وجود کنه :/


3. چرا نصفِ وبلاگ هایِ بروز شده چِرتَن؟ به عنوان مثال همین الان میرم چند تا از عناوین پست هایِ جدید رو در وبلاگ هایِ بروز شده براتون مینویسم:

برگزاری بیست و پنجمین جلسه کانون آرامش گفتار

آدم ربایی وعناصر و شرایط تحقق جرم آدم ربایی

پاسخ تمرینات و خودآزمایی کتاب فلسفه پایه سوم متوسطه رشته انسانی

شماره اول نشریه شذرات در سال تحصیلی جدید

آهنگ جدید میلاد باران به نام این آخرین باره منتشر شد


4. امروز داشت راجب انواع اعتیاد ها و مواد مخدر و روان گردان و اینا حرف میزد بعد یه جا گفت: مثلا یکی که قرص اِکس مصرف میکنه دچار توهمی میشه که فکر میکنه پرتقاله! و هی به اطرافیان متذکر میشه که تروخدا منو پوست نکنید!

قیافه من در اون لحظه: :|||

به هیشکی هم نمیتونستم بروزِش بدم آخه :/


5. اون سه روزِ کوفتی رو شکست دادم! الان آیم این رِوالِ عادیِ مای حیات :/


6. یا حق!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵

چه میکنه تکنولوژی؟

این آقایی که مشاهده میکنید پسرعمه یِ هشت ساله یِ گرامی بنده هستن

که امشب تولدشون بوده

و دارن با کادوهاشون حال میکنن

و حتی یه درصد به دنیایِ اطراف توجه ندارن

واقعا داره چه میکنه تکنولوژی؟؟...

180 تومن هم پول گیرش اومده میگم چرا انقدر خوشحالی مگه پول تو جیبی نمیگرفتی؟ میگه آخه هفته ای ده تومن هم پوله؟

اونوقت من تا دو سال پیش هفته ای ده تومن میگرفتم :/ :)))

لپ تاپشم انقدر خفنه! کامل تا میشه مانیتورش میشه تبلت، لمسی هم هست!

خلاصه بعید نیست که به زودی شاهدِ وبلاگی تحتِ عنوانِ من پسرعمه یِ پرتقالم باشیم :دی


پ.ن: جالبه بدونید که من از سمتِ خانواده یِ پدری دومین و آخرین نوه ی دختری ام و از سمتِ خانواده یِ مادری هم همینطور! کلا خاندانِ پسرزایی داریم!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۷ آبان ۹۵

چرا واقعا؟

1-/ همَمون یه سری آهنگ داریم تویِ پِلِی لیستمون که هیچ وقت پاکِشون نمیکنیم ولی همیشه تا میان میزنیم آهنگِ بعدی! (بعدِ اینکه این جمله رو نوشتم اینو دیدم!)


2-/ [این] گوگولی جان رو هم دیروز خریدم 


3-/ زود بیدار شدن از خواب تویِ روزایِ تعطیل هم فقط اونجاش که به فاصله یِ پنج دقیقه یک بار گوشیتو گذاشتی زنگ بزنه و با آخرین زنگِشم دِل نمیکنی از تخت و در ادامه با یه "به درک" به خوابی که بهت کوفت شده ادامه میدی!


4-/ توی یه سری کشور ها بابتِ زنده بودنِ شهرونداشون بهشون پول میدن، یه سری دیگه بابتِ اینکه دانش آموزاشون میرن مدرسه بهشون پول میدن، اونوقت ما نشستیم اینجا واسه بدترین اتفاقاتی (کافیه یکم به وقایع اخیر فکر کنید!) که تویِ کشورمون میافته هم جُک میسازیم و هار هور هیر میخندیم! خیلی مونده تا برسیم و حتی پیش بینی میشه که هرگز نمیرسیم! وقتی یه جوون میاد میگه واسه فلان پروژه یِ علمی اِنقدر بوجه میخوام و مسئولِ موردِ نظر در جوابِش میگه به ما چه! بعد انتظار دارین اون جوون بمونه تویِ کشورش و آبادِش کنه؟ نه! میره جایی که به استعداد و توانایی هاش اهمیت بدن! (این بخش درخورِ خیلی از مسائل دیگه هست که هر وقت فرصت کنم در قالبِ یه پستِ جداگانه مینویسمش)


5-/ به نظرتون اینکه من دیروز یک ساعت دیر تر رفتم خونه و این موضوع رو خبر ندادم و مامانم گفت چرا خبر ندادی و من گفتم خب شما یه بار خبر میگرفتی، زبون درازی محسوب میشه؟ :|


6-/ من اینجا حرف میزنم که صرفا مغزم انباشته نشه از حرفایِ نگفته و یه سری دلایل کم اهمیت ترِ دیگه! پس به عقاید همدیگه احترام بزاریم و اگه با نظرِ کسی مخالفیم طوری حرف نزنیم که انگار اون دشمنِ خونیمونه!


7-/ هنوز کامِل به دلم ننِشسته قالب ولی خب بد هم نشد! هوم؟


8-/ [اینو] هم ببینید 3> / با نور بازی کنید :) [اینجا] [بازیِ من]


9-/ حق یارِتون!


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۷ آبان ۹۵

شاید برایِ شما هم اتفاق بیافتد :/ یا حتی افتاده باشد :/

5 تا ایده واسه نوشتن متن توی سرمه

در واقع پنج تا موضوع مختلف

یه چی توی مایه های اون پستم که راجبه این بود که اگه شکم نداشتیم چی میشد و اینا [اینجاست]

انشا گونه

باید وقت بزارم بنویسمشون

ولی واقعا فرصت ندارم و برا اینکه یادم نره توی نوتِ گوشی نوشتم تیتر هاشونو فقط

کلی هم فیلمِ ندیده دارم که دلم پیششون گیره

کلی کتاب که هر روز بهم چشمک میزنن

تازه دو روز پیش هم با ف یاد خاطراتمون افتادیم که چقدر توی کامپیوتر شرک بازی میکردیم و من یادم افتاد که هنوز سی دی نصب بازیشو دارم و الان شاید باورتون نشه که چقدر دلم میخواد نصبش کنم و بازی کنم اما مقاومت میکنم

دو روزه بابام سرماخورده و ما همش سوپ میخوریم:دی

مامانم سیستم تنفسیش حساسه و اگه سرما بخوره دیگه خر بیار و باقالی بار کن(یعنی خیلی بیشتر آدمایِ معمولی حالِش خراب میشه) واسه همین شبا میخوابه توی پذیرایی و منم کاملا از موقعیت سوء استفاده کرده میرم میخوابم پیشش :)))

و در آخر شاعر میفرماید که: طوفانو پشتِ سر بزار /اون سمتِ ما آبادیه/ این زمزمه تو گوشمه/ فردا پر از آزادیه....؟! :)))


پ.ن: یه پسر هم داریم توی فامیلمون که هم عکاسی نو_د (nude) رو تجربه کرده :/ هم دو سال ازدو_اج س_فید رو :/ به کجا چنین شتابان / پرتقال از او بپرسید :/ گفتم که شما رو هم در تعجبِ خودم سهیم کنم :/ البته در نهایت به من چه :/ فیلت_ر نشیم صلوات "_"


چه خوبی، چه بد

در پناهِ حق :)

  • پرتقالِ دیوآنه
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵

آنسویِ 6 وجهیِ نامنتظمِ من* چه میگذرد؟

آنسویِ وجهِ جنوبی: 

[صدایِ گریه یِ نوزاد]

- گوگووولییی

- نههه، گریهههه نکن

[صدایِ بلندترِ گریه یِ نوزاد]

- قربونت برم من ... چته آخه؟

[صدایِ گریه مقطع ادامه دارد]


آنسویِ وجهِ پایینی:

[مادرِ پسرِ همسایه با صدایِ بلند داد میکشد]

- آخه من چقدر کاااار کنممم؟

- امیرحسین دیوونم کردییی

[صدایِ آرامِ امیرحسینِ 10 ساله به گوش نمیرسد]

[مادرِ امیرحسین باز هم داد میکشد]

- خفه شوووو

- بگووو چشم

[مکالِماتِ پرخاشگرانه ادامه دارد]


آنسویِ وجهِ شرقی:

[مادرِ گرامی ام تمرین هایِ کلاسِ آوازَش را انجام میدهد]


آنسویِ وجهِ غربی:

[کارگران مشغول ساختمان سازی هستند]


اندرونِ 6 وجهی:

[پرتقالی که به زور تمرکزَش را برایِ حلِ مسائل شیمی حفظ میکند]


*متوجه شدین که منظور اتاقمه دیگه؟


1. این ساختمونامون که اِنقدر به صوت مقاومِ، دیگه عمرا زمین لرزه های خفیف خرابش کنه! نظر شما چیه؟

2. شاید باورتون نشه که وقتی چایی نباتم رو خوردم تویِ قوطی نبات یه کِرمِ 5 میلی متری پیدا کردم!

3. دارم هر روز در یک زاویه یِ مشخصی از خودم سلفی میگیرم که آخرِ هر سال همه عکسا رو بچسبونم به همدیگه که سیرِ تغییراتمو مشاهده کنم :/

4. دُنیایِ من با عشق درگیره.. / عشقی که تو نباشی میمیره.. دریافت

5. راستی این تقریبا وضعیت هر چند روز یه بارِ دور و اطرافه اتاق منه، دیگه دارم عادت میکنم بهش :)

6. ای دو خاموشِ دنبال کننده یِ هَکوری پَکوری:/ چرا خودِتان را از من مخفی میدارید؟ نمیخورمتون به خدا :( خب فضولیم گُل کرده -_- بگین کی هستین وگرنه شلیک میکنم!

7. من هم یک همچین جور خصوصیتی دارم تقریبا :))


  • پرتقالِ دیوآنه
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

فوژان، خِرسَنجَمُ* بغل کن :)

بچه ها خیلی زلالَن... خیلی :) و من عاشقشونم:)))

شاید مهدکودک هم بزنم در آینده @_@

*خرسنجم=خرسِ نارنجی من :) 

+حسرتِ خواهر یا برادر کوچیک که رو دلمون موند, ببینیم کِی خدا قسمت میکنه عمه بشیم :) من رو عمه غیرت دارما, کسی هم فحشِ عمه میده خیلی ناراحتم میکنه 


  • پرتقالِ دیوآنه
  • شنبه ۱ آبان ۹۵

اینجوری که کلافه ای، بدتره و دِلو بِکن...

1. اِنقدر که موهایِ من تویِ شونه کردن و شستنِشون تویِ حموم میریزه تا الان با تقریبِ خوبی باید کچل میشدم :/ ولی هنوزم مامانم معتقده موهات پُرپشته '_' آیا ایمان نمی آورید؟

2. امروز بعدِ حدودا دو سال دوباره به یادِ قدیما رفتم شونه رو دادم دستِ مامانم ... خندید و اونم به یاد قدیما برا اینکه مثلا حرصِ منو دربیاره یه مدلِ عجیبی داد به موهام!

3. داشتم فکر میکردم آخرین باری که با ذوق رفتم مزاحمِ خوابیدن مامان بابام شدم و سه نفره خوابیدیم رو تختِ دو نفره کِی بوده؟ دیدم برمیگرده حداقل به دو سال پیش ...

4. خیلی زودتر از اونی که فکرِشو میکنیم بزرگ میشیم :)

5. مامانم در حدی توت دوست داره که توی فصلش کلی میگیره و فیریز میکنه که در طولِ سال داشته باشه :) توت آخه؟ یه چنین مادر دوراندیشی دارم من :)

6. چرا میگن در عرضِ یه ماه ولی میگن در طولِ یه سال؟

7. فکر کنم یکی از شرط هایی که قبل از ازدواج باید مکتوب کنم و امضا بگیرم از اون مردِ خوشبخت اینه که من باید حتما یه بار تویِ زندگیم به صورتِ کامل کچل کنم! با تیغ یعنی! و اینکه مشکلی با حیوون هایِ خونگی ای همچون: گربه و خرگوش و همستر و ازین قبیل ها نداشته باشه! گویا اکثرِ پسرا با این دو مقوله کنار نمیان هم :دی

8. شما هم وقتی حالِتون خوب نیست چایی رو خالی میخورید یا من فقط اینطوری ام؟

9. بگذر ز نقش و صورت، جانش خوش است، جانش ... :) #مولاناجان

10. بعدا نوشت: الان که ساعت تقریبا یازده و نیمه شبه، من دقیقا ده ساعته که رویِ تختمم :/


  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

تجربه ی جدید

مسئولِ آمار اومده دمِ خونتون؟ :)))

خیلی دخترِ خوب و خوش اخلاقی بود :))

متولدِ 68 بود :) بهش شربتم دادیم :)

کلی هم خوش و بِش کردیم :))

ایشالا یه مامور آمارِ خوب به تورتون بخوره :)

شاید یه بار رفتم داوطلبانه مسئول آمار شدم :)))

میتونم کلی انرژی بدم و بگیرم :)


*از وقتایی که دلم میخواد یه هفته فقط بخوابم متنفرم :(

**تخمین:6000

***هنزفریم ساختِ کامبوجه، امروز متوجه شدم @_@ راضیم از خودم و خودِش:دی

****بعد چهارسال لپ تاپ داشتن تازه دیروز کشف کردم شیفت و y رو که بگیری از اینا ؛ میزنه :| جا داره بهم خسته نباشید بگید :/ 

*****با آیکونِ کامنتا درگیرم -_-

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

ب ی ش ت ر

وقتی بیشتر تلاش میکنی

بیشتر خسته میشی

در عوضش بیشتر خوشحالی

چون حس میکنی بیشتر از دیروز به هدفت نزدیکی

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵

فقط یه ذره تلاش !


اینکه دو برادر بزرگتر با اختلاف سنی های 11 و 15 سال داشته باشی بهت این حس را همواره القا میکند که تا مشکلی پیش می آید زنگ بزنی به آن برادری که در حل آن مشکل مهارت بیشتری دارد و راه حل را بگیری و تشکر کنی و به ادامه ی زندگیت برسی ! البته نه اینکه صرفا هنگام مشکل یاد برادر ها باشی ها ! در بقیه مواقع هم گهگاهی دست به زنگت خوب است !

بگذریم ، سر پست قبلی داشتم تابپ میکردم که کیبورد قفل شد و یک آیکن filter keys آمد روی تولبار ! طبق معمول زنگ میزنیم حمید و راه حل را جویا میشویم اما یکهو یادمان میرود چه شنیدیم ! و شما نمیدانید که بنده مهارت خاصی در فراموش کردن چیز های بیخودی و گاهی هم باخودی دارم ! :|

خلاصه تا امروز با on screen keyboard کارمان را راه می اندازیم اما حس پست گذاشتنمان که می آید دیگر نمیشود با فشردن دفعاتِ متعددِ کلیک راست بر روی مانیتور تایپ کرد زیرا که بسیار وقت گیر و اعصاب خراب کن است ! :دی

به این نتیجه رسیده که خب چرا مشکل به این سادگی را خودمان حل نکنیم ؟ یک سرچ ساده در گوگل آن هم به انگلیسی که مثلا بخواهیم خودمان را محک بزنیم !!!

من : ?what can i do when the keys are filter

گوگل گرامی هم در کلی صفحه و به هزاران روش مختلف برایت جواب می آورد و معمولا در جستو هایی به این سان همان لینک اول افاقه میکند :) کلیک

و به همین سادگی ..


پ.ن : بماند که پند این پست چه بود !

پ.ن : دوستی که یک زمانی وبلاگش را روزانه چک میکردم بهم میگفت : شبیه پیرزن های غرغرو همش دنبال نصیحت کردنی ! بابا یه پستی بنویس که توش پیام اخلاقی نداشته باشه ! ... آن دوست دیگر نشانی ازش نیست جز یک وبلاگ متروک و شماره تلفنی که پیام هایم به آن برگشتی نداشت ، ولی فکر میکنم من هنوز همان پیرزن غرغرو باشم ...


  • پرتقالِ دیوآنه
  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴

بعد از مدت ها ...

وقتی بعد از مدت ها میشینی پای لپ تاپت و چند دقیقه زل میزنی به لینک هایی که یه زمانی هر روز چکشون میکردی و اولین چیزی که به ذهنت میاد اینه که چی شد که یهویی همه چیز تغییر کرد ؟ فکر میکنی به اینکه یه زمانی روزی 5 تا پست جدید گذاشتن برات یه چیز هیجان انگیز و در عین حال عادی بود اما حالا نمیدونی چی باعث عوض شدن این حس شده ؟ اینکه یه مدت بلاگفا ترکید ؟ اینکه شبکه های اجتماعی باعث راکد شدن وبلاگ نویسی شده ؟ یا الکی مثلا درس ؟ حس پوچی داشتن خیلی بده ، اونم درست دو روز بعد از زدن اولین سرُم عمرت :)) اینکه ندونی وقتی صفحه ی مدیریت وبلاگت رو باز میکنی باید از چی توش بنویسی ... اینکه سابقه ی 5 سال وبلاگ نویسیت دود شده رفته باشه هوا و الان تنها چیزی که یکم برات توی این دنیای مجازی ارزش داره همین صفحه باشه یکم سردرگمت میکنه ... و هر چی فکر میکنی نمیتونی یه دلیل محکم پیدا کنی برای این تغییرات .. دلت میخواد به زور دوباره حس نوشتن رو توی خودت زنده کنی ولی انگار کل سیستم ایمنی بدنت دست در دست هم دادن که هیچ جوره این حس تقویت نشه !

  • پرتقالِ دیوآنه
  • جمعه ۸ آبان ۹۴
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر میرود؛
من هم رفتم :)
#سهراب_سپهری